شکايت به بي بي
آقاي صحفي از پيرمرد صالح و پارسايي نقل مي کند که در زمان گذشته يکي از صاحب منصبان مقتدر، از هر مغازه اي جنس مي گرفت و پولش را نمي داد.نه کسي جرأت مي کرد که به او جنس ندهد و نه کسي به خود جرأت مي داد که طلبش را از او مطالبه کند.
از مغازهء ما نيز مقداري جنس برد و هرگز صحبت از دادن پول به ميان نيامد.
روزي در شهر انتشار يافت که حکم انتقال او از قم به شهر ديگري صادر شده است، همه طلبکاران به کلّي مأيوس و نا اميد شدند.
من به برادرم گفتم: فلاني مال ما را خورد و رفت. گفت: چطور؟ گفتم: انتقالش آمده، ديگر او را نخواهيم ديد. گفت: نه، هرگز نمي تواند مال ما را بخورد، من همين الآن مي روم و از دستش شکايت مي کنم. گفتم: به کي؟! گفت: به حضرت معصومه - سلام اللّه عليها -
آنگاه به حرم مطهّر مشرّف شد و شکايت او را به آن حضرت عرض کرد و گفت: پيش از آن که از قم برود حساب ما را تسويه کند. تقاضاي برادرم پذيرفته شد و او پيش از آنکه ا ز قم برود به درِ مغازه آمد و حساب ما را تسويه کرد و رفت، ولي هرگز به مغازه هيچکدام از ديگرطلبکاران نرفت و طلب احدي را پرداخت نکرد. و اين مايه تعجّب همگان شد.(122)