100 - دو برابر در ميدان نبرد - قصه های اسلامی و تکه های تاریخی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصه های اسلامی و تکه های تاریخی - نسخه متنی

گردآورنده: عمران علیزاده

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

100 - دو برابر در ميدان نبرد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روز هشتم جنگ صفين مردى از سپاه شام بميدان آمد و مبارز خواست ، مردى از سپاه عراق بميدان او رفت ،
مدتى با شدت تمام پيكار كردند، تا عراقى دست در گردن شامى انداخت و بسوى خود كشيد كه هردو اسب
افتادند و اسبهاى هر دو فرار كردند، آخر الامر عراقى شامى را بزمين زد و روى سينه او نشست ، در اين
موقع كلاهخود شامى از سرش افتاد و قيافه اش ظاهر شد، عراقى ديد كه برادر تنى خود اوست .

اصحاب على عليه السلام صدا زدند: زود باش راحتش كن ، گفت :

برادرم است ، گفتند: پس آزادش كن ، گفت : نه بخدا مگر آنكه امير المومنين اجازه دهد، جريان را به حضرت
رساندند، پيام داد كه رهايش كن ، از سينه برادر برخاست عراقى به سپاه علوى و شامى بسوى سپاه معاويه
برگشتند.

مدرك

شرح نهج البلاغه ج 5 ص 215.

101 - عمر حضرت نوح

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادق عليه السلام فرمود: حضرت نوح دو هزار سال و سيصد سال در دنيا عمر كرد: هشتصد و پنجاه سال قبل
از بعثت برسالت ، و هزار سال و پنجاه سال كم بعد از بعثت كه در ميان قوم خود مشغول دعوت و تبليغ بود، و
پانصد سال بعد از آنكه كشتى بيرون شد و آبها خشك گرديد، شهرها ساخت و فرزندان خود را در شهرها سكونت
داد.

يك روز جلو آفتاب نشسته بود كه ملك الموت نزد او آمد و گفت :

(( السلام عليك )) ، نوح جواب سلام را داد و پرسيد: براى چه آمده اى اى ملك الموت ؟ گفت : براى قبض روح
تو، فرمود: اجازه ده از جلو آفتاب بسايه منتقل شوم ، چون بسايه رفت ، فرمود: اى ملك الموت تمام عمريكه
كرده ام مانند اين منتقل شدن از آفتاب بسايه ميباشد، ماموريت خود را انجام ده

مدرك

روضه كافى ص 284 تاءليف ثقة الاسلام ابو جعفر محمد بن يعقوب كلينى متوفاى سال 328 هجرى يا 329 هجرى .

102 - ميخواهم برادر من باشى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در عام الجماعه كه مردم با معاويه بيعت ميكردند از (( مقطع عامرى )) كه از ياران على عليه السلام بود و
در جنگ صفين شركت داشت جويا شد، مقطع را كه آن موقع بسيار پير شده بود نزد معاويه آوردند، چون چشم
معاويه باو افتاد گفت : آه اگر اين وضع رانداشتى از دستم نجات نيافتى گفت : ترا بخدا مرا بكش و از
ناراحتى دنيا نجاتم ده و بملاقات پروردگار نزديك ساز.

معاويه گفت : ترا نميكشم ولى به تو احتياجى دارم ، مقطع گفت : حاجتت چيست ؟ گفت : ميخواهم برادر من باشى
، مقطع گفت : ما و شما بخاطر خدا از هم جدا شده ايم ديگر ممكن نيست جمع و متحد شويم ، بماند تا خدا در
آخرت ميان ما قضاوت كند، معاويه گفت :

دخترت رابازدواج من در آور، مقطع گفت : چيزى را كه برايم آسانتر از آن بود نپذيرفتم ، معاويه گفت :

هديه اى از من بپذير، مقطع گفت : مرا آنچه نزد تو است احتياجى نيست ، برخاست و رفت و چيزى از معاويه
قبول نكرد.

مدرك

شرح نهج البلاغه ج 5 ص 223.

عام الجماعه سالى كه امام حسن مجتبى عليه السلام مصالحه نمود و مردم به حكومت معاويه اجتماع نمودند.

103 - نام على و حسنين در شام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مدائنى گويد: مردى برايم نقل كرد كه در شام بودم و از كسى نميشنيدم كه ديگرى را على و حسن و حسين صدا
كند بلكه هر كه بود نامش معاويه و يزيد و وليد و هشام بود، تا روزى گذرم بمردى افتاد و آب خواستم

/ 80