عنايت بي بي به مسجد جمکران - کرامات معصومیه (س) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

کرامات معصومیه (س) - نسخه متنی

علی اکبر مهدی پور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عنايت بي بي به مسجد جمکران

يکي از مردان صالح براي من نقل کرد که چند سال پيش در حرم مطهّر حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - نشسته بودم، زائر غريبي از پيرمردي که در حرم شرفياب بود، در مورد عظمت و جلالت قدر حضرت معصومه عليها السّلام سؤال کرد، آن پيرمرد گفت:

من در جواني بنّا بودم به مسجد مقدّس جمکران مي رفتم، يک روز ديدم ديوارهاي مسجد خيلي سياه شده، به دوستان سفيدکار خود گفتم: بياييد همّت کنيد مسجد را سفيد کنيم، گفتند: مانعي نيست.

هنگامي که به شهر آمديم سراغ گچ فروشي رفتيم و داستان را گفتيم، او حاضر شد که گچ بدهد، درآنجا الاغ داري بود آنن هم پذيرفت که گچ ها را تا مسجد جمکران حمل کند، روز بعد که به سراغ گچ فروش رفتيم از تقديم گچ امتناع کرد و مالدار هم از حمل آن امتناع نمود.

از آنجا دست شستيم و به حرم مطهّر حضرت معصومه عليها السّلام مشرّف شديم و حال خود را به خدمت بي بي عرض کرديم. بعد از دعا و زيارت در کنا رضريح نشسته بودم لحظه اي به خواب رفتم و در عالم رؤيا ديدم بانوي بزرگواري از ضريح مقدّس بيرون آمد و به من فرمود: " برو در منزل فلان بنّا، دربزن، چون بيرون آمد دستش را بگير و مچ دستش را فشار بده ".

عرض کردم: بي بي گچ نداريم، فرمود: " دم در مسجد، دکّان گچ پزي هست و گچ دارد، ولي يادتان باشد که حجرهء آن دو سيد را نيز سفيد کنيد ".

در خانه ِآن شخص رفتم و در کوبيدم، صاحب منزل که خود بنّا بود بيرون آمد، بعد از سلام دستش را گرفتم و مچ دستش را فشار دادم، گفت: صبر کن ماله و تيشه ام را بياورم.

معلوم شد که به او نيز دستور رسيده بود و فشار مچ به عنوان نشاني بيان شده بود.

رفقا را نيز برداشتيم و به مسجد مقدّس جمکران رفتيم، ديدم دمِ درِ بزرگ مسجد دکّان گچ پزي متروکه اي هست ولي مقداري گچ هست.

خواستم به دهِ جمکران بروم و الاغي پيدا کنم، ديدم مال ِبي صاحبي مي آيد و بيل به بغلش بسته شده است.

با همان مال گچ ها را بردم و رفقا مشغول سفيد کردن مسجد شدند.

به سوي روستاي جمکران راه افتادم که غذايي تهيه کنم، مرد کامل سِنّي را ديدم، پرسيد: کجا مي رويد؟ داستان را گفتم، گفت: شما مشغول کارتان باشيد من غذا مي آورم، خواستم پول بدهم، گفت: مهّم نيست حساب مي کنيم.

سه چهار روز که کار سفيدکاري طول کشيد آن مرد مرّتباً غذا مي آورد و ما مسجد را سفيد مي کرديم و حجرهء آن دو سيد را نيز سفيد کرديم.

وقتي از سفيدکاري فارغ شديم، رفتم که پول غذاها را بدهم، آن مرد را پيدا نکردم، و کسي از چنين شخصي نام و نشاني نداد.

معلوم شد همه اش از عنايات چسفيدکاري فارغ شديم، رفتم که پول غذاها را بدهم، آن مرد را پيدا نکردم، و کسي از چنين شخصي نام و نشاني نداد.

معلوم شد همه اش از عنايات حضرت معصومه عليها السّلام بود، که براي گچ و حمل آن، و غذاها چيزي پرداخت نکرديم.



/ 108