عنايت به يک مسيحي
" نانسي " زن مسيحي که در تهران زندگي مي کرد و درپرتو عنايات حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - به آيين اسلام شرفياب شد، مي گويد:16 ساله بودم که ازدواج کردم، 15 روز بيشتر از ازدواجم نگذشته بود که پدر و مادر شوهرم در تصادف کشته شدند و من سرپرستي سه فزرند آنها: اديت، آلبرت و آلبرتين را به عهده گرفتم.
پس از 20 سال که دخترها ازدواج کرده بودند و آلبرت خود را براي تحصيلات دانشگاهي آماده مي کرد، ناگهان " رامان " برادر گمشدهء همسرم پيدا شد و معلوم شد که اين مدّت را در زندانهاي ساواک بوده است.
رامان با همسر و سه فرزندش در نزديکي منزل ما خانه اي اجاره کردند و براي آوردن وسايلشان به اتّفاق همسرم " ژان " به يکي از شهرهاي شمال رفتند، امّا هرگز بازنگشتند، تاريخ در خانواده ما تکرار شد تصادف بار ديگر عزيزان ما را بلعيد.
من بارديگر سرپرستي سه فرزند " ژان " را عهده دار شدم.
پايم به طور خفيف درد مي کرد، فرصت مراجعه به دکتر نداشتم، با درد پا مأنوس شدم و هرگز به روي خود نياورم.
پس از مدّتي درد پا شديد و شديدتر شد و ديگر نتوانستم از جاي برخيزم و از شدّت درد به گريه مي افتادم.
بچّه ها فهميدند و سرزنش کنان مرا به دکتر بردند، داروها و آمپولها به هيچ وجه مؤثّر نشد، به دکتر ديگري مراجعه کرديم، گفت: بايد پايم عمل شود، دکتر سوّم و چهارم نيز نظر او را تأييد کردند، ولي من راضي نمي شدم و مسألهء جرّاحي را به تعويق مي انداختم، درحالي که پايم تغيير شکل مي داد، کبود و متورّم مي شد.
يک روز مرا به زور نزد دکتر بردند، دکتر گفت: متأسفانه ديگر دير شده بايد پايش قطع شود. ناچار براي عمل وقت گرفتم، ترسان و گريه کنان به خانه آمدم.
غروب بود و من از شدّت خستگي و درد وغصّه بي حال شده بودم. گوشه اي دراز کشيدم و خيلي زود به خواب رفتم و خواب عجيبي ديدم.
درخواب ديدم يک زن مقدّس و نوراني که چادر مشکي بر سر و لباسِ سبز برتن داشت، دست مرا گرفت و گفت: " نترس نانسي! تو مجبور نيستي که پايت را قطع کنند، غصّه نخور، بچّه هاي رامان ترا با پاي سالم لازم دارند ".
از خواب پريدم، امّا آنقدر مضطرب بودم که ياراي سخن گفتن يا برخاستن از جايم را نداشتم.
در همان صداي زن همسايه توجّهم را جلب کرد. او يکي از همسايه هايمان بود که زني مسلمان بود و تازه به محلّه ما آمده بود.
او داشت در مورد معجره و شفا يافتن يک بيمار لاعلاج براي اديت و آلبرتين، حکايتي را تعريف مي کرد.
وقتي توانستم حرف بزنم، آب خواستم، سپس جريان خوابم را براي حاضرين تعريف کردم. زن همسايه با شنيدن اين خواب رنگش مثل گچ سفيد شد و گفت: " به خدا قسم شما خوب مي شويد، من حتم دارم که آن بانو حضرت معصومه عليها السّلام بود ".
آنگاه با اصرار از من خواست که هر طور شده به زيارت حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - بروم. او گفت: " درست است که شما مسلمان نيستيد، امّا اين خاندان کريمتر و بزرگوارتر از آن هستند که لطف و مرحمتشان فقط شامل حال مسلمانها بشود، حتماً بايد پيش از فرا رسيدن وقت عمل سري به قم بزنيد ".
فرداي آن روز به راه افتاديم، هر چه به قم نزديکتر مي شديم، احساس عجيبي به من دست مي داد، انگار چراغ اميدي در دلم روشن مي شد، قلبم سبک شده بود و دلم چيز خوبي را گواهي مي داد.
شکوه و عظمت آن مکان روحاني، زمزمهء دعاهايي که آنجا را پر کرده بود، اشکهاي گرمي که به گونه ها مي ريخت و روحانيتي که در فضا موج مي زد، مرا از خود بي خود کرده بود.
