آيا وجود خدا اثبات پذير است ؟ - توحید نسخه متنی

This is a Digital Library

With over 100,000 free electronic resource in Persian, Arabic and English

توحید - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عالم نيست ، ذاتش بر همه اشياء احاطه دارد و او با همه اشياء هست ( فاينما تولوا فثم وجه الله ) . يك مثال ديگري هم اينجا عرض كنيم براي اينكه همين طرح مسأله كاملا روشن شود . مثال خوبي است : فرض كنيد شما درجايي ايستاده ايد و روبروي خودتان را نگاه مي كنيدمي بينيد افرادي ، اشخاصي ، ماشينهايي ازجلوي شما دارند عبور مي كنند و مي روند . صد درصد داريد آن را مي بينيد ( البته مثال است ، حال شما در جهات مثال خدشه نكنيد ) . در ابتدا هم كه نگاه مي كنيد ، اينها را اشخاص مي پنداريد يعني خيال مي كنيد در اين جهت روبروي شما يك خياباني هست ، يك بازاري هست ، افرادي هم در همانجا هستند دارند حركت مي كنند و مي روند . يك كسي پيدا مي شود مي گويد آقا اينهايي كه شما داري مي بيني نمي گويم غلط مي بيني ، واقعا داري مي بيني ، واقعا هم اشخاصي مي روند كه تو مي بيني اما اينهايي كه تو مي بيني يك سلسله صورتهايي است كه حقيقتش در پشت سر تو قرار گرفته ، يعني در مقابل تو آينه اي است ، تو آينه را نمي بيني ، آن يك آينه بزرگ و صافي است ، تو اينجا ايستاده اي و به پشت سر خودت توجه نداري ، از روبرويت مي بيني خياباني و ماشيني و آدمهايي دارند مي روند ، خيال مي كني آنجا خيابان است ، اصل اين پشت سر است . اين همان مثلي است كه افلاطون ذكر كرده . فرض مي كند يك عده افرادي را كه در يك غار زندگي مي كنند . مي گويد يك افرادي را ما فرض مي كنيم كه از اول عمرشان در يك غار بزرگ شده اند ولي ترتيبشان را اين جور قرار داده اند كه پشت اينها به بيرون غار است و رويشان به طرف عقب غار و در جلوي روي آنها هم يك ديواري هست . از مقابل در غار اشيائي و افرادي مي آيند مي گذرند ، گاهي انسانهايي عبور مي كنند ، گاهي حيوانهايي عبور مي كنند . سايه اينها در آن ديوار روبرو مي افتد .

اينها هم آنها را نگاه مي كنند و چون از اول آن حقايق را نديده اند مسلم اين سايه ها را حقيقت اصلي فرض مي كنند ، تا بعد كه متوجه مي شوند پشتشان به در غار است و اينجا يك آدمهايي عبور مي كنند و اين سايه ها حقيقت است ، نه اينكه حقيقت نيست ،اما حقيقتي است كه ظل حقيقت ديگر است ، سايه حقيقت ديگر است . مي گويد افرادي كه اين دنيا و حقايق اين دنيا را مي بينند ابتدا اينها را اصل مي پندارند ولي بعد كه به قول او افراد با عالم " مثل " آشنا شدند مي فهمند كه اين افراد سايه هاي آن مثالها هستند ، حقيقت اينها در جاي ديگر است . پس ببينيد ، در مثالي هم كه افلاطون ذكر كرده بحث در اين نيست كه در ميان اين سايه ها كه ما مي بينيم يك سايه ديگر هم مثل خود اينها وجود دارد يا وجود ندارد ، بحث در اين است كه آيا اين سايه ها استقلال دارند يا سايه هستند . پس منظور ما اين بود كه در مسأله توحيد ، اول ما جوري وارد مسأله بشويم كه براي خودمان صحيح طرح كرده باشيم . ما مي خواهيم اثبات وجود خدا بكنيم . خدا يعني حقيقتي كه خالق و مبدأ و اول همه اشياء است ، حقيقتي كه بازگشت همه اشياء به سوي اوست ،حقيقتي كه نامتناهي و نامحدود است و هيچ محدوديت زماني ، مكاني ، غيرزماني و مكاني نمي پذيرد . ما در مقام اثبات يك چنين مطلبي هستيم .

