اداره عالم براساس قانون كلي
مطلب ديگر اين است كه نه فقط روي مشاهداتي كه ما در عالم مي كنيم مي گوييم عالم براساس قانون كلي اداره مي شود ، خوشبختانه فعلا اين فكر پيدا شده ، همه مي دانند و حتي موحدين هم اقرار مي كنند كه اين عالم براساس قانون كلي اداره مي شودنه قانون جزئي ، يعني حيات ما و شما تابع يك قانون كلي در اين عالم است كه قرآن از آن تعبير به " سنت " مي كند ، يعني من يك قانون جزئي براي خودم ندارم ، شما هم يك قانون جزئي نداريد ، آن يكي هم قانون جزئي ندارد.به اصطلاح فلسفه ، خداوند با اراده هاي شخصي و جزئي دنيا را اداره نمي كند ، با يك اراده كلي عالم را اداره مي كند و محال است با اراده شخصي و جزئي عالم را اداره كند ، چون اراده جزئي و شخصي شأن يك موجود حادث است ،شأن موجودي است كه خودش تحت تأثير عوامل ديگري باشد : يك " آن " اين اراده ، " آن " ديگر اراده ديگر . ذات واجب الوجود كه اراده اش عين ذاتش است ، محال است غير از اين [ از او صادر شود ] و متناسب با مقام قدوسيت پروردگار غير از اين نيست كه با يك اراده كلي و عمومي تمام هستي را ايجاد كرده باشد .پس عالم براساس نظام و قانون كلي اداره مي شود . همين قدر ما فهميديم كه از نظر پروردگار ، اراده اي كه اين عالم را اداره مي كند يك اراده كلي است ، نه اراده شخصي و جزئي ، سنت و قانون است ،و از نظر اين عالم ، تغييرپذيري و اثرپذيري اين عالم و تأثير علتهاي اين عالم در يكديگر ، لازمه طبيعت و ذات اين عالم است . اگر اين دو مطلب را دانستيم ، راه جواب ما باز مي شود و آن اين است : اينجاست كه يك تقسيم بندي مخصوصي شده است . مي گويند به حسب فرض اولي اين طور بايد حساب كنيم كه موجودات يا خير مطلق اند كه خير مطلق در اين عالم وجود ندارد ، يا شر مطلق اند كه شر مطلق هيچ جا وجود ندارد ( شر مطلق همان اعدام و عدميات است ) . موجودي كه شر است ، آن است كه شر براي شي ء ديگر است ، آن كه شر براي شي ء ديگر است ، وجودش براي خودش خير است ، براي چيز ديگر شر است . شر مطلق هم اصلا نيست . سه شق ديگر باقي مي ماند : يكي اينكه موجودات خيرشان بر شرشان غلبه داشته باشد ،دوم اينكه شر بر خير غلبه داشته باشد ، و سوم اينكه خير و شر كاملا متساوي باشند . آن كه در نظام عالم وجود دارد ، اين است كه خير بر شر غلبه دارد . باز نظام عالم نظام پيشرفت است ، نظام تكامل است .شرور هست ولي در اقليت واقع شده است . اين هم يك فرضيه و يك تئوري فلسفي راجع به توجيه اصل مطلب كه حتي مسأله حكمت بالغه را هم توجيه مي كند . چرا اين خلاها پر نشد ؟ چرا اين نيستيها به جايش هستي گذاشته نشد ؟ اين چراها ديگر وجود پيدا نمي كند . اين چراها معنايش اين است كه اصلا چرا اين عالم آفريده شده است ؟ اگر اين عالم مي خواهد همين طبيعت را داشته باشد كه هست و مي خواهد همين عالمي باشد كه هست ،اينها هم در آن هست . اما اگر بخواهيم بگوييم كه خوبيهاي اين عالم باشد ، بديهايش نباشد ، يعني اصلا اين عالم اين عالم نباشد ، يعني امري محال . مي گويند " ليس في الامكان ابدع مما كان " بديع تر و زيباتر از آنچه كه هست محال است ، يعني آن فقط يك فرض و توهمي است كه شما مي كنيد .شباهت مراتب هستي با مراتب اعداد
