توحيد و تكامل
( 3 )
تاريخچه فرضيه تكامل جانداران
طبق دستوري كه دوستان انجمن اسلامي پزشكان و همچنين جناب آقاي مطهري صادر فرمودند ، بنده امروز وظيفه دار هستم كه درباره تكامل عالم جانداران و بالاخص آخرين نظريات علماي طبيعي نسبت به فرضيه " تبدل انواع " داروين دانشمند مشهور انگليسي صحبت كنم .قبلا لازم است دو مطلب را به عرض محترم آقايان برسانم . اول اين است كه اين مبحث جزء مسائل اختصاصي و رشته تخصصي بنده نيست ، گواينكه اگر از رشته تخصصي بنده هم بود ، روي آن هيچ گونه ادعايي نداشتم ، ولي بخصوص جزء رشته تخصصي آقايان اطبا و پزشكان استو در اين مورد مطالعات وسيع و فراواني دارند ، بنابراين مي توانند عرايض امروز بنده را به عنوان پس دادن درس يك شاگرد در حضور استاد تلقي كنند ، يا اقلا به عنوان يادآوري و گردآوري خلاصه مطالعات گذشته خودشان به منظور بررسي و استنتاج از آن .مطلب دوم اينكه اين مبحث را به دو قسمت تقسيم كرده ايم : قسمت اول صرفا مطالعه در نظريات دانشمندان و علماي طبيعي است و قسمت دوم مسأله منشأ حيات و " حيات و غائيت " و خلقت انسان و نظريه مذهب نسبت به خلقت انسان .حال قسمت اول : آقايان مي دانند در هر علمي لغات و اصطلاحات مخصوصي قبلا تعريف مي شود كه در آن علم معني مخصوصي دارد . علم طبيعي هم از اين قاعده عمومي مستثني نيست و لغات و اصطلاحات مخصوص به خودش دارد . براي يادآوري و تذكر ابتدا چند كلمه را كه ما زياد به كار خواهيم برد ، آن طوري كه علم طبيعي تعريف كرده تعريف مي كنم ، بعد وارد صحبت خودمان مي شويم . يك فرد معين و مشخص از جانداران ، مثلا يك گربه مخصوص يا يك فرد انسان را بنا به تعريف " فرد " مي گوييم پس جانداران از گروه بيشماري " فرد " به وجود آمده اند . مجموعه اي از افراد كه تحت يك نام اسم برده مي شوند مثل سگ ، گربه ، درخت چنار را " نوع " يا " گونه " مي گوييم . مجموعه اي از انواع كه داراي صفات و اختصاصات مشتركي هستندمثل گربه ، روباه ، گرگ ، ببر ، پلنگ كه همه داراي سر گرد و پنجه هاي قوي و تيز هستند و طعمه خودشان را معمولا زنده به چنگ مي آورند ، تحت نام " جنس " نامگذاري مي كنيم . پس " جنس " مجموعه اي از " نوع " است كه داراي صفات مشترك استاين تعريف همين طور ادامه دارد ، يعني مجموعه اي از " جنس " كه داراي صفات و اختصاصات مشترك كلي تري است " تيره " يا " فاميل " يا " خانواده " ناميده مي شود و مجموعه اي از " تيره " كه داراي صفات مشترك زمان حياتش هيچ كس قدرت و جرأت مخالفت با او را نداشت و حتي تا انتشار كتاب اصل انواع داروين ، غالب علماي طبيعي به همين نحو فكر مي كردند . در اوايل قرن نوزدهم ، چارلزلاين دانشمند انگليسي كه متخصص در زمين شناسي بود ، نظريه كاتاستروفيسم را رد كردو ثابت كرد كه آنچنان انقلابات عظيم و ناگهاني كه كوويه از آن نام برده ، در سرگذشت زمين اتفاق نيفتاده بلكه تغييراتي كه در زمين ايجاد شده ، هميشه جزئي ، تدريجي و نامحسوس و طي ميليونها قرن انجام گرفته ، بنابراين دليلي به لحاظ علمي وجود ندارد كه ما معتقد باشيم كه موجودات در هر دوره خلق شده اند و بعد براثر انقلابات زمين شناسي از بين رفته اند . در زمان حيات كوويه ، دانشمند مشهور فرانسوي لامارك هم زندگي مي كرد . لامارك كه فرضياتش بعد از خودش مشهورتر شد ، مخالف ثبات انواع بود ولي به علت عدم بضاعت علمي در مقابل كوويه نتوانست مقاومت كند و بخصوص چون فرضيه اش ناظر بر تبدل انواع يا تغيير گونه بود ، بزودي از طرف مقامات كليسا محكوم و مطرود و متروك شد و ملحد خوانده شد .