آيا وجود خدا اثبات پذير است ؟

حالا ببينيم اگر ما بخواهيم اين مساله را اثبات كنيم ، آيا راهي براي اثبات اين جور مسائل و بالخصوص اين مسأله داريم يا نداريم . مي دانيد كه يك فكري در دنياي امروز بالخصوص يعني در قرون جديده در اروپا پيدا شده و آن فكر اين است كه مسأله خدا براي بشر قابل حل نيست . نه اينكه وجود خدا را انكار مي كنند ، ( بلكه ) مي گويند مسأله خدا براي بشر قابل حل نيست ، بشر قادر نيست كه وجود خدا را اثبات كند و هم قادر نيست وجود خدا را نفي كند . اينها ، هم به منطق الهيون اعتراض دارند و هم به منطق ماديون . مي گوييم چرا ؟ مي گويندبراي اينكه ابزار تحقيق در اين مسأله به بشر داده نشده ، اصلا بشر فاقد اين ابزار است . آن ابزاري كه براي تحقيق به بشر داده شده است ، حواس است و بشر فقط قدرت دارد در محسوسات تحقيق كند ، بگويد فلان چيز هست يا فلان چيز نيست ، فلان چيز هم كه هست كيفيتش چيست ؟فلان چيز هم كه نيست كيفيتش چيست ؟ ماوراي محسوس ، نفيا و اثباتا از قلمرو تحقيق و جستجوي بشر خارج است . بنابراين بشر نبايد وارد اين بحث بشود . يك چنين نظريه اي است . اين نظريه البته نظريه درستي نيست ، يعني در واقع نظريه اي استدرباره انسان و محدوديت ذهن انسان و اينكه قلمرو قضاوت انسان محدود است به محسوسات ، و اين در علم اصل است ، بلكه اصلا هر علمي كه بشر پيدا مي كند به اموري پيدا مي كند كه براي او محسوس باشد ، انسان به ماوراء محسوس ، نفيا و اثباتا راه ندارد . اين فكر درست نيست . چرا درست نيست ؟ براي اينكه نه تنها مسأله خدا [ بلكه ] در بسياري از مسائل ديگر نيز ما بدون اينكه حس كرده باشيم ، وجود آنها را درك مي كنيم . از همه واضح تر خود عليت است . آيا بشر عليت را درك مي كند يا درك نمي كند ؟علت و معلول به اين معنا كه در ميان دو شي ء يكي را منشأ مي داند و ديگري را ناشي ، الف را منشأ براي ب مي داند و ب را ناشي از الف . ممكن است كسي خيال كند عليت همان توالي زماني است . توالي يامعيت زماني غير از عليت است . دو شي ء ممكن است همزمان باشندو هيچ كدام علت و معلول يكديگر نباشند . دو شي ء ممكن است توالي زماني داشته باشند ( هميشه يكي كه پيدا مي شود ديگري پشت سرش پيدا مي شود ) ولي در ميان اينها عليت نباشد . آن دركي كه انسان از عليت دارد يك نوع وابستگي وجودي است ، همين استكه ما از آن تعبير به " نشو " مي كنيم ، مي گوييم يك موجود از موجود ديگر ناشي شده است ، مي گوييم هستي يكي از اين دو موجود بستگي دارد به هستي ديگري به طوري كه يك حكمي مي كنيم مي گوييم اگر آن اولي نبود دومي محال بود كه وجود پيدا كند .

اين بالاتر از توالي است . چشم انسان توالي با معيت را مي بيند . چشم هيچ وقت حكم نمي كند كه از ايندو يكي ناشي از ديگري است و بالاخص اين جور حكم نمي كند كه از ايندو يكي وجودش وابسته به ديگري است به طوري كه اگر آن اولي نباشد دومي محال است . اصلا خود همين مفهوم " محال " يك مفهوم نامحسوسي است و جزء اصول فكري بشر هم هست . شما در مسائل برهاني وقتي بر يك مسأله اي برهان اقامه مي كنيد مثلا در يك مسأله رياضي و مي گوييد : سه زاويه مثلث مساوي با دو قائمه است ، اگر از شما بپرسند : در چند احتمال اين جور است ؟ آيا مثلا درصد احتمال ، شصت احتمال ، هشتاد احتمال ، نود احتمال اين جور است ؟ مي گوييد : نه ، صد درصد اين جور است . بعد بگويد: حال آيا اين مانعي دارد كه يك روزي يك مثلثي هم استثنائا در دنيا پيدا بشود كه مثلث باشد و سه زاويه اش مساوي با دو قائمه نباشد ؟ مي گوييد : نه ، محال است . اين دركي كه انسان از " محال " دارد ، از حوزه محسوسات خارج است .

