نظريه " انطباق با محيط " - توحید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

توحید - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

يك حرفي هم در جنبه منفي گفته است كه مخصوصا بايد به آن توجه كنيم ، چون بعد روي آن ، حرف داريم و آن اين است كه مي گويد : همان طوري كه اگر محيط جديد نيازمندي جديد به وجود بياورد ، اين نيازمندي جديد تغييرات جديدي در عضو موجود ايجاد مي كند ( مثلا عضو جديد به وجود مي آورد ) ، اگر محيط جديد بعضي از نيازمنديها را از ميان ببرد ( يعني در محيطي زندگي كند كه نياز نداشته باشد ) عضوي كه براي آن نياز بوده است تدريجا حذف مي شود و از ميان مي رود .

مثالي كه ذكر كرده مثال خيلي واضحي است - راست هم مي گويد - اگر ما پرنده اي را مدتي در كنج قفسي حبس كنيم ( مثلا بيشتر از يك سال ) ، بعد رهايش كنيم ، مي بينيم قدرت پروازش را از دست داده است . در خود انسان اين قضيه خيلي محسوس است .

شايد اگر كسي قيافه شناس باشد و كمي در اين مسائل دقت كرده باشد ، اگر در حمام هم يعني مي خواهم بگويم به قرائن لباس نه افراد مختلفي را ببيند مي تواند تميز بدهد كه مثلا اين آدم اهل كار است ، اين كارگر است ، دهاتي است و آن ديگري اداري است .

يك آدمي كه هميشه پشت ميز مي نشيند و از پشت ميز هم كه حركت مي كند ، باز سوار اتومبيلش مي شود و پشت فرمان اتومبيل است تا مي رود به خانه اش ، از آنجا دو مرتبه برمي گردد ( اصلا كارش اين است ) ، با آدمي كه هميشه در بيابانها زندگي مي كند ، زياد حركت مي كند ، بيل مي زند ، جست و خيزهاي زياد مي كند ، يك جور اندام دارند ؟ اگر آدم در تمام دهات بگردد اربابهايش نه ، زندگي آنها مثل زندگي اداري است در تمام كشاورزها و به طور كلي مردمي كه كار مي كنند ، يك آدم خپله آنچناني پيدا نمي كند كه مثلا پيه خيلي زياد زير پوستهايش جمع شده و شكمش جلو آمده باشد و قدرت راه رفتن نداشته باشد.

تا در محيطي زندگي مي كند كه بايد كار كند و راه برود ، وضع ساختمان بدني اش هم مساعد با همان [ محيط ] است . اگر در محيطي زندگي مي كند كه از اين عضو استفاده نمي كند ، كم كم تغييرات [ پيدا مي شود ] . البته ابتدا نامحسوس است و اثرش فقط در اين است كه مي بيند نمي تواند راه برود . شايد اگر قرنها بگذرد و اين جور آدمها تناسل كنند ، كم كم پاهايشان بكلي حذف شود و به صورت يك خيك دربيايند ! يك آدمي كه هيچ وقت راه نمي رود و از پا استفاده نمي كند ، طبق نظر لامارك كم كم بايد پاهايش حذف شود و يك خيك بشود ! البته اين حرفها تا اندازه اي درست است و نظريه صحيحي است . مي گويد پا كه در مارها حذف شده است ، اين طور بوده كه اينها در ابتدا پا داشته اند و از جانوراني كه پا داشته اند مشتق شده اند ، ولي وضع محيطشان طوري بوده كه مجبور بوده اند خودشان را پنهان كنند ، بخزند بروند زير زمين ( به خزيدن خيلي احتياج داشته اند ) ، مثل مواقعي كه خود آدم مي خواهد خودش را در گوشه اي پنهان كند ،مي رود مي خزد ، ديگر احتياجي به پا ندارد ، با شكم بايد حركت كند . اينها چون نسلها و قرنها به اين وضع زندگي كرده اند كه مجبور بوده اند براي پنهان كردن خود ، خودشان را در زير خاكها مخفي كنند ، كم كم اين پا حذف شده و از ميان رفته است .