لامارك كه در جلسات گذشته هم خلاصه اي از نظرياتش را جناب آقاي مطهري بيان فرمودند ، عقيده داشت كه موجودات در دورانهاي مختلف زمين شناسي ، از موجود ساده تك سلولي پست دريايي شروع شده و به تدريج تكامل پيدا كرده تا به انسان امروزي رسيده اند .كيفيت اين تبديل و تكامل را اين طور شرح مي دهد ، مي گويد : تمام جانوران براي ادامه حيات و تلاش براي بقاي خودشان اعضايي از بدن خودشان را ناچار بيشتر به كار مي بردند و استعمال مي كردند . آن عضو بر اثر اينكه بيشتر استعمال مي شد مايعات بدن و مواد غذايي به سمتش متوجه مي شد و رشد مختصري بيش از ساير اعضا مي كرد . اين رشد عينا به نسل بعدي انتقال داده مي شد و مجددا تشديد و تقويت مي شد ، به طوري كه پس از طي چندين هزار سال و چندين نسل ممكن بود عضو جديدي براي يك جانور ايجاد بشودو همين طور به عكس ، اعضايي از جانوران كه بنا به مقتضيات و شرايط محيط احتياج به استعمال و به كار بردن نداشت ، تدريجا كوچك و ضعيف مي شد و تحليل مي رفت . اين كوچك شدن و تحليل رفتن در نسلهاي بعدي به ارث منتقل مي شد و تدريجا باز تضعيف مي شد ،به طوري كه پس از يك دوران زمين شناسي ( مثلا هزار يا دو هزار سال ) آن عضو غيرضروري و غير مفيد حذف مي شد . لامارك براي ادعاي خودش دلايل و شواهد بسياري اقامه مي كند ، مثلا مي گويد فقدان دندان در بالنهاي دريايي و مورچه خوار و پرنده هايي كه منقار قوي دارند و از طعمه هاي ريز تغذيه مي كنند و در نتيجه احتياج نداشته اند دندانشان را به كار ببرند و عمل جراحي روي يك دختر كه تا آن زمان داروي بيهوشي كشف نشده بود و بيماران روي تخت جراحي رنج فراوان مي بردند به قدري متأثر و ناراحت شد كه براي هميشه دانشكده پزشكي را ترك كرد . بعد به جهانگردي پرداخت و مدت پنج سال دور دنيا گردش كرد .خودش ابتدا طرفدار ثبات انواع بود ولي ضمن مطالعاتش اول متوجه شد كه تنوع بين جانوران و گياهان اهلي خيلي بيشتر از تنوع بين جانوران و گياهان وحشي است ، يعني مثلا نژادهاي مختلف كبوتر وحشي بسيار نادر است ، در حالي كه نژادهاي مختلف كبوتر اهلي بسيار فراوان است ( خودش صد و بيست نوع آن را جمع آوري كرده بود ) و حتي تفاوت بين خصوصيات نژاداهلي گاهي به حدي مي رسد كه بيش از تفاوت بين اين نوع با نوع ديگر پرنده ( فرضا كبك و تيهو ) است .مدتي در اين موضوع مطالعه كرد . بعد متوجه شد كه پرورش دهندگان جانوران و گياهان وقتي صفت ممتاز و مفيدي را در جانوري يا گياهي مي بينند ، آن جانور يا گياه را جداگانه پرورش مي دهند و در نتيجه آن صفت مفيد تقويت مي شود و در نسلهاي بعدي اين تقويت و تشديد انتقال داده مي شود ،به طوري كه پس از مدتها ايجاد نوع جديد مي كند . داروين اين مساله را " انتخاب مصنوعي " ناميده است ، يعني بشر مصنوعا با دست خودش اين انتخاب را انجام مي دهد . از اين مطلب دو موضوع را كشف كرد : يكي اينكه شكل و هيأت و صفات جانوران و جانداران تغيير پذير هستند ،ثابت نيستند ، دوم اينكه اين تغيير پذيري قابليت تشديد و تقويت دارد . بعد مدتي به فكر افتاد كه حتما عاملي هم در طبيعت وجود دارد كه بر روي جانوران و گياهان وحشي اثر دارد . پس