شفاي چشم - کرامات معصومیه (س) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

کرامات معصومیه (س) - نسخه متنی

علی اکبر مهدی پور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شفاي چشم

علويه اي را در عهد مرحوم آيت اللّه بوجردي (متوفّاي 13 شوال 1380 ه. ) از بروجرد به قم آورده بودند، که پس از زيارت حضرت معصومه - اللّه عليها - او را به تهران ببرند و در آنجا تحت معالجهء چشم پزشکي قرار بگيرد.

همراهان آن علويه به خدمت مرحوم آيت اللّه بروجردي رسيده بودند و معظّم له از مقصد آنها آگاه شده بود.

يکي از اساتيد مي گويد: در محضر مرحوم آيت اللّه بروجردي به سوي منزل آن مرحوم رهسپار بوديم، در راه به همراهان آن علويه برخورد کرديم، آقا از آنها پرسيدند: چرا نرفتيد؟!

آنها با خوشحالي گفتند: آن علويه به حضرت معصومه عليهما السلام متوسّل شد و چشمانش به برکت آن حضرت شفا يافت. و لذا ديگر از رفتن به تهران منصرف شديم.

هنگامي که مرحوم آيت اللّه بروجردي اين کرامت را شنيد، از همانجا برگشتند و براي عرض ارادت به حرم مطهّر مشرّف شدند.(94)

(145)

مرحوم حاج شيخ قوام از آقاي حاج مهدي، مسؤول مقبرهء اعلم السّلطنه - بين صحن جديد و عتيق - نقل فرموده که گفت:

من چندي پيش به ضعف چشم مبتلا شدم، به اطبّا مراجعه کردم، گفتند: چشم شما آب آورده است، بايد منتظر شويد تا برسد، آنگاه مورد عمل جرّاحي قرار بگيرد.

يک روز به هنگام تشرّف، گرد و غبار پاي ضريح را توتياي چشم خود نمودم، ضعف چشمم مرتفع گرديد و به قدري قوي شد که قرآن و مفاتيح را بدون عينک مي خوانم.(95)


آقاي حيدري کاشاني مي فرمود: روزي در خدمت مرحوم آيت اللّه بهاءالديني (متوفّاي 1418 ه. ) بودم، يکي از رفقاي روحاني ام به ايشان گفت:

روزي متوجّه شديم که روي مردمک چشم دختر ده ساله ام دانهء کوچکي پيدا شده است. به پزشک مراجعه کرديم، گفت: حتماً بايد چشم او عمل شود ولي عمل خطر دارد.

هنگامي که دخترک از نظر دکتر مطلّع شد، بسيار مضطرب شد و گقت: من هرگز تحت عمل جرّآحي نمي روم. سپس با گريه و زاري مي گفت: مرا به حرم حضرت معصومه عليهما السلام ببريد.

اين را گفت و به سرعت به سوي حرم مطهّر به راه افتاد.

ما نيز به دنبال او حرکت کرديم و ديديم که چشمش را به ضريح حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - مي مالد و به شدّت گريه مي کند و مي گويد: " بي بي جان، من عمل نمي خواهم".

با ديدن اين منظره ما نيز منقلب شديم و همگي به حضرت توسّل نموديم، سپس او را بغل کردم و او را به طرف صحن مطهّر بردم.

چون در صحن به سويش نگريستم، يک مرتبه متوجّه شدم که هيچ اثري از آن دانهء روي مردمک چشم او نيست.

به عجله او را به مطب دکتر بروم، دکتر بعد از معاينه گفت: او شفا يافته، ديگر نيازي به عمل ندارد.


پس از فروپاشي نظام منحطّ کمونيستي و گشوده شدن راه آذربايجان شوروي به روي ايرانيان و بالعکس، گروهي از مسؤلين حوزهء عليمهء قم به آذربايجان مي روند تا عدّه اي از جوانان مستعد را انتخاب کنند و به حوزهء علميهء قم آورده، با متد مناسبي آنان را آموزش دهند، تا به آذربايجان برگشته و خلأ فرهنگي شيعيان آن سامان را که در مدّ ت سيطرهء ظالمانهء کونيستها پديد آمده، در حدّ توان پر کنند.