در مورد گياهان مي گويد : " اگر از يك چمن ، دانه اي را در محيط سنگلاخ بكاريم ، گياهاني كه در اين شرايط ايجاد شده و تكثير يابند ، نژاد جديدي را مي سازند كه بانژاد اوليه اختلاف خواهد داشت . همچنين گياهاني را كه براي زينت در باغ مي كارند ، با آنكه منشأ اصلي آنها گياهان وحشي است ، در تحت تأثير محيطهاي جديد نژادهاي متنوعي مي سازند . " لامارك يك حرفي زده است كه به آن خيلي بايد توجه كرد : " لامارك در توجيه عقايد خود بيان مي نمايد كه : تغييرات حاصله در نزد جانور در جهتي است كه به نفع موجود بوده و نتيجه آن ، ايجاد توافق و هماهنگي بين ساختمان بدن موجود و شرايط محيط زيست مي باشد . اين نكته را هرگز فراموش نكنيد .

اين موضوع خيلي قطعي است كه تغييراتي كه در محيطها پيدا مي شود ، هميشه در جهتي است كه به حال زندگي مفيد است " . يعني چه ؟ ببينيد ، اين تفاوت ميان موجودات زنده و غير زنده هست كه در موجودات غير زنده ( مثل جمادات ) عوامل مؤثر همان عواملي است كه به آن مثلا عوامل فيزيكي يا شيميايي مي گويند.

فرض كنيد كوهي هست ، تغييراتي كه در وضع اين كوه پيدا مي شود ، صددرصد تابع عوامل جوي است : مثلا باران زياد يا كم بيايد ، باران بيايد آن بالا را بشويد و به دره ها بريزد ، سيل جاري شود ، باز سيل خاكهايي را كه جمع شده حركت بدهد ببرد به جاي ديگر ، بادهاي تند وجود داشته باشد يا وجود نداشته باشد ، گرماي زياد باشد ، درجه حرارت چقدر باشد ، يعني كوه ، اين موجود جمادي يك موجود صددرصد منفعل است و اثر را مي پذيرد . نمي گويم كوه موجود فعال نيست ، آن هم فعاليت دارد ولي اين طور فعاليت ندارد كه وقتي محيط روي آن اثر مي گذارد و براي بقاي خودش نياز به يك عوامل جديد داشته باشد ، خودش را با عوامل جديد تطبيق بدهد ، يعني تغييراتي در خود ايجاد كند كه آن تغييرات در جهت ، منافع و بقاي وجود خودش باشد .

نظريه " انطباق با محيط "

بعد از لامارك نظريه اي پيدا شده است كه يك وقت ديگر هم عرض كردم به نام نظريه " انطباق با محيط " . اين نظريه هم خيلي قديمي است . نظريه " انطباق با محيط " اين طور نشان مي دهد كه در موجود زنده اين خاصيت هست كه اگر محيط براي زندگي او نامساعد باشد ، با يك عامل مرموز كه هرگز نمي شود تشخيص داد چيست ، چون غالبا از روي اراده نيست ، اگر از روي اراده باشد خيلي ساده است لاعن شعور و لاعن اراده وضع داخل خودش را جوري مي سازد كه با محيط جديد سازگار باشد ، خودش را منطبق مي كند .