از مدتي مطالعه ، كتاب رساله اي در باب جمعيت تأليف مالتوس دانشمند اقتصادان انگليسي كه كشيش هم بود ،به دستش افتاد . مالتوس در كتاب خودش ثابت كرده بود كه جمعيت روي زمين با تصاعد هندسي افزايش پيدا مي كند ، يعني از هر پدر و مادر به طور متوسط چهار فرزند باقي مي ماند . بنابراين افراد روي زمين به نسبت 2 ، 4 ، 8 ، 16 يعني تصاعد هندسي بالا مي رود در حالي كه غذا و مسكن با تمام كوشش و تلاشي كه صنعت و تكنيك بشر در راه تأمينش به كار مي برد ، به نسبت تصاعد حسابي يعني 2 ، 4 ، 6 ، 8 بالا مي رود . بنابراين عواقب شومي در انتظار بشريت است ، يا بايد آفات ، جنگها ، بيماريهاي ميكروبي ، زلزله و ساير آفات ، بشر را تعديل كند و يا اينكه بايد مردم را به رياضت اخلاقي وادار كرد و مانع توليد مثل آنان شد . داروين پس از خواندن اين كتاب مدتي مطالعه كرد و عاملي را به نام عامل " انتخاب طبيعي " در طبيعت كشف كرد كه اساس فرضيه خودش را بر آن گذاشت به اين معنا كه گفت تمام انواع جانوران و گياهان به وضع بي حسابي به توليد همنوعان خودشان مشغولند ، به طوري كه اگر زاده هاي يك نوع از جانور يا گياه ( فرضا سوسك يا خرگوش يا خزه ) تنها روي زمين باقي بمانند ،در مدت كوتاهي تمام سطح زمين را سوسك يا خرگوش يا خزه فراخواهد گرفت و اگر تمام مردم روي زمين به مرگ طبيعي بميرند ، بعد از گذشت هزار سال ، جا براي ايستادن قائم روي سطح زمين پيدا نمي شود . بعد با خود گفت : پس اين تعادل جمعيتي كه بين انواع مختلف و افراد يك نوع به چشم مي خورد ، به قيمت قربانيهاي بي حسابي است كه در نتيجه تنازع و جدال بين آنان براي غذا و مسكن ايجاد مي شود . اين تلاش و كوشش براي ادامه حيات را كه بين افراد يك نوع و انواع مختلف هميشه در جريان بوده و هست " تنازع بقا " ناميد و گفت نتيجه تنازع بقا ، انتخاب طبيعي استو نتيجه انتخاب طبيعي ، بقاي اصلح است . مي گفت بين افراد يك نوع ، گاهي افرادي ديده مي شوند كه داراي صفت برجسته تر و مميزه عاليتري هستند و بهتر مي توانند با اين صفت در طبيعت با محيط سازش كنند و رقباي خودشان را از ميدان بيرون كنند.اين افراد باقي مي مانند و رقيبان خودشان را از بين مي برند و اين صفت ممتاز در نسلهاي بعدي آنها عينا منتقل مي شود و تشديد مي گردد و دوباره همين جنگ و جدال درمي گيرد و پس از گذشت قرنها تباعد صفات ايجاد مي شود، يعني صفتي كه در آخرين نوع مشاهده مي شود ، با جد اوليه اش تفاوت بسيار زياد دارد ، به طوري كه عرفا نوع جديد خوانده مي شود . البته داروين مي گويد كه تمام افراد موجودات ضعيف ، در اين صحنه نبرد از بين نمي روند و بكلي معدوم نمي شوند ، بلكه عده اي از آنها هم فرار كرده ، مهاجرت مي كنند و در غارها و پناهگاهها پناهنده مي شوند و پس از مدتي باز جدال بين آنها درمي گيرد و بالاخره انواع مختلف جهندگان ، پرندگان ، ماهيها ، دوزيستان ، كرمها و غيره باقي مي مانند و به وجود مي آيند .از روزي كه انتخاب طبيعي و تنازع بقا بر داروين كشف شد ، تا انتشار اولين كتاب پرجنجال و پرسرو صداي او به نام " اصل انواع " بيست سال طول كشيد و در تمام اين مدت داروين مشغول جمع آوري مدارك و دلايل خودش بود . اما ببينيم والاس كه بود ؟