انسان هرگز محال بودن را ( با حواس ) درك نمي كند ، كما اينكه " ضرورت " يعني اجتناب ناپذيري را هم كه نقطه مقابل محال است هرگز درك نمي كند . اين زمينه زمينه خيلي طولاني اي است . اين فكر فكر غلطي است كه انسان بگويد حوزه مدركات و قلمرو ادراكات انسان محدود است به محسوسات ، و هر چيزي كه محسوس نباشد غيرقابل ( تحقيق ) است نفيا و اثباتا . همان " زمان " هم كه عرض كرديم ، همين طور است . زمان را علم پذيرفته است ولي آيا زمان محسوس است ؟ زمان را انسان با چشم مي بيند ؟ با دست لمس مي كند ؟ با گوش مي شنود ؟ با كدام حس از اين حواسي كه بشر دارد وجود زمان را حس مي كند ؟ هيچ حسي . پس اين جور نيست كه ما بگوييم اساسا اين مسائل از حوزه و قلمرو تحقيق بشر خارج است . نه ، بشر داراي يك نيروي فكري و يك استعداد فكري هست كه مي تواند درباره اين مسائل اظهار نظر كند . حالا يك مثال ذكر كنم خوب است . لابد به اين مسأله اي كه به نام " دور " معروف است توجه داريد . خوب ، فلاسفه مي گويند ولي غيرفلاسفه هم مي گويند ، دور را هر كسي عقلا محال مي داند . اصلا محالها كه محسوس نيست ، اگر محسوس بود بايد موجود باشد تا آدم احساس كند ، و اگر موجود بود كه محال نبود . آيا كدام ذهن است كه يقين و قطع نداشته باشد به محال بودن دور ، بلكه علمش به محال بودن دور از علمش به وجود خورشيد ضعيف تر نيست .

دور چيست ؟ اگر شما يك مسأله اي را بخواهيد اثبات كنيد ، چنانچه پايه اثبات آن را يك مسأله ديگر قرار بدهيد ، يعني اين مسأله را اثبات كنيد به دليل يك مسأله ديگر كه آن مسأله را پايه قرار داده ايد ، بعد وقتي مي خواهيد آن مساله را اثبات كنيد ، اين مسأله را پايه براي آن قرار بدهيد ،مي گوييد آقا اين درست نيست ، براي اينكه صحت مسأله اي كه اسمش " الف " است موقوف به اين است كه من اول مسأله " ب " را اثبات كرده باشم ، بر من ثابت شده باشد تا بتوانم مسأله " الف " را اثبات كنم . بعد به مسأله " ب " كه مي رسيد مسأله " ب " را شما به دليل مسأله " الف " مي خواهيد اثبات كنيد، مي گوييد پس اول مسأله " الف " بايد براي من اثبات شده باشد تا مسأله " ب " ( اثبات شود ) . اين درست نيست ، چنين چيزي محال است . هيچ وقت اين دو مسأله براي من اثبات نخواهد شد . محال است كه اين دو مسأله بتوانند همديگر را ثابت كنند . [ مثال ] ساده ترش : شما يك نفر را نمي شناسيدكه اين آدم خوبي هست يا نه . مي گوييد من نمي دانم اين آدم درستي است يا نه . ديگري مي گويد آقا از آقاي " الف " بپرسيد . مي گوييد آخر من آقاي " الف " را هم نمي شناسم . من بايد او را بشناسم كه آدم خوبي است يا نه ؟ مي گويد از آقاي " ب " بپرس . مي گوييد اين كه درست درنمي آيد ،من مي خواهم بفهمم آقاي " ب " آدم خوبي است يا نه ، شما مي گوييد از آقاي " الف " بپرس . من آقاي " الف " را هم نمي شناسم . مي گويد خوب ، او را هم اگر مي خواهي بداني آدم خوبي است يا نه ، از آقاي " ب " بپرس . مي گوييد پس محال است كه من از اين راه بتوانم خوبي و بدي آقاي "ب" را بفهمم، چون اگر بخواهم خوبي آقاي " ب " را بفهمم بايد به دليل آقاي "الف" خوبي او را بفهمم و اگر خوبي آقاي " الف " را بخواهم بفهممبه دليل خوبي آقاي " ب " ( بايد بفهمم ) ، يكي از اينها قبلا از راه ديگر بايد براي من اثبات شده باشد . امثال اينها البته خيلي زياد است . تسلسل هم از اين قبيل است و هزارها م ثال از اين قبيل مي شود پيدا كرد . پس اين مسأله را هم ما طرد مي كنيم ، بيش از اين هم درباره اش بحث نمي كنيم كه كسي بگويد خدا يك مسأله قابل اثباتي نيست براي اينكه محسوس نيست . نه ، اين دليل نمي شود . ممكن است يك امر معقول باشد و محسوس نباشد و قابل اثبات باشد . اين هم يك مطلب ديگر و در حقيقت مقدمه دوم .