حرم کم کم خلوت شد، من همانطور که پايم دراز و سرم به ديوار بود، به خواب رفتم.
نزديکيهاي صبح بود که باز آن بانوي نوراني و چادر مشکي را در خواب ديدم، لبخندي زد و به من فرمود: " بچّه هاي رامان منتظر هستند، مگر قرار نبود که امروز برايشان سبزي پلو بپزي؟! ".
هنوز پاسخي نگفته بودم که چيزي به پايم خوردو از خواب بيدار شدم، کسي حرم را جارو مي کشيد، بي آنکه متوجّه باشم، دستهايم را زير زانوي چپم گذاشتم تا به کمک دستهايم، پايم را که نمي توانستم حرکت دهم، جا به جا کنم.
امّا ناگهان متوجّه پايم شدم، چند بار آن را تکان دادم، بعد برخاستم و ايستادم و چند قدمي راه رفتم، وقتي کاملاً باورم شد که شفا يافته ام، از اعماق دل جيغ کشيدم.پاي من به طور کامل خوب شد و پزشکاني که قرار بود مرا عمل کنند، پس از ديدن من و معاينهء مجدّد پايم، همه اعتراف کردند که درحق من معجزه شده است.آلبرت که دانشجوي پزشکي بود و درخارج تحصيل مي کرد، پس از شنيدن اين معجزه، نامه هاي عجيبي براي من مي نوشت واز مطالعاتش درزمينه اسلام سخن مي گفت.او که دانشجوي پزشکي بود و مي بايست همه وقتش را براي درسهاي دانشگاه صرف کند، مدّت زيادي از اوقات خود را صرف مطالعه اديان مي کرد و فشردهء مطالعاتش را براي من مي نوشت و من آنها را با دقّت تمام مي خواندم.
آن خانم همسايه مان نيز که اسمش منيره بود، گهگاه حرفهايي در مورد اسلام مي زد و اطّلاعاتي به طور پراکنده و غير مستقيم در اختيارم مي گذاشت. و نيز به پيشنهاد او بود که پس از شفا يافتن پايم، نذر کردم که ماهي يک بار به قم بروم و يک شب در قم بيتوته کنم، منيره خانم در اين سفرها ما را همراهي مي کرد.اگر چه معجزه اي که از حضرت معصومه عليها السّلام ديده بودم، براي قانع شدنم به حقّانيت اسلام کافي بود، ولي هرگز فکر مسلمان شدن را به مخيله ام راه نمي دادم.مدّت يکسال و اندي از صدور اين معجزه گذشت، سفرهاي ماهانه ام همچنان ادامه داشت، يکبار زن همسايه به جهت سرماخوردگي نتوانست با ما همراهي کند، به هر مسافرخانه اي که رفتيم، چون کارت شناسايي ما را ديدند و از مسيحي بودن ما آگاه شدند، از دادن اطاق به ما خودداري کردند.
در آن سرماي شديد همچنان به دنبال مسافرخانه بوديم که يک مسلمان متدين و متعهّد ما را به خانه اش برد و به مادرش گفت: " اين مادر و خواهر امشب مهمان ما هستند " . آنگاه رو به ما کرد و گفت: " من امشب کشيک دارم، مادرم توي خانه تنهاست، اينجا را خانه خودتان بدانيد ".
پيرزن به گرمي از ما پذيرايي کرد. اديت که همراه من بود به صاحبخانه گفت: " مادر، من و مادرم هر دو مسيحي هستيم ".
او با خوشرويي گفت: " دخترم مهمان حبيب خداست، شما گبر هم که باشيد قدمتان روي چشم ماست ".
آنگاه از ما خواست که ظهر هم مهمان آنها باشيم، بعد از ظهر ما را تا گاراژ بدرقه کردند و از ما خواستند که درسفرهاي ماهانه به منزل آنها برويم.
نامه هاي آلبرت از يک طرف، محبّتهاي زن همسايه از طرف ديگر، صميميت و فداکاريهاي اين خانوادهء مهربان از طرفي ديگر مرا به اسلام جذب کرد، شروع به مطالعه همه جانبه در مورد اسلام کردم احساس کردم بيش از اين اصرار کردن بر دين موروثي گمراهي است، آنگاه خود را براي مسافرت چند روزه به قم مهيا کردم، وقتي از قم بازگشتم مسلمان بودم و نام " سميه " با بر خود برگزيدم و اکنون همه خانواده مرا سميه صدا مي کنند.(130)