يكي از دانشمندان انگليسي كه در سال 1832 به دنيا آمد ، يك دانشمند طبيعي بود به نام والاس . روزي داروين نامه اي از او دريافت كرد كه در آن نوشته بود من در طي تجربيات و مطالعات و تحقيقات خود پي بردم كه تنازع بقا و انتخاب طبيعي و بقاي اصلح و تكامل جانداران و تبدل انواع عينا آن طور كه داروين كشف كرده بود ، بر جانداران حاكم است . او نظرياتش را براي داروين كه تقريبا استادش بود فرستاده بود تا اظهار نظر كند .داروين با خواندن اين نامه خيلي مشوش و ناراحت و نگران شد ، اولا به صحت فرضيات و عقايد خودش اطمينان بيشتري پيدا كرد ، ولي با اينكه نظريات خودش را قبلا به طور مشروح و مفصل به انجمن لينه انگلستان كه يك انجمن علمي جهاني بود فرستاده بود ،فكر مي كرد مبادا والاس تصور كند كه اين افكار را از او دزديده و به سرقت برده و به او خيانت كرده است . به اين جهت بود كه مرتب دوستان و همكاران خودش را در اين مورد گواه و شاهد مي گرفت و آنها وي را تشويق كردند كه به كار خودش ادامه بدهد و را با حيوانات و ميمون از كلمات او دريافته بودند و از اين جهت عليت او قيام كردند . جلسات و بحثهاي مفصلي بر پا مي شد ، از جمله در يكي از جلساتي كه بين هكسلي يكي از طرفداران جدي داروين و ويلبر فورس يكي از كشيشها درگرفت ،كشيش گفت اگر فرضيه داروين درست باشد ، لابد انسان از نسل ميمون است و چون خداوند انسان را خلق كرده ، بنابراين فرضيه داروين غلط است . بعد در مقابل جمعيت كه جلسه در انجمن بريتانيايي بود و عده اي بودند رو كردبه هكسلي و گفت : حالا شما بفرماييد ببينم پدر بزرگ يا مادر بزرگ شما كداميك ميمون بودند ؟ هكسلي در جواب گفت : انسان از اينكه پدر بزرگش ميموني باشد نبايد خجالت بكشد ، بلكه اگر جدي وجود دارد كه من بايد از بردن نام او احساس خجالت و شرمندگي كنم ،آن مرد متلوني است كه از موفقيت در زمينه فعاليتهاي خويش مأيوس و ناراضي است و در مسائل علمي كه هيچ گونه تخصص و معرفتي بدان ندارد مداخله مي كند . باز مي گويند كشيشي در يك كلاس درس راجع به خلقت آدم و حوا و انسان شواهدي از كتاب مقدس اظهار مي كرد ، يكي از شاگردان بلند شد و گفت : قربان ! پدر من مي گويد ما از نسل ميمون هستيم نه از نسل آدم و حوا . كشيش نگاهي خونسردانه به او كرد و گفت : عزيزم ! ما بحث كلي راجع به خلقت انسان و آدم مي كنيم ، راجع به خانواده شما بحث نمي كنيم ، شايد پدرت درست گفته باشد ! داروين اصولا " شرايط محيط " لامارك را تأييد مي كرد و مي گفت شرايط محيط بر روي جانوران تأثير دارد و در آنها تغيير شكل ايجاد مي كند و تمام اين تغييرات اكتسابي و تدريجي متصل ، به اعقاب و نسلها انتقال داده مي شود به طوري كه صفاتي كه به ارث برده نشود نادر و استثنائي است ، و در آخر كلام جمله مخصوص داروين است كه مي گويد : " به نظر من تمام جانوران از چهار يا پنج جانور اوليه اشتقاق يافته اند و كليه گياهان نيز از همين تعداد يا كمتر نتيجه شده اند .شباهت موجود بين سلسله گياهان و جانوران مرا به اين نتيجه مي رساند كه حتي قدمي فراتر نهم ، يعني تصور كنم تمام جانوران و گياهان از يك اصل اوليه منشأ گرفته اند " . البته داروين براي اثبات عقايد خودش دلايل زيادي بيان مي كرد ، بخصوص دلايلي از تشريح مقايسه اي و ديرين شناسي و زمين شناسي و فسيل شناسي كه فسيلهاي جانوران مختلف را در دورانهاي مختلف زمين شناسي جمع آوري مي كند و پهلوي هم قرار مي دهد و از آنها نتيجه مي گيردو همچنين از تحولات و دگرگونيهايي كه در چنين انسان و حيوانات كاملتر ملاحظه مي كند و قياس با تمام جانوران ديگر ، اين نتيجه را استنباط مي كند . نظريات داروين در زمان خودش علاوه بر علماي مذهبي ، از طرف علماي طبيعي هم مورد انتقادات و ايرادات فراواني واقع شد .