در نخجوان نوجواني به نام " حمزه" داوطلب اعزام به قم مي شود ولي مسؤولين از پذيرش او پوزش مي طلبند، زيرا يکي از شرائط گزينش، نداشتن نقص عضو بود، و يکي از ديدگان حمزه معيوب بود و به چشم مي زد طبعاً در رغبت مردم نسبت به يک سخنگوي مذهبي، داشتن چنين نقص عضوي اثر منفي دارد.

حمزهء گريه فراوان مي کند که چرا من با داشتن استعداد و علاقهء سرشار از اين سعادت محروم شوم، پدرش نيز اصرار مي کند که او را بپذيرند تا اثر روحي نا مطلوب بر افکار او نگذارد.

مسؤولان بر خلا ف شرط پذيرش، تخت تأثير عواطف انساني، او را مي پذيرند و همراه بيش از يکصد نفر از جوانان داوطلب او را به ايران مي آورند.

در تهران از اين جوانان پر شور آذربايجان مراسم استقبال با شکوهي به عمل مي آيد، از طرف صدا و سيما و ديگر نهادها و ارگانها عکس و فيلم فراوان برداشته مي شود.

يکي از فيلمبرداران طبق شيوهء نکوهيدهء برخي به اصطلاح هنرمندان، همه اش دوربين را متوجّه چشم برامدهء حمزه مي کند و دهها بار در ضمن مراسم استقبال، چشم معيوب حمزه را آگرانديسمان مي کند!

هنگامي که اين جوانان داوطلب به حوزهء عليمهء قم مي آيند و در يکي از مدارس قم اسکان مي يابند، يک حلقه از آن فيلم يه سرپرست مدرسه داده مي شود، تا در آرشيو مدرسه نگهداري شود.

سرپرست مدرسه يک روز براي تنوّع و سرگرمي اين جوانان دور از وطن، اين فيلم را در سالن مدرسه به نمايش مي گذارد.

هر بار که دوربين به طرف چشم حمزه نشانه مي رود شلّيک خنده از همشاگرديهاي حمزه - که نوعاً کم سنّ و سال هستند - بلند مي شود.

در اين جلسه حمزه بسيار احساس حقارت مي کند و ديگر زندگي در نظرش بي ارزش مي شود.

و لذا حمزه به حرم مطهّر حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - مشرّف مي شود و با دل شکسته، اشک فراوان مي ريزد و عرضه مي دارد: " اي دختر باب الحوائج، من نمي توانم اينهمه تحقير را تحمّل کنم، و لذا ناگزيرم به شهر و وطن خود بازگردم و از نعمت مجاورت حرم شما محروم شوم".

حمزه عقدهء دلش را در پيشگاه کريمهء اهلبيت باز مي کند و براي هميشه از حضرت معصومه عليهما السلام خداحافظي مي کند.

چون از حرم بيرون مي آيد، با يکي از هم کلاسيهاي خود روبرو مي شود، به او سلام مي کند، اوبه عنوان ناشناس سلام او را عليک مي گويد.

حمزه او را با نامش صدا مي کند، او بر مي گردد و به سيماي حمزه خيره مي شود و مي گويد: " حمزه! تويي! ".

حمزه مي گويد: پس چشم تو چه شد؟!

تازه حمزه متوجّه مي شود که از عنايات حضرت معصومه عليهما السلام چشم معيوبش شفا يافته، او ديگر نه تنها تحقير نخواهد شد، بلکه به عنوان فرد سعادتمندي که مورد عنايت حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - قرار گرفته، پيش همگان عزيز و سرافراز خواهد بود. و هنگامي که به آذربايجان سفر کند، يکي از معجزات خاندان عصمت و طهارت در آن ديار خواهد بود. به ويژه در ميان خويشان و آشنايان خود که او را با چشم معيوب ديده بودند.

حمزه فعلاً يکي از محصّلين حوزهء عليمهء قم است، در مجالس و محافل شرکت مي کند، با يک دنيا شور وشعف سرگذشت خودش را بيان مي کند، از کريمهء اهلبيت شکر بي پايان ابراز مي دارد و درود بيکرانش را بر آستانش نثار مي کند.

