مدرك
شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 11 ص 208.18 - دختران كسرى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْعلى عليه السلام پس از جنگ جمل مردى را بنام (( خليد )) بعنوان فرماندار به خراسان فرستاد، چون خليدبه نزديكى نيشابور رسيد اطلاع يافت كه اهل خراسان مرتد شده ، دست از اطاعت حكومت اسلامى برداشته اند
و فرماندار كسرى بدانجا آمده است ، خليد با اهل نيشابور جنگيده و ايشانرا شكست داد، خبر فتح و اسيران
جنگى را پيش حضرت فرستاد، خواست دختران كسرى را گرفته ، اسير كند، ايشان امان خواسته و تسليم شدند،
خليد آنها را نيز پيش امام فرستاد.چون خدمت حضرت رسيدند فرمود: مائل هستيد شما را شوهر دهم ؟ گفتند: نه ، مگر اينكه ما را ازدواج پسرانت
در آورى ، چون ما ديگران را كفو خود نميدانيم ، حضرت فرمود: هر جا دلتان ميخواهد برويد. شخص بنام
(( نرسا )) بپا خاست و گفت : يا امير المومنين اجازه بفرمائيد من بكارهاى ايشان رسيدگى كنم ، چون ميان
من و ايشان خويشاوندى هست ، حضرت هم پذيرفت ، نرسا ايشانرا به منزل خود برد و لباس و غذا براى آنها
فراهم نمود.مدرك كتاب وقعة صفين ص 12 تاءليف الوالفضل نصربن مزاحم منقرى مورخ شيعى متولد 120 هجرى متوفاى 212 هجرى .(( حقير گويد: درباره اسارت دختران كسرى نقلهاى مختلف ايراد شده : در زمان عمر اسير نمود وارد مسجد
كردند، در زمان عثمان اسير نموده به مدينه بردند، در زمان على عليه السلام توسط حريث از اطراف بصره
اسير نمودند، توسط خليد از خراسان اسير شدند، شايد اختلاف نقلها را اين طور حل كرد كه كسرى لقب
پادشاهان ايران بود نه نام خاص و به شاهزاده خانمهاى ايرانى دختران كسرى ميگفتند، در هر زمانى دو يا
سه نفر از اين شاهزاده خانمها كه دختر يكى از پادشاهان ايران بودند اسير ميشدند و دختر يك نفر
نبودند. ))
19 - على را در چه حالى ديدى ؟
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْعبدالله بن عباس گويد: در زمان خلافت عمر نزد وى رفتم ، گفت : از كجا ميائى ؟ گفتم : از مسجد، گفت : پسرعمويت على را در چه حالى گذاشتى ؟ گفتم در نخلستان با دلو از چاه آب ميكشيد و قران ميخواند، گفت : آيا
در دلش چيزى از امر خلافت باقى مانده است ؟ گفتم : بلى عقيده اش اين است كه رسول خدا به خلافت او تصريح
كرده است و من از پدرم درباره اداعاى على سوال كردم ، گفت على راست ميگويد.عمر گفت : رسول خدا درباره وى جسته و گريخته سخنانى داشت كه با آنها مطلبى ثابت نميشود و وسيله عذر
نميباشد، در مرض موت ميخواست صراحتا چيزى بگويد كه من مانع شدم ، چون بر اسلام ترسيدم ، بخدا قسم
هرگز قريش باو جمع نميشوند اگر او بخلافت منصوب ميشد عربها از هر طرف شوريده و به سر او ميريختند،
رسول خدا هم دانست كه من متوجه تصميم او شده ام چيزى نگفت ؟ خدا هم اراده خود را اجرا كرد.
مدرك
شرح نهج البلاغه ج 12 ص 21(( حقير گويد: جريان به اين قرار بود: رسول خدا در آخرين ساعات عمر خود فرمود: برايم دوات و چيز سفيد
بياوريد تا براى شما نوشته اى بنويسم تا پس از من هرگز گمراه نشويد. حاضران تنازع كردند و سر و صدا
زياد شد، گوينده اى - در جاهاى ديگر آمده كه عمر بود - گفت : رسول خدا هذيان ميگويد -( ان رسول الله يهجر
) چند نفر هم اين جمله را تكرار كردند، حضرت فرمود: مرا واگذاريد. ))