با اينكه استدلالات داروين براي اولين بار به وسيله يك عالم طبيعي به اين اندازه مستدل و منطقي به جهان دانش عرضه شده بود و خود او هم متوجه ايرادها بود ، ولي چون اطمينان و ايمان كاملي به صحت فرضيات خود داشت ، به اين انتقادها جواب مي دهد و هر جا هم كه پاسخهاي او رسا نيست وضعيف و ناقص است، آن را به عدم تكميل و نقص مدارك زمين شناسي نسبت مي دهد . داروين مي گويد : در دورانهاي مختلف زمين شناسي جانداران مختلفي بوده اند . اولين و قديمترين دوره دو هزار ميليون سال طول كشيده و فاقد آثار جانداران است . دوره بعدي هزار ميليون سال طول كشيده و فقط واجد آثار جانوران تك سلولي و حيوانات پست دريايي است و دوره بعد كه سيصد و شصت ميليون سال طول كشيده واجد آثار خزندگان و دوزيستان و بي مهره هاست و دوره بعد كه هفتصد و پنجاه ميليون سال طول كشيده داراي آثار نخستين پستانداران ، ماهيها و پرندگان است و دوره فعلي كه هفتاد و پنج ميليون سال طول كشيده و دوره ما هم جزء اين دوره هست ، بالاخره موجودات كاملتر و انسان نماها و يك ميليون سال اخير آثار آدمها را مي بينيم . بنابر نظريه داروين ، اينها به هم پيوسته و مربوط است ، يعني از هم اشتقاق پيدا كرده است . به او ايراد مي كنند كه اولا اگر اين سلسله و رشته تكامل درست است ، چرا تمام مراحل جانوران ، از پست ترين حيوانات تك سلولي تا كاملترين آن كه انسان است وجود دارد و اينها تكامل پيدا نكرده اند و ثانيا چرا حد واسط بين انواع و همچنين بين انسان و ميمون ديده نشده و فسيلهايش به دست نيامده است ؟ در جواب اولي مي گويدكه لزومي ندارد تمام جانوران تكامل پيدا كرده باشند ، بلكه ممكن است جانوري احتياج به تكامل پيدا نكرده و در شرايط محيطي خودش به لحاظ مسكن و غذا طوري بوده كه احتياج به اينكه تغيير شكل بدهد نبوده ، و آنهايي كه با تنازع بقا درگير بوده و اين سيري را كه من بيان مي كنم طي كرده اند ، تكامل پيدا كرده اند ، به اين جهت ما همه را الان مي بينيم . دوم اينكه دوره اي كه انواع مشترك ( يعني حد واسط بين نوعها ) زندگي مي كرده اند ، در مقابل دوره اي كه خود نوع زندگي مي كرده بسيار ناچيز است و ما فسيلها و سنگواره هايي كه داريم معمولا مربوط به ميليونها قرن است ، بنابراين در مدت كوتاه زندگي اينها سنگواره ها به دست نيامده اند و اين شامل ميمون هم مي شود ، و از طرفي چون فسيلها از فرورفتن موجودات زنده در لجنها و آبها و ماسه ها تشكيل مي شوند ، اجداد ما ( ميمونها ) باهوش تر از اين بودند كه به اين شكل بميرند ، از اين جهت از خودشان فسيل كم باقي گذاشته اند .