موجودات در مراتب خودشان عينا مثل اعدادند در مراتب خودشان ، مراتب هستي مثل مراتب اعداد است . هر عددي مرتبه اش مقوم ذاتش است ، يعني هر عددي اين طور نيست كه خودش يك چيز باشد و مرتبه اش يك حالت عارضي براي آن ، مثل اين كه هر كدام از ما الان در يك جايي نشسته ايم و اين جايي كه نشسته ايم مقوم ما نيست ، يعني ممكن است من من باشم ، اينجا نشسته نباشم ، آنجا پيش آقاي الف نشسته باشم ، آقاي الف خودش خودش باشد ، آنجا نباشد ، جاي من نشسته باشد . يعني اين جاها و مرتبه ها براي ما يك حالات عارضي است ،جدا از اصل وجود ما . ولي اعداد ، مرتبه ، مقومشان است . عدد پنج يك مرتبه اي دارد : بعد از چهار و قبل از شش است . آيا معقول است كه جاي عدد پنج عوض بشود ولي پنج پنج باشد ؟ يعني ما فرض كنيم جاي اين عدد پنج ميان چهار و شش نباشد ، ميان پانزده و هفده باشد و پنج باشد ؟ اگر ميان پانزده و هفده قرار گرفت ،نه فقط جايش عوض شده بلكه اصلا خودش ديگر خودش نيست ، آن ديگر پنج نيست ، آن همان شانزده است . شانزده بودن شانزده فقط به اين است كه ميان پانزده و هفده باشد ، پنج بودن پنج هم به اين است كه ميان چهار و شش باشد .اين طور نيست كه اعداد خودشان يك چيزند ، مرتبه شان چيز ديگر و ما حالا آمده ايم اين طور اصطلاح كرده و گفته ايم قرارداد يا مثلا علت خاص خارجي طبيعي آمده پنج را عجالتا بين چهار و شش قرار داده ( به لفظ كار نداريم ، به خود عدد كار داريم ،نه به لفظ " پ " و " ن " و " ج " ، ممكن بود پنج پنج باشد و بين پانزده و هفده قرار بگيرد . نه ، چنين چيزي نيست ، مرتبه اش مقوم ذاتش است . تمام موجوداتي كه در اين عالم هست ، مرتبه شان مقوم خودشان است . ما در عالم توهم مي گوييم كه اگر سعدي در زمان ما بود ، اگر ما در زمان سعدي بوديم ، اگر من به جاي سعدي بودم ، از آن پدر و مادر شيرازي متولد شده بودم ، در شهر شيراز بودم ، در قرن هفتم هجري بودم . اگر تمام آن خصوصيات را بگويي كه اگر من به جاي او بودم . . . ، آن وقت اصلا تو نيستي ، او هموست ، او همان است كه هست . اين يك توهم غلط اندازي است كه به اصطلاح فلسفي مي گويند فكر اصالت ماهوي كه فكر عاميانه است در ذهن انسان مي آورد ، ماهيت را از وجود تفكيك مي كند و بعد اين ماهيت را اينجا و آنجا مي برد . خيال مي كند اين يك امر واقعي است نمي داند كه اصلا اين هستي كه در عوالم ماقبل طبيعت و عالم طبيعت پهن شده است ، در خود طبيعت هم كه پهن شده است ( چه پهني زماني ، چه پهني مكاني ) هر كدام در هر جا كه هستند ، آن جايش ، با هستي اش يكي است ، از جايش بخواهد جدا شود ، اصلا خودش خودش نيست . اين نحوه از هستي آميخته به نيستي ، براي موجودات عالم طبيعت ، مقوم ذاتشان است . اينكه در اين دنيا پيري و جواني با همديگر باشد ، اينكه از همان حالت اول مثلا از همان ذره اول كه مبدأ نطفه مي شود حركت كند ، بعد به