بنابراين لامارك و ديگران اين جهت را اعتراف دارند كه اين طور نيست كه عكس العملي كه موجود زنده در مقابل تأثير محيط نشان مي دهد تصادفي باشد . گاهي تصادفا محيط مي آيد يك تغييري مي دهد كه آن تغيير به نفع موجود زنده است ،مثل همان گردن زرافه كه تا حدود زيادي همين طور است . البته آنجا عمل ارادي هم هست و خيلي عادي است : محيط و احتياج ايجاب مي كند كه اين حيوان گردنش را بكشد ، خاصيت طبيعي كشيدن هم اين است كه كش بياورد ( البته در اين هم خيلي حرف هست ) ، بعد هم بگوييم [ اين تغيير ) با وراثت منتقل شود

البته ديگران غير از اين هم گفته اند ، ولي تا حدودي كه لامارك بيان كرده ، خيلي ساده است . اما عمده اين است كه محيط جديد نياز جديد به وجود مي آورد و نياز جديد تغييرات جديد در حيوان به وجود مي آورد . تغييرات هم هميشه در جهت بقا و مصالح اين موجود است .

نقد نظريه لامارك

همين جا اشكالاتي به نظريه لامارك وارد مي آيد ، اشكالات به معني كافي نبودن براي توجيه . به نظر شما مسأله حذف عضو با اين بيان قابل توجيه است ؟ يعني اگر ما فقط نظرمان به تأثير محيط و عادت و عمل و تكرار باشد [ اين مساله قابل توجيه است ؟ ] مي گويد در اثر استعمال عضو پيدا مي شود و در اثر عدم استعمال حذف مي شود ، هر دو نارساست . در اثر استعمال ، پيدايش بعضي از عضوها قابل توجيه نيست و در اثر عدم استعمال ، حذف هيچ عضوي قابل توجيه نيست . اين را من به صورت جزم هم نمي گويم ، از شما سؤال مي كنم : براي آنكه يك چشم سالم بماند ، آيا غير از اين است كه بدن بايد كار كند و احتياجات اين چشم را تدريجا به آن برساند ؟ از نظر قانون طبيعي ، خود كار كردن به طور مستقيم در سلامت چشم مؤثر است . من اين جهت را قبول دارم كه اگر چشم مدتي كار نكند ، يك عامل دروني آن را تضعيف مي كند و شايد كور هم بكند ،ولي سؤال من در چراي اين قضيه است ، چرا اين طور مي شود ؟ چرا اگر عضوي مورد احتياج نشد ، بدن از او صرف نظر مي كند و ديگر به او غذا نمي رساند و در واقع عملا او را طرد مي كند ؟ اين با چه قانوني قابل انطباق است ؟ اگر بگويند : خوب ، ما مي بينيم اين طور هست ،من هم مي گويم اين طور هست ، يعني من منكر آن نيستم ، تا حدودي هم مشاهدات سطحي ما از اين مطلب حكايت مي كند ، ولي بحث در چراي اين قضيه است ، چرا وقتي كه عضو ، مورد استعمال نداشت و مورد نياز بدن نبود ، بدن عنايت خودش را از او سلب مي كند ، ديگر به آن غذاي كافي نمي رساند ، آن را شستشو نمي دهدو پاك و پاكيزه نگه نمي دارد ؟ اين درباب عدم استعمال است . درباب استعمال ، همه [ موارد ] كه مثل گردن زرافه نيست . خود لامارك مي گويد : " پرندگاني مانند اردك و غاز كه محل زندگي شان در سواحل دريا بود ناچار شده اند كه در اثر تغيير شرايط محيط زيست ، مواد غذايي مورد نياز خود را در دريا جستجو نمايند .

در نتيجه تلاش حركت اين جانوران براي حركت در آب و باز نگه داشتن انگشتان و تكرار متوالي اين عمل در مدت زماني طولاني پرده نازكي كه در ابتدا فقط در قاعده انگشتان آن بود به مرور و تدريج توسعه يافت و انگشتان به وسيله اين پرده كامل به يكديگر متصل و براي شنا مناسب شدند " . معتقد استكه غاز و اردك و آنهايي كه انگشتانشان با يك پرده به يكديگر متصل است ( يعني انگشت جدايي كه مثل انگشتهاي ما بدون پرده باشد ندارند ) در ابتدا مثل مرغهاي ديگر بوده اند ( مرغهاي خانگي ) كه هيچ پرده اي لاي انگشتانشان نيست .