بالاخره داروين در سال 1871 كتاب اصل انسان و بعد كتاب بيان عواطف در انسان و جانوران را منتشر كرد . در اين كتاب داروين سعي مي كند تمام اختلافات فاحشي را كه بين انسان و جانوران تصور مي شود، نفي كند و ثابت نمايد كه تمام اختصاصات جسماني و نفساني موجود بين انسان و جانوران جز حالت تكامل يافته اي از موجودات و حيوانات ناقص ، چيز ديگري نيست ، حتي مغز و هوش انسان كه عاليترين پديده طبيعت است ،حالت كاملي از مغز تكامل يافته ميمون است و در مقام مقايسه هميشه انسان پست وحشي با كاملترين و عاليترين ميمونها مقايسه مي شود . بروز امراض مشترك ، تغييراتي كه در جنين و در رحم مادر ايجاد مي شود ، بقاياي خصايص اجدادي از قبيل ماهيچه هاي جنباننده گوش كه در انسان تحليل رفته و استثنائا در بعضي نمو اتفاقي دارد وجود موي در بدن انسان مخصوصا در زير بغل و سينه ، وجود بقاياي پلك سوم در گوشه چشم انسان را آثاري از وجه اشتراك انسان و حيوان مي داند و اختلافاتي نظير قائم ايستادن ، كيفيت صورت ، كيفيت حركت دست و حتي صفات نفساني از قبيل تصور ، توهم ، تخيل ، تجريد و تعميم را در مورد ميمونها آزمايش و آنها را به طور ناقص در ميمونها كشف كرده ، به طوري كه حتي مي گويدصفات معنوي مانند نوع دوستي ، محبت ، فداكاري ، ايثار ، احساسات و عواطف در جانوران كامل ( يعني بعضي انواع ميمونها ) وجود دارد و بنابراين هيچ دليلي نداريم بر اينكه انسان از اين نظام كامل طبيعت و از اين قاعده غيرقابل استثناء مستثني شده باشد ، بنابراين ما با ميمونهاي فعلي داراي اجداد مشتركي هستيم ، اينها را اجداد ما نمي داند ، خواهران و برادران ما مي داند و مي گويد داراي اجداد مشتركي هستيم . با اينكه كتاب اصل انسان داروين اعلان جنگ صريح و مستقيمي به مقامات كليسا بود و مقامات كليسا را به شدت خشمگين و مضطرب كرد به طوري كه او را كافر و ملحد و مهدورالدم شناختند ، معهذا داروين تا پايان عمر انكار صانع نكرد و حتي " انتخاب طبيعي " را ناشي از نيروي مافوق الطبيعي موجود در جهان تفسير و تعبير مي كرد و معتقد بود كه معماي آفرينش براي بشر براي هميشه لاينحل است . اما دانش عصر حاضر چه مي گويد ؟ يك سال پس از مرگ داروين ، دانشمند جنين شناس مشهور بلژيكي به نام وانبندن كيفيت توليد مثل را در جانوران كشف كرد . اين اكتشاف دوره نوي در زيست شناسي آغاز كرد . اين دانشمند ثابت كردكه اساس امر توليد مثل بر اتحاد دو نطفه از پدر و مادر به نام اسپرماتوزوئيد و اول صورت مي گيرد . اين دو نطفه كه دو موجود تك سلولي بيشتر نيستند ، با يكديگر تركيب شده و پس از تقسيم و تكثير بالاخره به صورت انسان كامل يا موجود ديگري درمي آيد . بنابراين طفل دنباله وجود پدر و مادر است و اگر قرار باشد صفتي به ارث به اعقاب انتقال پيدا كند ، بايد حتما از طريق اين دو سلول صورت بگيرد . لامارك و داروين عقيده داشتند كه تمام تغييراتي كه در موجودات ، چه بر اثر تغييرات محيط و چه بر اثر تعليم و تربيت و هر عامل ديگري ايجاد مي شود ، به ارث عينا انتقال داده مي شود اما تجربيات و علوم امروز اين مسأله را رد كرد و ثابت كرد كه صفات اكتسابي به ارث برده نمي شود . صفات اكتسابي به يكي از اين صورتها هستند : قطع عضو ، مصونيت ، بيماري ، محيط ، استعمال و عدم استعمال ، تعليم و تربيت . براي هر كدام از اينها آزمايشهاي مكرري كرده اند كه ما براي هر كدامشان فقط يك آزمايش را توضيح مي دهيم .درباره قطع عضو آمدند دم 22 نسل متوالي يعني 1952 موش را قطع كردند ، ديدند آخرين موش با دمي كاملا طبيعي و سالم به دنيا آمد . 