گذشته از اينکه بيش از يکصد دانش پؤوه آذري که قبلاً حمزه را مي شناختند، همان فيلم کذايي نيز مووجود است و شاهد زنده و مشتندي از گذشتهء حمزه مي باشد.

نگارنده بسيار علاقمند بود که حمزه را از نزديک ديدار کند و داستان جالب و به ياد ماندني او را استماع نمايد. ولي چنين ديداري رخ نمي داد، تا اخيراً در منزل يکي از مراجع تقليد بر حسب تصادف ديدار کرد و اين معجزهء باهرهء کريمهء اهلبيت را با چشم خود مشاهده نمود.


دوست دانشمندم حجّة الاسلام و المسلمين آقاي حاج شيخ جعفر ناصري، از مرحوم حاج محمّد يزدي، که از مردان بسيار وارسته بود و در حادثهء موش باران قم کشته شد، نقل کرد که روزي در ماشين با جواني همسفر بودم، از کرامتهاي حضرت امام رضا و حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - سخن به ميان آمد، او را گفت:

من نه پا داشتم و نه زبان و نه چشم، پدر و مادرم مرا مأيوسانه به مشهد مقدّس بردند، چند روزي در مشهد به دعا و توسّل و تضرّع مشغول بوديم نتيجه اي نگرفتيم، در آخرين شبي که فردايش عازم حرکت بوديم، مرا درصحن مطهّر به شبکهء فولاد دخيل بسته بودند و من حرکتي نداشتم، يکمرتبه مشاهده کردم که از طرف پنجرهء فولاد دخيل بسته بودند و من حرکتي نداشتم، يکمرتبه مشاهده کردم که از طرف پنجرهء فولاد آقاي بزرگواري تشريف فرما شدند، دست مرا گرفتند و با هم راه افتاديم و وارد باغي شديم.

باغ بسيار وسيع و با عظمتي بود، فرمودند: " اين باغ از آن من و خواهرم معصومه است".

يکمرتبه به خود آمدم و ديدم چشمم روشن شده و زبانم باز شده است، ولي از ناحيهء پا هنوز ناتوانم.

از مشهد مقدّس حرکت کرده به قم آمديم، هنگامي که وارد حرم شديم، بانوي بزرگواري را ديدم که به طرف من تشريف آورد و با پاي مبارکش به عصا اشاره کرد و فرمود: " اين عصا را بينداز". من عصا را انداختم و ديگر نيازي به عصا احساس نکردم.


امّ الزّوجهء گرامي نويسندهء پر تلاش حجّة الاسلام و المسلمين آقاي حاج شيخ علي ربّاني خلخالي در سال 1346 ش. چشمش آب مرواريد آورده، و دربيمارستان نکويي قم براي عمل جراحّي بستري شده بود، ولي از عمل بسيار هراسناک بود، او به حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - متوسّل مي شود، خوابش نمي برد، در عالم رؤيا مي بيند که سه تن باتوي مجلّله از داخل ضريح بيرون آمدند يکي از آنان انگشتر عقيقي به او داده، او را مورد تفقّد قرار مي دهد و مي فرمايد: " اصلاً نگران نباش، فردا صبح عمل چشم به راحتي و موفقيت اننجام مي پذيرد".

پس از بيداري خوابش را به همسرش، مرحوم حجّة الاسلام و المسلمين آقاي سيد محمّد موسويان خودئيني زنجاني قدس سره (متوفاي 1/ 1/ 59 ش. )، بازگو مي کند، و او براي عيالش توضيح مي دهد که غير از فاطمهء معصومه - سلام اللّه عليها - چند تن ديگر از بانوان اهلبيت عليهما السلام داخل ضريح مطهّر حضرت معصومه عليهما السلام به خاک سپرده شده اند.

آنچه در اين رؤيا جالب توجّه است اين است که او هرگز نشنيده بود که در ميان ضريح مطهّر حضرت معصومه عليهما السلام بانوي ديگري نيز آرميده اند.(96)



/ 108