صورت بچه دربيايد ، بعد به صورت يك آدم جوان دربيايد ، بعد به صورت يك آدم پير دربيايد و بعد هم تحول ديگري از اين دنيا به دنياي ديگر پيدا كند ، همه از لوازم آن است . اين هم مرحله ديگر كه حالا اگر از اين مرحله فارغ شديم ، بعد در مرحله سوم راجع به اين بحث مي كنيم كه اصلا در اين دنيا اين بديهايي هم كه مي گوييد ، چنين نيست كه فقط آنها را به شكل " بدي " قبول كنيم و بگوييم بدي هستند اما از اين بديها چاره اي نبود . نه ، غير از اين كه چاره اي نبود ، همين بديها منشأ خوبيهاي اين عالمند ، باز به يك معنا علتند از براي خوبيهاي اين عالم ، به شكلي كه در جلسه آينده ان شاءالله بحث مي كنيم . - اينكه مي گويند شرور ، عدم امتداد هستي است يا سايه عدم نور است ، البته سايه عدم نور هست ولي شرور را نمي شود به آن تشبيه كرد ، به اين علت كه يك بار عدد مثبت است ، يك بار صفر است كه ديگر عدد نيست و يك بار منفي است . بنده يك بار متمول و پولدارم ، يك بار اصلا پول ندارم ولي يك بار اصلا مديونم و علاوه بر اينكه پول ندارم ، بدهكار هم هستم ، اين بدهكاري را نمي شود " پول نداشتن " گفت . مطلب دوم اين است كه در مورد خيرات و شرور در عالم همان طوري كه فرموديد بايد به طور كلي قضاوت كرد و اين همان چيزي است كه متدينين هم مي گويند: لابد مصلحتي هست ، چون روي نتيجه نگاه مي كنند كه من حيث المجموع كار عالم براساس خير است . استاد : آن مطلب دومي كه فرموديد ، تأييد سخن ما بود و درست هم هست ، ولي از مطلب اول هم به اين سادگي نگذريد ، من نمي گويم شما صد درصد قبول كنيد ، ولي تأمل كنيد . اما آن مثالي كه فرموديد : يك وقت من ثروت دارم ، يك وقت ثروت ندارم ، يك وقت مديون هستم ، شما از نظر اجتماعي و اعتباري در نظر نگيريد ، از نظر واقعي و فلسفي در نظر بگيريد . الان كه مديون هستيد ، خود مديون بودن يك اعتبار است ،چيز ديگري نيست ، يك امر قراردادي است ، تعهدي به عهده شما هست كه فلان مقدار بدهيد . بعلاوه ، اگر آدم يك ثروتي در كنار داشته باشد ، تعهد هم داشته باشد [ اشكالي ندارد ] . آدم دلش مي خواهد هزار تومان قرض داشته باشد ولي به شرط اينكه الان صد هزار تومان هم دارايي داشته باشد ، از اين قرض استقبال مي كند . منشأ بدي مديون بودن ، فاقد بودن پولي است كه آدم با آن بتواند دينش را ادا كند . آدم مديون باشد ، هر چه هم مديون باشد ، اگر پول فراوان در دستش باشد ، مديون بودن عيبي ندارد . مديون بودن چه بدي دارد ؟ كي مي گويد دين با داشتن امكانات براي ادا بد است ؟دين براي آدم آن وقت بد است كه ندارد ، منتها وقتي كه آدم ندارد و دين هم ندارد ، كم اذيتش مي كند ، وقتي كه ندارد و دين هم دارد ، بيشتر اذيتش مي كند ، باز منشأش نيستي است . حالا شما بيشتر روي اين تأمل كنيد ، نقض كنيد ،بهتر مسأله روشن مي شود ولي بالاخره نمي شود از اين قضيه گذشت كه چيزهايي كه بشر بد مي داند ، يا خود آن ، نفس يك حالت نيستي و فقدان است و يا چيزي است كه منجر به فقدانات مي شود . حتي در گناهان اين طور است ( تنها ظلم را