198 - بانوى شجاع و مرد ترسو - قصه های اسلامی و تکه های تاریخی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصه های اسلامی و تکه های تاریخی - نسخه متنی

گردآورنده: عمران علیزاده

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

چون عرب را گرفت در مقابل حضرت ايستاد و گفت :




  • كسوتنى حله تبلى محاسنها
    ايه ابا حسن قد نلت مكرمه
    و لست تبغى بما اوليه بدلا



  • فسوف اكسوك من حسن الثنا حللا
    و لست تبغى بما اوليه بدلا
    و لست تبغى بما اوليه بدلا



يعنى بر من حله اى پوشاندى كه زيبائيهاى آن كهنه خواهد شد ولى من از ثناهاى زيبا بر تو حله ها خواهم
پوشانيد اى ابا الحسن به كرامتى نائل شدى كه براى آن عوض نميخواهى ...

حضرت فرمود: قنبر! صد دينار بر آن بيفزاى ، عرض كرد: يا اميرالمومنين اگر اين مبلغ را بر مسلمانها خرج
و تقسيم كنى كار آنها اصلاح ميشود، فرمود: ساكت باش ، من از پيغمبر شنيدم كه ميفرمود: از كسيكه شما را
ثنا گفته تشكر كنيد، چون كريم قومى پيش شما آمد او را گرامى بداريد.

مدرك

قصص العرب ج 2 ص 362

198 - بانوى شجاع و مرد ترسو

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

صفيه دختر عبدالمطلب ميگويد: در جنگ خندق مردان به جبهه رفته بودند ما زنان و اطفال در قلعه فارع
مانده بوديم ، فقط از مردها حسان بن ثابت نزد ما بود، در يكى از روزها ديدم مرد يهودى در اطراف قلعه
پرسه ميزند شايد جاسوس است ميخواهد از ما اطلاعاتى بدست آورده يهوديان را خبر كند، پائين رفته و او
را بگش ، گفت : خدا بر تو بخشد اى دختر عبدالمطلب ميداانى كه من اهل شحاعت نيستم .

چون از او مايوس شدم مجرم را پوشيده و عمودى برداشتم و پائين رفته و يهودى را كشتم ، چون به قلعه
برگشتم به حسان گفتم : برو پائين و لباسهاى او را در آور چون او مرد بود و من زن ، لباسهايش را در
نياوردم ، گفت : اى دختر عبدالمطلب مرا به لباسهاى او نيازى نيست .

مدرك

قصص العرب ج 2 ص 92، اين كتاب در پنج جلد توسط على محمد البجاوى ، محمد ابوالفضل ابراهيم و محمد احمد
جاد المولى جمع آورى شده است .

صفيه دختر عبدالمطلب عمه رسول خدا و مادر زبير بن عوام است ، عمر زياد نمود، در سال بيستم هجرى از
دنيا رفت و در بقيع دفن شد. حسان بن ثابت شاعر رسول خدا بود، شصت سال در جاهليت و شصت سال در اسلام عمر
نمود، در اواخر عثمانى شد و از او دفاع مى نمود، بسال 52 هجرى در خلافت معاويه از دنيا رفت .

199 - خداى عمر ميداند

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمر بن خطاب در خلافت خود مردم را از قاطى نمودن آب به شير نهى نموده بود، شبى از منزلش خارج شده و در
اطراف مدينه به گردش ‍ پرداخت ، شنيد كه زنى به دخترش ميگويد: شيرت را قاطى نميكنى صبح فرا ميرسد،
دختر گفت : مگر نميدانى كه اميرالمومنين از آن نهى كرده ؟ پس ‍ چگونه قاطى كنم ؟

مادر گفت : مردم قاطى ميكنند تو نيز قاطى كن ، اميرالمؤمنين كه نميداند، دختر گفت : اگر عمر نميداند
خداى عمر كه ميداند، نه من نخواهم كرد، عمر از آن نهى نموده است .

سخن دختر در دل خليفه جا كرد، چون صبح شد به پسرش عاصم گفت : به فلان جا رفته از همچو دخترى اطلاع بدست
بياور، عاصم رفت و تحقيق نمود، معلوم شد دخترى است از بنى هلال ، عمر گفت : پسرم برو با او ازدواج كن
كه شايد از او پسر شجاعى بيايد كه سرور عرب شود، عاصم بن عمر با آن دختر ازدواج نمود كه دخترى زائيد
نامش را ام عاصم نهادند، عبدالعزيز بن مروان با او ازدواج نمود، كه عمر بن عبدالعزيز از او بدنيا
آمد.

مدرك

قصص العرب ج 2 ص 94

 

/ 80