عنايت بي بي به طلاّب
در محضر مرحوم آيت اللّه محسني(131) بوديم و سخن از کرامات کريمه اهلبيت - سلام اللّه عليها - بود، حضرت حجّة الاسلام و المسلمين آقاي حاج شيخ حسين اشعري حضور داشتند، فرمودند:هنگامي که ششم ابتدايي را تمام کردم مرحوم پدرم فرمود: پسرم اگر مي خواهي به دبيرستان بروي به هر شکلي هست هزينهء تحصيل ترا فراهم مي کنم و اگر بخواهي به تجارت بپردازي، محلّي را در بازار در نظر مي گيرم و اگربه همين سفره قناعت مي کني برو درس طلبگي بخوان.
من قلباً علاقه داشتم که درس طلبگي بخوانم، امّا براي اينکه باري از دوش پدرم بردارم بازار را انتخاب کردم و مدّتي مشغول کسب شدم، ولي محيط بازار را نپسنديدم و مشغول علوم ديني شدم.
در مدرسه دارالشّفا دري مي خواندم، روزي درسم تمام شد، منتظر پدرم بودم که مباحثه اش تمام شود و در خدمتشان به منزل برويم.
يک نفر دستفروش در مدرسه مي گشت و تعدادي عبا بر دوش نهاده بود و مي فروخت. يک عباي نازک بسيار جالبي روي دست گرفته بود که براي من بسيار جالب آمد.برگشتم به طرف گنبد مطهّر حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - و عرض کردم: " بي بي جان! من اين عبا را مي خواهم، حالا که طلبه شده ام احتياج به عبا دارم، ولي اين عبا را از شما مي خواهم ".مدّت ديگري قدم زدم تا پدرم از حجره بيرون آمد.
آقاي حاج محمّد باقر، فرزند مرحوم آيت الله حاج ميرزا ابوالقاسم قمي ( متوفّاي1353 ه. ) هم مباحثه پدرم بود و در خدمت پدرم از حجره بيرون آمدند.
درست در لحظه اي که من به خدمت پدر رسيدم، تصادفاً در همان لحظه اين عبا فروش نيز از طرف روبرو به ما رسيد.
آقاي حاج محمّد باقر مرا صدا زد و فرمود: " حسين بيا اينجا " من جلو رفتم و سلام کردم، فرمود: " پسرم مي خواهي اين عبا را برايت بخرم؟ " گفتم: " اختيار با شماست ".او عبا فروش را صدا کرد و آن عبا را براي من خريداري کرد.
اين يکي از عنايات حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - بود که با يک توجّه و توسّل به محضر مقدّسشان در اندک زماني به اجابت رسيد.
يکي از فضلاي اهل دل نقل مي کند که شبي سيد بزرگواري با خانواده اش منزل ما مهمان بودند، دير وقت مهياي رفتن شدند، هر چه اصرار کرديم که همانجا استراحت کنند، قبول نفرمودند.
چون بيرون آمدند مدّت زيادي ايستادند و هيچ وسيله اي نيامد، من به حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - متوسّل شدم، بلافاصله ماشيني آمد و جلوي پاي ما ترمز کرد، اين سيدّ بزرگوار جلو آمد که بگويد کجا مي رود، راننده گفت: من براي شما ترمز نکردم، من براي آقا شيخ آمدم.
در اينجا نکته جالب اينست که آن سيد علاوه بر سيادت، بسيار خوش قيافه هم بود ولي راننده گفت: من براي اين آقا شيخ آمده ام و اين نبود جز کرامت حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - که من به محضرشان توسّل جسته بودم.
يکي از افراد موثّق از کسي که توثيقش مي کرد نقل فرمود:
در اوايل طلبگي در مدرسهء فيضيه اقامت داشتم، دو روز گرسنگي کشيدم، ديگر طاقتم تمام شد به حرم مطهّر مشرّف شدم عرض کردم: اي خاتون دو سرا، حاشا به کرم شما که من در کنار حرم شما دو شبانه روز گرسنه بمانم و شما توجّهي نفرماييد. اگرقرار باشد که اين چنين از من حمايت کنيد، من همين الآن وسايلم را جمع مي کنم و از اين شهر مي روم.
از حرم بيرون آمدم در صحن، فرد ناشناسي به من رسيد و با من مصافحه کرد و چيزي در دستم گذاشت و گفت: اين مال شماست. چون از او فاصله گرفتم نگاه کردم ديدم 500 تومان است. در آن زمان پانصد تومان پول بسيار زيادي بود. به دنبالش دويدم که ببينم عنايت بي بي توسّط چه کسي به من رسيده است، که او را ديگر نيافتم.
به حرم مطهّر رفتم و از عنايات بي بي تشکّر کردم و از گستاخي خودم پوزش طلبيدم.