128 - مالك اشتر و مرد بازارى - قصه های اسلامی و تکه های تاریخی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصه های اسلامی و تکه های تاریخی - نسخه متنی

گردآورنده: عمران علیزاده

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

رسيد و جريان سلمان را نقل كرد، حضرت هم سخنان سلمان را تصديق نمود.

مدرك

نزهه النواظر معروف به مجموعه ورام تاليف ورام بن ابى فراس كه از فضلاء حله و از نسل مالك اشتر بود،
در اول امر لباس سپاهى مى پوشيد و شمشير بر كمر مى بست ، سپس آنرا ترك نموده مشعول عبادت شد، بسال 650
هجرى ااز دنيا رفت

ابوالدارداء عويمربن زيد انصارى صحابى معروف ، از علماء زمين شمرده ميشد، بقولى يكسال قبل از كشته
شدن عثمان از دنيا رفت ، و بقول ابن قتيبه در جريان على عليه السلام با معاويه ، ابودرداء زنده بوده
است .

128 - مالك اشتر و مرد بازارى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

نقل شده كه روزى مالك اشتر از بازار كوفه ميگذشت در حالى كه پيراهنى از كرباس در بر و عمامه اى از آن
در سر داشت ، يكى از اهل بازار او را ديد و شكل و قيافه او را حقير شمرد، زباله اى را كه جمع كرده بود
بسوى او پرتاب كرد، مالك بدون توجه به او رد شد و رفت ، همسايه ها به مرد بازارى گفتند: اين مرد كه
زباله بر سرش پرتاب كردى ميدانى كيست ؟ گفت : نه ، گفتند: او مالك اشتر صحابه اميرالمؤمنين بود.

مرد بازارى بخود لرزيد، و براى عذر خواهى از پى مالك دويد، آخر او را در مسجدى يافت كه مشغول نماز است
، چون از نماز فارغ شد مرد بازارى خود را به پاى مالك انداخت ، مالك پرسيد: اين چه كار است ؟ گفت : از تو
پوزش مى طلبم ، فرمود: ترا ترسى نيست بخدا قسم وارد مسجد نشده ام مگر براى آنكه در حق تو از خداوند
درخواست عفو و مغفرت نمايم .

مدرك

مجموعه ورام .

129 - به ديدن ما بسيار بيا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام حسين عليه السلام مى فرمود: در ايام طفوليت وارد مسجد شدم ، ديدم عمر بن خطاب بالاى منبر است ،
از منبر بالا رفته و گفتم : از منبر پدرم پايين آمده به منبر پدرت بنشين ، عمر گفت : پدر من منبر نداشت
، بعد مرا گرفته و با خود در منبر نشانيد، او مشغول صحبت شد و من سنگريزه هائى را كه در دست داشت زير و
رو ميكردم .

چون از منبر پايين آمد مرا به منزل خود برد و گفت : اين سخن را كى به تو ياد داده بود؟ گفتم : بخدا سوگند
كه هيچ كس ياد نداده بود، گفت : فرزندم براى ديدن ما بسيار بيا، روزى براى ملاقات او رفتم ديدم با
معاويه خلوت كرده و عبدالله بن عمر پشت در منتظر اجازه ايستاده است ، ابن عمر برگشت من هم برگشتم .

پس از چندى با او روبرو آمدم ، گفت : چندى است نمى بينمت ؟ گفتم : چندى پيش آمدم با معاويه خلوت داشتى
عبدالله هم منتظر اجازه بود، او برگشت من نيز برگشتم ، گفت : تو در اجازه دادن از پسر عمر شايسته تر و
مقدم هستى ، اين موها را در سرما خدا، سپس شما رويانده ايد.

(( يعنى خدا و شما ما راا از بندگى و بردگى نجات داده ايد، چون قبل از اسلام سر غلامان را داغ زده و موى
آنها را از بين ميبردند - ع ))

مدرك

تاريخ بغداد ج 1 ص 141


/ 80