تأثير محدود بودن فضاي عالم در مسأله توحيد

مقدمه سومي كه ما بايد اينجا عرض كنيم اين است : به همان دليل كه گفتيم ، ما خدا را كه جستجو مي كنيم به معناي اين است كه يك حقيقت كامل نامحدودي را جستجو مي كنيم نه يك شي ء را در ميان اشياء ديگر از اشياء اين عالم پس ما خدا را در صفحه زمان و در صفحه مكان جستجو نمي كنيم ، يعني در ميان اين موجودات زماني نمي گرديم ببينيم خدا در كجاي زمان قرار گرفته ، در ميان موجودات مكاني هم نمي گرديم ( ببينيم ) اين خدا در كجا قرار گرفته است ،زمان و مكان را در مسأله خدا نبايد دخالت داد ، كه به اين نتيجه رسيديم . مسأله : آيا ما اگر قائل به خدا باشيم بايد قائل باشيم به محدود بودن مكان ؟ كه اگر ما قائل شديم به نامحدود بودن مكان ، با اعتقاد به وجود خدا منافات دارد ؟يعني اين ابعاد ، فضا به اصطلاح ( متناهي است ؟ ) مي دانيد كه دو فرضيه در اين مسأله از قديم بوده ، هنوز هم به صورت دو فرضيه هست . آيا اين فضا ، ابعاد ، متناهي است يا غيرمتناهي ؟ يك مسأله اي است . آيا ابعاد عالم نامتناهي است ، به هيچ جايي منتهي نمي شود ؟ صحبت يك ميليارد سال نوري ، ده ميليارد سال نوري ، صدها ميليارد سال نوري ، اين حرفها نيست ، اگر ما صدها صدها هزارها هزارها ميليارد سال نوري هم برويم ، باز مثل اين است كه در نقطه اول هستيم ، چون به جايي منتهي نمي شود . يا نه ، عالم از نظر بعد فضايي محدود است ؟ الان دو فرضيه است .

در اين بحثهايي كه ميان اينشتين و موريس مترلينگ هست ، يكي راجع به همين جهت است كه اينشتين روي فرضيه خودش معتقد است كه فضا محدود است ، مترلينگ مي گويد نه ، فضا محدود نيست . آيا محدود بودن و نامحدود بودن فضا در مسأله توحيد اثر دارد كه لازمه توحيد اين استكه ما بگوييم فضا محدود است يا بگوييم فضا محدود نيست ؟ نه ، پس اين كاري به توحيد ندارد . بعضيها خيال مي كنند كه خدا يعني آنكه بعد كه فضاي عالم تمام شد نوبت به خدا و ملائكه مي رسد . " محدود بودن فضاي عالم " را جزء شرايط توحيد مي دانند . خدا در آسمان است ، پس بالاخره بايد آسماني به آن معنا باشد ، يعني اين عالم بايد محدود بشود در جايي كه پشت اينجا ديگر جاي خدا باشد . اين حرفها حرفهاي نامربوط است . اولين باري كه شورويها گاگارين را به فضا فرستادند ، در روزنامه خواندم يادم نيست كي اين حرف را گفته بود ، البته از خارجيها گفته بودند كه گاگارين به نقطه اي رسيدكه از همه مردم به خدا نزديكتر بود براي اينكه به آن طرف عالم نزديكتر شد ، ديگر از همه بيشتر رفت به آن طرف عالم ، به مرز عالم نزديك شد پس به مرز خدا نزديكتر شد . آيا چنين حرفي است ؟ البته نه . خدايي كه بخواهددر كنار عالم قرار بگيرد يعني از اين طرف ، مكان بيايد تا اينجا ، آن طرف خدا قرار بگيرد ، ميان او و عالم مرزي قرار گرفته باشد ، او اصلا خدا نيست . خدا آن است كه در زمين و در آسمان و در ميان تمام ذرات موجودات علي السويه است . " و هو الله في السموات و في الارض " ( 1 ) . اوست خدا ، در آسمان است و در زمين است .

اگر ما از اينجا بر يك مركب نوري سوار بشويم ، يك ميليارد سال از اين فضا برويم ، نسبتمان با خدا همان نسبتي است كه در اين نقطه نشسته ايم ، از آن طرف هم

1. انعام / . 3 .

/ 112