22 نسل در مقام قياس با انسان معادل پانصد سال ( پنج قرن )است . بعد متوجه شدند كه مسلمانها و خصوصا كليميان قرنهاست كه اولاد ذكور خودشان را ختنه مي كنند و پس از طي قرنها اين صفت هنوز ارثي نشده و افراد ، ختنه نشده به دنيا مي آيند . از اين مطلب روشن تر ، ملاحظه كردند كه بشر از بدو پيدايش به ازاله پرده بكارت دختران مشغول است ،معهذا هنوز دخترها وقتي به دنيا مي آيند با پرده بكارت به دنيا مي آيند . بنابراين قطع عضو كه يك حالت كاملي از عدم استعمال است ، به ارث انتقال داده نمي شود . دوم بيماري ، آمدند به يك عده خرگوش باردار ، بيست روز پس از بارداري محلول قوي نفتالين را با روغن نيم گرم خوراندند .اين مايع بر روي عدسي چشم خرگوش اثر مي كند و آن را كدر مي نمايد . ديدند كه نسل اول حاصل از اين خرگوشها همه با عدسي كدر به دنيا آمدند ولي نسلهاي بعدي همه با عدسي سالم به دنيا آمدند . بنابراين بيماري به ارث برده نمي شود و مصونيتهاي ناشي از بيماري هم به ارث برده نمي شود . تين دانشمند علم طبيعي آمد 69 نسل متوالي دروزوفيل يا مگس سركه ( 1 ) را براي مدتي در تاريكي پرورش داد . بعد آخرين مگس حاصل از آخرين نسل آنها را به روشنايي آورد ، ديد كوچكترين تغييري در ساختمان جسماني چشم آنها داده نشده . 69 نسل متوالي در مقام قياس با انسان معادل هزار و پانصد سال ( پانزده قرن ) است ،يعني اگر اجداد ما از پانزده قرن پيش ( يك قرن قبل از اسلام ) در تاريكي مطلق به سر مي بردند ، امروز چشمشان به همين وضع و ساختمان و ديدي كه الان هست باقي مي ماند . بنابراين استعمال و عدم استعمال باعث انتقال اين صفت به ارث نمي شود . عامل ديگر محيط بود .محيط بر روي جانوران تأثير و در شكل آنها تغييرات ايجاد مي كند ، به طوري كه سومر در سال 1915 آمد اين آزمايش را كرد : يك عده موش سفيد را در اتاقي گرم با حرارت 22 درجه و عده اي ديگر موش را در اتاقي با صفر درجه حرارت به مدت شش ماه پرورش داد .بعد مشاهده كرد كه دم و پا و گوش موشهايي كه در اتاق گرم پرورش پيدا كرده اند ، بلندتر از دم و پا و گوش موشهايي است كه در اتاق سرد پرورش پيدا كرده اند . و اين دراز شدن گوش 22 تا 38 درصد طول اوليه آنهاست . اما وقتي كه اين دو نسل را در شرايط مساوي و در درجه حرارت طبيعي دوباره پرورش داد ، ديد تأثيري در نسل آنها نكرده و عينا مشابه هم شدند . مسأله ديگر تعليم و تربيت است . اينكه تعليم و تربيت به ارث برده مي شود يا نه ، مورد شك است .دانشمند مشهور روسي پاولوف آمد اين آزمايش را كرد : يك عده موش را عادت داد كه بر اثر نواختن زنگ الكتريكي به محل غذاي خودشان بدوند . اين آزمايش را سيصد بار تكرار كردتا موشها عادت كردند به محض نواختن زنگ به محل غذاي خودشان بدوند .نسل اول اين موشها با صدبار تمرين و تكرار ياد گرفتند به محض نواختن زنگ به سمت غذاي خودشان بدوند و نسل بعدي با سي بار و نسل بعدي با بيست بار و نسل بعدي با پنج بار . بعد نتيجه گرفت كه اگر اين كار را ادامه بدهيم ، در نسلهاي بعدي بدون تمرين و تكرار و عادت دادن آنها ، به محض نواختن زنگ الكتريكي به سمت محل غذايشان خواهند رفت .ماك دوبين در سال 1942 يك آزمايش ديگري كرد : تعدادي موش را گرفت و آنها را عادت داد كه محل غذاي خودشان را براثر طي كردن يك عده راههاي پرپيچ و خم به نام " لابيرنت " پيدا كنند . بعد از مدتي آزمايش ديد موشها پس از مدتي عادت مي كنند كوتاهترين راه را براي پيدا كردن محل غذا انتخاب كنند . بعد اين آزمايش را روي
1. اين جانور را براي اين انتخاب مي كنند كه بعد از موش ، بيش از تمام جانوران توليد مثل مي كند .