آنها در اثر اينكه در يك محيط جديدي قرار گرفته اند كه احتياج به شنا داشته اند ، اجبار پيدا كرده اند كه اين انگشتان را خيلي حركت بدهند . در اثر استعمال آن ، پرده اي كه ابتدا در قاعده انگشتان بوده كش برداشته و به مرور زمان لاي تمام انگشتان را پوشانيده و به وضع امروز درآمده است . من نمي خواهم بگويم كه اين طور نبوده است ( يعني تا اين مقدار ، اين احتياج دخالت نداشته ) ، مي خواهم بگويم [ اين امر براي پديد آمدن اين پرده ] كافي نيست .

حيواني كه در دريا مي رفته ، اگر انگشتهايش مثل انگشتهاي مرغ بوده و هيچ پرده اي نداشته است ، اول كه مي خواسته شنا بكند ، نمي توانسته است شنا كند ، قبل از پيدايش اين پرده كه او نمي توانسته شنا كند و حال آنكه اين پرده در محيطي پيدا شده كه او شنا مي كرده است .

ما به اين هم چندان اهميتي نمي دهيم ، ولي مسأله عمده اي است . فرض كنيد كه همان پرده خيلي كم هم در ابتدا مفيد بوده است ، [ اما ] اگر يك دستگاه دروني مدبر در وجود اين حيوان نباشد كه به موازات احتياج ، براي او عضو بيافريند ،آيا عمل و تكرار كافي است كه تدريجا اين پرده را مضاعف كند و تا سرانگشتها بياورد ؟ اين كه ديگر يك فرمول خيلي مهم رياضي نيست ! آيا اگر يك نيروي تدبير كننده مرموز شاعري در درون اين حيوان نباشدكه با توجه به احتياج و به موازات احتياجها عضو بيافريند ، صرف كش دادن لاي انگشتها كافي است براي اينكه يك پرده اي توليد بشود و تمام آن را بپوشاند ؟ از اين واضح تر موضوع پيدايش شاخ براي جنس نر حيوانات شاخدار است ، مي گويند فقط در آنجاست كه [ لامارك ] به يك حس و نيروي دروني اعتراف كرده است.

مي گويد جنس نر روي احساسات تصاحبي كه براي جنس ماده دارد و بايد از او دفاع كند و در واقع از منافع خودش دفاع كند ، خواه ناخواه با يكديگر در جنگ و تنازع بوده اند و احتياج داشته است كه سلاح داشته باشد .

بعد چون كله اش استخوانهاي محكمي داشته ، با كله خودش ( كه شايد عضو مناسبتري براي جنگ بوده ) با ديگري نزاع مي كرده است و در اثر اينكه هي كله اش را به حيوان ديگر زده ، تدريجا برايش شاخ پيدا شده است .

آيا اگر همان نيروي مدبري كه به موازات احتياجات عضو مي آفريند نباشد ، نفس اين عمل كافي است كه شاخ در آنجا ايجاد شود ؟ به نظر من اين خيلي واضح است كه نفس اين عمل كافي نيست . در مورد اين حيواناتي كه پاهاي باريك و بلند و گردن خيلي دراز ولي تنه كوچك دارند و در آب زندگي مي كنندو به آنها [ مرغ ] ماهيخوار مي گويند ، مي گويد اين حيوان مجبور بوده طعمه خودش را از لاي لجنها كسب كند و در آبها و لجنها زندگي كند ، هم به پاي دراز و هم به گردن دراز هر دو نياز داشته است ، نياز داشته كه تنه اش بيرون و پاهايش در آب قرار گيرد كه تكيه تنه اش روي آن باشد ، گردن درازي هم داشته باشد تا ماهيها را از لاي لجنها بيرون بكشد .

