راههاي عقلاني و فلسفي
( 1 )
بحث امروز ما يك فصل ديگري است غير از فصلي كه در جلسه پيش صحبت مي كرديم . براي اينكه رابطه بحث امروز ما با بحثهاي گذشته روشن شود ، بايد سرفصلهاي گذشته را درباب توحيد - يعني درباب دلايل خداشناسي - عرض كنيم . عرض كرديم مجموع راههايي كه بشر براي خداشناسي طي كرده است سه نوع راه است : يكي راه دل يا فطرت ، ديگري راه حس يا علوم تجربي ، سوم راه عقل و استدلال يا به عبارت ديگر راه فلسفه . اول راه دل و فطرت را بيان كرديم كه مقصود چيست و چه حرفهايي در اين زمينه گفته شده است . راه حس كه آن هم نوعي استدلال بود ولي نه استدلال فلسفي ، يعني استدلال از موجودات و مخلوقات و مشهوداتي كه ما داريم ،آن راه را هم گفتيم ، كه باز به سه طريق استدلال شده است : يكي از راه نظم مخلوقات ، ديگري از راه هدايت مخلوقات ، و سوم از راه خود خلقت كه اساسا اين اشيائي كه ما مي بينيم ، مخلوق اند ، يعني اشيائي هستند كه نبوده اند و بعد پيدا شده اند . بحث آخر ما راجع به اين قسمت بود .
حالا مي خواهيم آن راههاي عقلاني و فلسفي را كه براي خداشناسي رفته اند بيان كنيم و ببينيم كه آنها چه نوع راهي است و آيا راههاي مستحكمي هست يا نيست ؟ راههاي فلسفي چون علمي نيست به اين معنا كه تجربتي نيست ، بيشتر جنبه حسابگري دارد ، محاسبه است البته نه محاسبه رياضي - يعني نظير محاسبات رياضي ، انسان از راه معاني و مفاهيم خواسته است در اين زمينه استدلال كند .
از نظر بسياري از افراد مردم و مخصوصا اروپاييها راه فلسفي براي اثبات خداشناسي يك راه كهنه و غيرموصلي است و حتي بسياري از آنها تصريح مي كنند كه هيچيك از برهانهايي كه به شكل فلسفي براي اثبات خداشناسي آورده شده است ،به اصطلاح جنگي به دل نمي زند و راه منحصر براي خداشناسي همان راهي است كه از طريق موجودات و مخلوقات و نظامي كه در خلقت هست و يا - آن طوري كه ما تحقيق كرديم - هدايتي كه در موجودات وجود دارد ، مي شود خدا را اثبات كرد ،آنهايي كه از راههاي فلسفي خواسته اند وارد شوند ، راهشان صد درصد غلط و كوره راه است و به جايي نمي رسد . ما عجالتا ولو از جنبه تاريخ علم توحيد هم شده است ، بايد اين راهها را بيان كنيم و ببينيم كه آن راهها چگونه راههايي بوده است و خدشه ها و مناقشه هايي كه بر اين راهها وارد كرده اند ، چگونه خدشه ها و مناقشه هايي بوده است . من از نظر كلي به سه نوع برهاني كه به شكل فلسفي اقامه شده است اشاره مي كنيم و تا اندازه اي كه لازم است بحث مي كنيم و از اين مطلب رد مي شويم .
يك برهان " برهان ارسطويي " است كه از ارسطو رسيده است ، برهان ديگر " برهان سينوي " است ، يعني از ابن سينا رسيده است ، و برهان سوم هم مي توانيم اصطلاح " برهان صدرايي " بر آن اطلاق كنيم كه از صدرالمتألهين است .
برهان " محرك اول "
آنچه كه از ارسطو رسيده است ، همان حرف معروف " محرك اول " است . البته بايد توجه داشته باشيد كه حركت در اصطلاح فلسفه مخصوص حركتهاي مكاني نيست ، هر تغيير و تحولي از نظر فيلسوف حركت است ، خواه آن تغيير و تحول در مكان باشد ،خواه در كميت ، خواه در كيفيت ، خواه در وضع ، خواه در جوهر و در هر چه مي خواهد باشد . فيلسوف وقتي مي گويد " حركت " يعني تغيير ، نقطه مقابل ثبات . ارسطو گفته است كه هر حركتي محرك لازم دارد ، چون حركت حادث است ، حادثه است ، پديده است ، بدون علت نمي تواند باشد ( 1 ) . حركت محرك لازم دارد ، بدون محرك محال است . اين يك مقدمه . مقدمه دوم : علت از معلول خودش انفكاك پذير نيست ولو زمانا ، يعني علت با معلول خودش هميشه همزمان است ، محال است كه علت از معلول فاصله زماني يا [ با آن ] توالي زماني داشته باشد . اگر علتي از معلول خودش منفك شد ، آن علت واقعي نيست ، به اصطلاح علت " اعدادي " است ، علت آماده كننده است نه علت واقعي . مقدمه سوم : حركت در دنيا وجود داردو ما گفتيم حركت به محرك همزمان احتياج دارد . مي گويد محرك خودش متحرك به معني اعم - يعني متغير ، متحول - است يا نيست ؟ آيا آن محرك ، خودش ثابت است يا متحرك ؟ اگر ثابت است ، مدعاي ارسطو تا اينجا ثابت است ، با توضيحي كه بعد عرض مي كنيم .
اگر محرك ثابت نيست و متحرك است ، آن هم باز به يك محرك احتياج دارد ، باز صحبت در آن محرك مي آيد كه متحرك است يا ثابت ، در نهايت امر بايد حركتها منتهي به ثابت بشوند كه اسم آن ثابت را مي گذارند " محرك اول " . يك مطلب ديگر هم بايد اضافه كنيمو آن اين است كه هر چه جسم و جسماني است متغير و متحرك است ، يعني ما در عالم طبيعت ثابت نداريم ، هر چه داريم داراي نوعي تغير و تحرك است . ارسطو مي خواهد از طرفي بگويد كه در عالم طبيعت ثبات وجود ندارد ، ثابت وجود ندارد ، و از طرف ديگر بگويدتمام حركات بايد به يك ثابت منتهي شود ، يعني بايد سررشته تمام حركات و محركات يك ثابت باشد . آن ثابت از نظر او همان موجود ماوراءالطبيعي است ، چون همين قدر كه [ ثابت ] شد ، ديگر طبيعت نيست ، طبيعت كه نشد ، ماوراءالطبيعي مي شود.
اين پيكره استدلال ارسطو در اينجاست . البته در اطراف اين استدلال خدشه ها و مناقشه هايي شده است كه همه آنها قابل جواب دادن است .
1. البته امروز يك حرفهايي در اين زمينه زده اند ، حالا ممكن است بگويند كه آنچه امروز مي گويند ، غير از آن چيزي است كه ارسطو گفته است اگر چه آنها به ارسطو نسبت مي دهند .