ترجمه الغدیر جلد 15
لطفا منتظر باشید ...
و يعقوبى در تاريخ خود 141/2 مى نويسد: مردم درباره خون هرمزان و خوددارى عثمان از كيفر دادن عبيد الله پسر عمر سخن بسيار گفتند پس عثمان بر منبر شد و براى مردم سخنرانى كرد و گفت: بازخواست خون هرمزان با من است و من آن را براى خدا و براى عمر بخشيدم و آن را در برابر خون عمر رها كردم پس مقداد پسرعمرو برخاست و گفت راستى اين كه هرمزان همپيمان خدا و برانگيخته او بوده و تو را نمى رسد كه آن چه از آن خدا و برانگيخته او است ببخشى. گفت ببينيم و ببينيد سپس عثمان عبيد الله پسر عمر را از مدينه به كوفه فرستاد و او را در خانه اى فرود آورد كه آن جا را به نام وى كوفك پسر عمر مى ناميدند برخى از ايشان نيز در اين باره گفته اند.
" اى ابوعمرو!- نام سرپوشيده عثمان- دو دل مباش كه عبيد الله با كشتن هرمزان درگرو و در بند است "
و بيهقى در سنن كبرى 61/8 آورده است كه عبيد الله پسر عبيد پسر عمير گفت: چون عمر "ض" زخم خورد عبيد الله پسر عمر بر هرمزان برجست و او را بكشت پس عمر راگفتند كه عبيد الله پسر عمر هرمزان را كشت گفت: چرا او را كشت؟ گفت: مى گويد او پدرم را كشته گفته شد چگونه؟ گفت پيش از اين ديدم كه با ابو لولو تنها بود ووى را به كشتن پدرم برانگيخت عمر گفت من نمى دانم اين چيست بنگريد هر گاه من مردم از عبيد الله بخواهيد كه گواه و پشتوانه سخنى كه درباره هرمزان مى گويد- كه او مرا كشته- بيارد اگر گواهى آورد، كه خون او در برابر خون من ريخته شده واگر گواهى نياورد عبيد الله را در برابر هرمزان بكشيد پس چون عثمان "ض" بر سر كار آمد گفتندش آيا سفارش عمر "ض" را درباره عبيد الله به كار نمى بندى؟ گفت: بازخواست خون هرمزان با كيست؟ گفتندبا تو اى فرمانرواى گروندگان! گفت من نيز از گناه عبيد الله پسر عمر گذشتم.
و در طبقات ابن سعد 8/5 تا 10 چاپ ليدن آمده است كه عبيد الله برفت و دختر بو لولو را كه خويش را مسلمان مى خواند بكشت و عبيد الله آن روز چنان خواست كه هيچ برده اى را درمدينه نگذارد و همه را بكشد پس نخستين كسانى كه با پيامبر به مدينه كوچيده بودند گرد آمدند و از سوى اينان آن چه را عبيد الله انجام داده بود سهمناك شمرده بر او سخت گرفتند و از سر بردگان به دورش داشتند پس گفت البته به خدا ايشان و جز ايشان را- به برخى از مهاجران گوشه مى زند- خواهم كشت پس عمرو پسر عاص همچنان باوى نرمى نمود تا شمشير را از چنگ وى به درآورد و سعد نيز به نزد وى شد و هر يك از آن دو سر ديگرى را گرفته و در اين زد و خورد موى همديگر را مى كشيدند تا مردم در ميان آن دو جدائى انداختند پس عثمان روى به ايشان نهادو اين در همان سه روزى بود كه- براى