مي گويد در ابتدا كه اين پاها دراز نبوده ، چون احتياج بوده است ، خودش را قهرا مي كشيده ( مثل يك آدمي كه سر انگشتها راه مي رود و مي خواهد به اصطلاح پا بلندي كند ) و در نتيجه تدريجا پاي اين حيوان دراز و درازتر شده است .

باز سؤال ما همين است : آيا نفس اين احتياج و نفس اين عمل كه چون آب زياد بوده ، اين حيوان با سرانگشتهايش راه مي رفته است ، كافي است كه پاهايش قد بكشد ؟ مثلا پاهاي ده سانتي متري اش كم كم بشود صد سانتي متر ؟ پس اين هم باز به نوبه خودش كافي نيست .

بنابراين اصل اول نظريه لامارك تأثير محيط است ، اصل دوم پيدايش نيازمنديهاي جديد و عادات جديد براساس آن نيازمنديهاست ، و اصل سوم آن اين است كه اين صفات با وراثت منتقل مي شود ، اينها اصول سه گانه لامارك است . از اين اصول سه گانه ، ما تأثير محيط را قبول داريم ،منكر نيستيم ولي مدعي هستيم كافي نيست . فايده استعمال و عدم استعمال را قبول داريم ولي معتقد هستيم اينها در توجيه [ پيدايش ] عضو كافي نيستند . البته او راجع به وراثت هم [ سخن ] گفته است كه يكي از اشكالات عمده حرفهاي او همين است ،معتقد شده است كه صفات اكتسابي اي كه موجود زنده در محيط خاص پيدا مي كند ، به فرزندان او منتقل مي شود . اين را بايد ببينيم علم وراثت قبول مي كند يا قبول نمي كند ؟ بعدها آمدند اين اصل سوم را بكلي باطل شناختند . بنابراين ، اصل سوم او از نظر علمي مخدوش است .

اصل اول و دوم ، ما اثرش را منكر نيستيم ولي قائل هستيم كه در توجيه [ پيدايش ] عضو كفايت نمي كند ، ولي اصل سومش قابل مناقشه است . ما راجع به لامارك ديگر حرفي نداريم . داروين بعد آمد اصول ديگري را آورد . همان طوري كه در اصول لامارك تأثير محيط نقش اول را بازي مي كند ، داروين هم تأثير محيط را انكار نكرد ولي يك موضوع ديگر را تحت عنوان " انتخاب طبيعي " و " بقاي اصلح " عنوان كرد كه نقش عمده را در كلمات او بازي مي كند . البته او هم باز اصل وراثت را ناچار يكي از اصول خودش قرار داده است .

بسياري از اشكالاتي كه ما بر نظريه لامارك كرديم ، بر نظريه داروين وارد نيست . مثلا ما روي اين حرف تكيه كرديم كه لامارك مي گويد هميشه تغييرات موجود در موجود زنده در جهت مصالح و منافع موجود زنده است ، لامارك نتوانست توجيه كند كه چرا هميشه در جهت منافع و مصالح است . داروين با اصل " انتخاب طبيعي " خواسته است تا حدودي اين اشكال را رفع كند ، خواسته توجيه كند كه با همين قوانين لايشعر طبيعي ، تغييرات موجود در جهت مصالح صورت مي گيرد .

