خليفه خون بى گناهان را پايمال مى كند
كرابيسى در ادب القضاء با زنجيره اى درست از زبان سعيد پسر مسيب آورده است كه عبد الرحمن پسر ابو بكر گفت: اندكى پيش از كشته شدن عمر من گذارم بر هرمزان افتاد كه با جفينه و ابو لولو راز مى گفت و مى شنيد پس چون مرا ديدند برخاستند و از ميان ايشان دشنه اى دو سر به زمين افتاد كه دسته آن در ميانش بود پس ازآن، در دشنه اى كه عمر با آن كشته شده بود نگريستند و ديدند همان است كه او چگونگى اش را مى گويد پس عبيد الله پسر عمر برفت و شمشيرش را برگرفت و همين سخن را از عبد الرحمن بشنيد پس به نزد هرمزان شد و او را كشت و جفينه را كه دخت كوچك بو لولو بود بكشت و خواست همه برده هاى مدينه را بكشد كه جلوش را گرفتند و چون عثمان بر سر كار آمد عمرو پسر عاص به وى گفت: اين پيش آمد در هنگامى رويداده كه تو بر مردمفرمانروائى نداشته اى پس خون هرمزان پايمال شد.
گزارش بالا را هم طبرى با اندكى دگرگونى در تاريخ خود 42/5 آورده و هم محب طبرى در الرياض 150/2چنان كه ابن حجر نيز در الاصابه 619/3 آن را ياد كرده و آن را به همين گونه كه ما آورديم درست شمرده است.
و بلاذرى در الانساب 24/5 از زبان مدائنى آورده است كه غياث پسر ابراهيم گفت: عثمان بر فراز منبر شدو گفت: هان اى مردم ما سخنرانان نبوديم و اگر زنده بمانيم و اگر خدا خواست برايتان به گونه اى كه بايد سخنرانى خواهيم كرد و اين هم از خواست خدا بود كه عبيد الله پسر عمر خون هرمزان را بريزد و هرمزان نيز از مسلمانان بوده و هيچ بازمانده اى به جز توده مسلمانان ندارد و من پيشواى شمايم و از وى گذشتم آيا شما هم مى گذريد؟ گفتند آرى پس على گفت: اين تبهكار را بكش كه كارى سهمناك به جاى آورده و مسلمانى را بى گناه كشته است وبه عبيد الله نيز گفت: اگر روزى دستم بتو رسد در برابر هرمزان تو را خواهم كشت.