اين را در جلسه آينده بحث كنيم ، ببينيم آيا آن چيزي كه داروين گفته است كافي است يا كافي نيست ؟ ما هيچ اصلي از اصول داروين را هم از نظر توحيدي اشكال نمي كنيم ، علماي زيست شناسي از نظر خودشان اشكال كنند حرف ديگري است ولي ما اصول داروين را بدون دخالت دادن يك اصل ماوراءالطبيعي كه توضيحش را بعدها عرض خواهيم كرد كافي براي تبدل انواع نمي دانيم و بيشتر تكيه ما روي همين جهت است كه تا اصل خداشناسي به يك تعبير ، اصل عليت غايي به تعبير ديگر و اصل وجود يك نيروي شاعر مدبر در وجود موجود زنده به تعبير ديگر را قبول نكنيم ، تبدل انواع قابل توجيه نيست . - محيط در ساختمان بدني اشخاص و حيوانات البته تأثير دارد ولي به آن صورت كه انواع مختلف و نقشهاي گوناگون حيوانات تحت تأثير محيط باشد ، چنين چيزي عاقلانه نيست . مثلا اگر گفته شود كه حيوانات به خاطر دفاع از خودشان مجبور بوده اندكه از سر خود به عنوان سلاح دفاعي استفاده كنند و به تدريج بر اثر اين ضرورت ، روي سر آنها شاخ وسط سرش پيدا شده است ، پس چرا گاو دو شاخ پيدا كرده و كرگدن يك شاخ وسط سرش پيدا شده و اسب اصلا شاخ پيدا نكرده است ؟ ثانيا چرا در اثر تغيير شرايط محيط ، آن عضو تغيير شكل يافته به شكل اول خود درنيامده است ؟ مثلا امروزه ديگر آذوقه زرافه در سطح صاف و بر روي زمين هموار و نه لزوما در بلنديها يافت مي شود ، پس چرا گردنش كوتاه نشده است ؟بنابراين آقايان فلاسفه يك جنبه قضيه را مي بينند و آن را به تمام موارد كليت مي دهند كه اين صحيح نيست ، در حالي كه ما بايد فرضيه مذكور را به عكس تفسير كنيم و بگوييم حيوانات مختلفي بوده اند ، زرافه به همين صورت بوده ، گاو به همين شكل ، مگس به همين صورت و مار هم به همين شكل بوده است ، منتها مار يك پاهاي كوچكي داشته كه چون وضع راه رفتنش به صورت خزيدن بوده ، بعدها اين پاهاي كوچك حذف شده است . كمااينكه در مورد انسان هم اين امر صدق مي كند ، بعضي انسانها برحسب شرايط محيطي لاغر و چابك شده اند ، برخي براثر تابش زياد آفتاب پوستشان سياه شده و . . . پس به طور صددرصد فرضيه مذكور را نمي شود پذيرفت . استاد : جناب عالي نسبت به عرايض بنده چيز مخالفي نفرموديد ، تأييد كرديد . البته تا سخن امروز كه ما حرف لامارك را نقل كرديم ،بيان جناب عالي درست است ، يعني حداكثر همين مقدار است نه بيشتر . اما خوب ، در نظريه داروين يك دلايل ديگري پيدا مي شود كه از راه مثلا تشريحهاي مقايسه اي آمده اند رابطه نسلي موجودات را ثابت كرده اند . آن مسأله را هنوز ما طرح نكرده ايم ، بعد روي آن بحث مي كنيم ،ولي البته در حدود حرفهاي لامارك ايراد جناب عالي وارد است . - مطلبي فرموديد كه اگر عضوي مورد احتياج نبود چرا حذف مي شود ؟ از نظر زيست شناسي ، همان طور كه هر عضوي كه فعاليتش زياد شد ، تغذيه اش به وسيله عروق و دستگاه تغذيه زياد مي شود ، به همين ترتيب اگر فعاليتش كم شود ، تغذيه آن هم كم مي شود و ممكن است اين سير تا جايي ادامه پيدا كند كه ديگر آن عضو از كار بيفتد ، و اين از نظر زيست شناسي توجيه علمي دارد . استاد : صحبت در اين نيست كه جريان عملي به اين صورت است ، صحبت در اين است كه چرا اين طور مي شود ؟چرا وقتي بدن غذا را روي قاعده عادي اش به آن عضو مي رساند ، تدريجا جيره غذايي اش را كم مي كند ؟ من در چراي اين ، حرف دارم . حتي در قوام روحي انسان هم همين طور است ، مثلا وقتي انسان از حافظه اش استفاده نكند ضعيف مي شودولي اگر به طور صحيحي از آن استفاده كند تقويت مي شود ، ولي من در چراي آن ، حرف دارم و مي خواهم ببينم چراي آن قابل توجيه است يا نه ؟

توحيد و تكامل

( 2 )

بحث ما درباره نظرياتي بود كه در موضوع " تبدل انواع " گفته شده است از نظر ارتباط اين مسأله با مسأله توحيد و خداشناسي ، يعني از نظر اينكه ببينيم آيا اين نظريه بايد يك نظريه الحادي و ضد توحيدي تلقي شود و با اعتقاد به خداشناسي سازگار نيست يا لااقل دلايل خداشناسي را تضعيف مي كند ؟ و يا برعكس ، دلايل خداشناسي را تقويت مي كند ؟ و يا آنكه نظريه " تبدل انواع " و " ثبات انواع " هيچ تأثيري در دلايل خداشناسي ندارد ؟يعني از نظر اعتقاد به خدا و دلايلي كه ما را به وجود خدا هدايت و رهبري مي كند ، هيچ فرقي نيست بين اين كه ما قائل باشيم انواع عالم ثابت اند و اين كه قائل باشيم انواع عالم متبدل اند ؟ ما عرض كرديم كه از دو جهت بايد اين مطلب را بررسي كنيم .

يكي از نظر نقص مساله خداشناسي ، چون مسأله خداشناسي در عين اينكه يك مسأله ديني و مذهبي است ، يك مسأله علمي و فلسفي و عقلي هم هست . مخصوصا در دين اسلام هر كسي بايد به توحيد ( كه اصل اصول دين است ) به عنوان يك مسأله تحقيقي معتقد باشد نه به عنوان يك مسأله تقليدي .

موضوع ديگر اين است كه قطع نظر از اينكه نظريه " تبدل انواع " به مسأله توحيد و علم الهي چه ارتباطي دارد ، آيا با آنچه كه در كتب آسماني آمده است ، سازگار است يا سازگار نيست ؟ فعلا بحث ما در موضوع اول است . آنهايي كه اين نظريات را ناسازگار با مسأله خداشناسي دانسته اند ، از چه نظر ناسازگار دانسته اند ؟ چه چيزي در اين نظريات وجود دارد كه مي توان فرض كرد كه اين مسائل با خداشناسي ناسازگار است ؟ همان طوري كه موجي در دنياي اروپا به وجود آمد و اين نظريه را يك نظريه الحادي و كفرآميز تلقي كردند ،چرا ؟ در اين نظريه خصوصياتي وجود دارد و ما بايد ببينيم كداميك از اينهاست كه [ با خداشناسي ] منافات دارد . پايه اول كه اساس اين نظريه است ، اعتقاد به قابليت تغيير جاندارهاست كه اين قابليت تغيير در جاندارها هست كه انواعشان متغير بشود .

آيا رابطه اي هست ميان مسأله قابليت و عدم قابليت تغيير از يك طرف ، و مسأله اعتقاد به وجود خدا ( يعني ملازمه اي هست بين اعتقاد به وجود خدا و عدم قابليت تغيير جاندارها ) ؟ نه ، اصلا هيچ رابطه اي وجود ندارد بين اين كه كسي به وجود خدا معتقد باشدو اين كه قائل باشد كه انواع قابليت تغيير ندارند . حال عوامل تغيير را بررسي كنيم . ممكن است كسي اين طور فكر كند البته يك فكر عوامانه اي است و فكر علمي نيست كه لازمه اعتقاد به وجود خدا اين است كه انسان خدا را مؤثر مطلق بشناسد ، نه به اين معنا كه او را مسبب و به جريان اندازه زنده همه اسباب بداند ، بلكه هيچ علتي را مؤثر در عالم نشناسد ، اگر مي گويند فلان بيماري شخصي را عليل كرد ، بگويد نه ، بيماري يا ميكروب نمي تواند اثر داشته باشد ، اگر مي گويند فلان دارو در بهبود بيمار اثر بخشيد ، بگويد نه ، نبايد چنين حرفي زد ، اصلا چيزي در دنيا مؤثر نيست ، و چون در اين نظريه ( تبدل انواع ) يك سلسله عوامل براي تغيير موجودات معرفي شده است ، پس اين نظريه يك نظريه الحادي است . معلوم است كه اين حرف ، يك حرف خيلي مهملي است و اصلا قابل بحث و طرح نيست كه كسي بگويدلازمه خداشناسي اين است كه هيچ چيز از آن چيزهايي كه خدا آفريده است اساسا اثري ندارد يا مثلا كسي معتقد باشد كه اساسا نظامي براي خلقت نبايد قائل شد و لازمه اينكه اشياء مخلوق باشند اين است كه دفعتا آفريده شده باشند ، اگر اشياء دفعتا و آنا آفريده شده باشند مخلوق هستند اما اگر تدريجا به وجود بيايند معلوم مي شود مخلوق نيستند .

اين هم به نظر مي رسد كه نظريه بسيار مضحكي است ، يعني تا حالا كه همه خداشناس هاي دنيا معتقد بوده اند كه همه چيز مخلوق خداست ، پس انسانها را مخلوق خدا نمي دانسته اند ؟ از باب اينكه وقتي اين انسانها ، حيوانها ، درختها و گياهها را مي ديدند كه با يك نظام معين به وجود مي آيند ( مثلا تا نر و ماده اي با همديگر آميزش نكنند ، بچه اي متولد نمي شود ، اين بچه هم ابتدا حالت يك نطفه و مايع آب مانندي دارد و بعد تدريجا در رحم رشد كرده و بزرگ شده تا به دنيا آمده است ) مي گفتند نه ، اينها ديگر مخلوق خدا نيستند ، براي اينكه روي حساب به وجود آمده اند ؟ ! پس كي مخلوق خداست ؟ فقط آدم اول را خدا آفريد كه او را ابتدا به ساكن و بدون مقدمه آفريد ، اما آدمهاي بعدي را ديگر خدا نمي آفريند چون اينها تدريجا به وجود مي آيند ؟ اين اصلا برخلاف اصول خداشناسي است و ما مي بينيم قرآن كريم وقتي كه مي خواهد دلايل خلقت انسان را در همين وضعي كه هست ذكر كند ، همين تحولاتي را كه نطفه پيدا مي كند ( كه در سوره قدافلح المؤمنون و سوره حج تأكيد دارد كه : " و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طين ، ثم جعلناه نطفة في قرار مكين ، ثم خلقنا النطفة علقة . . . " ( 1 ) شما را از نطفه آفريديم و نطفه را تبديل به علقه و علقه را تبديل به مضغه كرديم ،اين مراحلي كه ذكر كرده است تا مي رسد به مرحله اي كه انسان كامل مي شود ) همين را در كمال صراحت دليل بر توحيد قرار مي دهد . پس هيچيك از اين مطالب في حد ذاته مطلبي نيست كه با اصول خداشناسي منافات داشته باشد به طوري كه لازمه اعتقاد به خدا اعتقاد به خلاف آنها باشد .

نظريه داروين و دليل الهيون

يك مطلب هست و آن اين است كه موحدين به عنوان دليل بر خداشناسي ، به نظام حكيمانه خلقت استناد كرده اند و در دلايل خودشان گفته اند كه " اگر يك قوه مدبري در كار نباشد و به تعبير قرآن اگر آنچه كه مشهود استمسخر " نامشهود " نباشدقرآن زياد تعبير " تسخير " مي كند ، و همچنين تعبير " تدبير " در قرآن آمده است : " فالمدبرات امرا " ( 2 ) و اگر همين قواي لاشعور طبيعت به خود واگذار شده باشند و تحت يك تدبير و تسخير نباشند ، اين نظام حكيمانه به وجود نمي آيد " . اگر آنچه كه درباره

1. مؤمنون / 12 و 13 و 14 .

2. نازعات / 5 .

/ 112