گفتيم ) . گناهان و صفات رذيله را اگر شما در نظر بگيريد ، هر صفت رذيله اي في نفسه ، خودش براي خودش و براي آن قوه اي كه آن را به وجود آورده بد نيست ، از نظر ديگر بد است . تكبر ، حسادت و . . . از نظر آن قوه از قواي نفساني كه اينها وابسته به آن هستند [ كمال اند ] . مثلا جاه طلبي از نظر آن قوه كمال است ، اصلا جاه طلبي هر چه شديد باشد ، براي آن غريزه اي كه در بشر هست كمال است ، رشد است ، خير است ، ولي براي فرد بد است از اين جنبه كه وقتي خيلي رشد كرد، مانع رشد ساير استعدادها در انسان مي شود و به قول آقايان وقتي اين صفات نفساني رشد كرد ، ديگر آن قوه نطقيه عاليه انسانيه تحت الشعاع قرار مي گيرد ، مثل يك درختي است كه وقتي خيلي رشد مي كند ، درختهاي ديگر را سايه كش مي كند ، چون در سايه خودش است نمي گذارد رشد كنند .يا از نظر اجتماع بد است . اين قوه غضبي به قول آقايان يا هر قوه و غريزه اي وقتي در او رشد مي كند ، از نظر آن قوه رشد است ، كمال است ولي از نظر اجتماع بد است ، براي اينكه سعادت ديگران را سلب مي كند . حتي زنا ، چرا زنا بد است ؟ آيا از نظر قوه اي كه انجام مي دهد بد است ؟نه ، از نظر آن قوه بد نيست ، واقعا بد نيست ، غريزه ا ي است كه در بشر هست و اين غريزه اشباع خودش را اقتضا مي كند و از نظر آن غريزه به هر شكل اشباع بشود خوب است ، اما همين زنا منشأ يك فسادي در اخلاق انساني شخص مي شود ، يعني به اصطلاح مي گوييم طبيعت هرزه شدو اگر هرزه شد ديگر اساسا دنبال مقامات عالي انسانيت نمي رود ، هميشه دنبال اشباع اين غريزه است . از نظر اجتماع بد است ، براي اينكه بايد يك حساب و نظمي و يك مالكيت خاصي در مسائل جنسي در كار باشد ، يعني هر زني بايد اختصاص داشته باشد به يك مردي و هر مردي در حدود اسلام .طبق هر قانوني باز هم اختصاص بايد باشد . هيچ قانوني در دنيا نيست كه ولو براي مرد اباحه مطلق قائل باشد ، آن هم در حدود مصالح قانون ، تغيير مي پذيرد . چرا درباب تعدد زوجات ، تنها به مرد اجازه داده مي شود ؟ در حدود مصالح اجتماع اجازه داده مي شود . يا بيماري ، شما مي گوييدمثلا يك ميكروب در خون آدم پيدا مي شود ، در ريه پيدا مي شود ، آيا آن ميكروب از نظر خودش كار بدي انجام مي دهد ؟ خوب ، ميكروب موجودي از موجودات اين دنياست ، آن هم يك جاي مناسب مي خواهد كه در آنجا زندگي كند ، رشد كند ، غذا بخورد . مثلا غده سرطان كه پيدا مي شود ، هر چه هست ، از نظر خود آن غده چيز بدي است ؟ خوب ، يك موجود حيي است كه يك زمينه مناسبي براي رشد خودش پيدا كرده ، رشد مي كند . از نظر مجموعه حيات اين انسان بد است ، يا از نظر خود آن غده هم چون منتهي مي شود به فناي انسان و بعد خودش هم زمينه ندارد ، بد است ، مثل كسي است كه در خانه اي كه خودش هست ، زيربناي آن خانه را دارد خراب مي كند ، يا كسي روي شاخه است ، از آن زير شاخه دارد تغذي مي كند ، بعد كم كم شاخه مي شكند ، خودش هم مي افتد و برمي گردد به عدم و نيستي . هر چه بدي كه شما در دنيا مي بينيد ، يا نيستي است يا هستي اي است كه از آن جهت كه منشأ نيستي ديگري شده است ، ما به او مي گوييم بد ، نه از جهت هستي خودش ، از جهت هستي خودش بد نيست . - اگر براي جهان خالقي قائل نباشيم ، تمام مشكلات و ضعفها و نقصها و نيستيها و هستيها توجيه پذير است ، اما اگر قائل به خالقي شديم ، اين چند سؤال بنيادي مطرح مي شود : اولا خدا مي توانست مانع از خلق جهان بشود يا نمي توانست ؟ اگر نمي توانست كه اين نقص است و اگر مي توانستو خودش با اراده اين كار را كرد ، به خاطر چه خلق كرد و حالا كه خلق كرده ، چرا كامل خلق نكرده و اساسا چه هدفي از خلقت داشت ؟ مطلب ديگر اينكه وجود هر شري لازم است براي يك كمالي ، يعني اگر همه چيز نور مطلق بود ، ديگر تشخيص نور نمي داديم ، سايه اي وجود داردكه ما نور را تشخيص مي دهيم . پس اگر فردي در جايي قرار دارد كه ضعفي بر او عارض است و ضعف او موجب يك كمال بعدي است ، آيا او را مي توان گناهكار و مسؤول و قابل تنبيه دانست ؟ اگر بخواهيم بين اعمال انسان كه ناشي از اراده اوست با ضرورتهاي طبيعت تفكيك قائل بشويم و بگوييمكه انسان با اراده خودش عامل فقدان و ضعف مي شود و بنابراين مسؤول است ، ولي ضرورتهاي طبيعي چنين نيست و مسؤوليتي متوجه طبيعت نيست ، آنگاه تشخيص اين دو نوع اعمال و حوادث چگونه امكان دارد ؟ استاد : مطالبي كه فرموديد مجموعا به نظرم سه قسمت بود .قسمت اول فرموديد كه همه اين اشكالات به فرضي به وجود مي آيد كه ما قائل به خالقي براي اين عالم باشيم و اگر قائل به خالقي براي عالم نباشيم ، همه اين اشكالات مرتفع است و توجيه صحيحي دارد . من معناي اين را نفهميدم كه " توجيه صحيحي دارد " يعني چه ؟اگر ما قائل نباشيم به خدايي براي اين عالم به مفهومي كه الهيون گفته اند ، اصلا ديگر احتياجي نداريم كه جوابي به اين اشكالات بدهيم ، يعني مي گوييم عالم را همين طوري كه هست مي پذيريم ، چه خوب باشد چه بد ، چه اين فرض بشود كه اي كاش چنين مي بود ، چه نشود . اشكالات سر جاي خودش هست ، ولي اين اشكالات اشكالاتي است كه ديگر محل سؤال ندارد . اين ، نظير آن است كه فرضا شما يك جلسه اي داريد و داريد صحبت مي كنيد ، يك وقت يك انسان مي آيد و اين جلسه شما را بهم مي زند . خوب ، شما به اين انسان اعتراض مي كنيد ، مي گوييد آقا ! تو نمي بيني ما اينجا نشسته ايم ؟ ! اينجا كه جاي اين كارها نيست ، كه تو يكدفعه مي آيي مثلا توپت را مي اندازي اينجا ، جلسه ما را بهم مي زني . يك وقت يك حيوان مي آيد جلسه شما را بهم مي زند .شما اساسا از دست او عصباني هم نمي شويد كه چرا اين حيوان آمده ، پايش را هم نمي شكنيد ، چوب هم به او نمي زنيد ، آن حيوان را رد مي كنيد و مي گوييد خوب ديگر نمي فهمد ، درك ندارد . اگر مي خواهيد بگوييد كه اگر ما قائل به خداي عالم نشديم توجيه اينها صحيح است ، توجيهش اين است كه آن مبدأ اصلي عالم تقصير ندارد ، چون نمي فهمد و شعورش نمي رسد . چه بگوييم و به چه كسي اعتراض كنيم ؟ جاي اعتراضي وجود ندارد ، نه اينكه بدي ديگر بدي نيست ، والا بدي باز به همان مفهومي كه الان ما بدي مي بينيم بدي است ، بي نظمي باز به همان مفهومي كه الهي مي بيند بي نظمي است ، اما ديگر مسؤولي در عالم نيست . در اين صورت آدم جز اينكه بگويد عالم هر چه هست همين است كه هست ، [ چيز ديگري نمي تواند بگويد ] ، جايي براي سؤال نيست ، چون مسؤولي وجود ندارد ، نه اينكه اگر ما منكر خدا بشويم ، ديگر تمام مسأله شرور حل شده است ، يعني آن وقت شري در عالم وجود ندارد ، حل نشده است ، به همان [ صورت ] حل نشده اش بايد قبول كنيم . - منظورم اين است كه در آن صورت قابل تعليل است .استاد : مسلم قانون عليت و معلوليت كه بهم نمي خورد ولي از جنبه شريت مسأله را به صورت حل نشده بايد بپذيريم ، [ كه ] همين جور هست و بايد هم باشد و چاره ا ي هم نيست . بنابر قانون مادي ، اگر تمام هستيها هم بدي مي بود و اصلا خوبي اي در كارگاه هستي نبود ( آن طوري كه فلاسفه بدبين قضاوت مي كنندكه مي گويند اصلا تمام هستي مساوي است با بدي ) مي گفتيم باشد ، هستي است ، هيچ مسؤولي هم در كار نيست ، يك هستي لايشعري هست ولا يشعر هم جريانهايي را دارد انجام مي دهد و از تمام اينها هم بدي برمي خيزد . اما آن مسائلي كه بعد طرح كرديد ، تمام اين مسائل ، مسائل طرح شده است . اما اين مساله كه آيا عالم را كه خداوند آفريد ، بالاختيار آفريد يا بالاجبار ؟ قدرت داشت نيافريند يا قدرت نداشت ؟ اين مسأله ثابت شده است كه بالاختيار است و نه بالاجبار ، قدرت هم بر نيافريدن داشت ، اما قدرتي كه متناسب با ذات پروردگار است يعني قدرت كامل ، نه نظير قدرتي كه در يك " ممكن " وجود دارد . قدرتي كه در ما وجود دارد به معناي يك امر بالقوه است ،در ذات واجب به معناي امر بالفعل است . اراده و اختيار هم در او اين طور است . ببينيد ، من مي گويم قدرت دارم كه اين كار را بكنم ، قدرت دارم كه نكنم ، معنايش اين است كه اگر بخواهم مي كنم و اگر نخواهم نمي كنم . من قدرت دارم اين ميكروفون را بلند كنم و قدرت دارم بلند نكنم ، يعني اگر بخواهم بلند بكنم ( اگر اين خواستن من پيدا بشود ) اين را بلند مي كنم و اگر اين خواستن من پيدا نشود ، بلند نمي كنم . پس بلند شدن اين ، وابسته به مشيت من است ولي اين خصوصيت هم در من هست كه اين اراده در من يك امر ممكن الوجود است ، نفس اين اراده مي شود پيدا بشود ، مي شود پيدا نشود ، مي شود اراده بكنم ، مي شود اراده نكنم . اين معنا و حقيقت در ذات واجب الوجود هست ، اگر بخواهد عالم را ايجاد كند ، ايجاد مي كند و اگر نخواهد عالم را ايجاد كند ، ديگر عالمي وجود ندارد . اما اراده او مثل اراده من نيست كه تحت تأثير يك عامل ديگري باشد كه گاهي موجود باشد ، گاهي موجود نباشد . او اراده كرده است و عالم ناشي از اراده و مشيت و قدرت اوست . اين " اگر " هم به صورت " اگر " موجود است [ يعني ] چون عالم ناشي از اراده اوست اگر او نمي خواست عالم موجود نمي شد ، نه اينكه چه بخواهد چه نخواهد عالم موجود مي شد . اين طور نيست كه او چه بخواهد و چه نخواهد ، لازمه ذاتش اين است كه عالم باشد ، يعني اين طور نيست كه اگر اراده هم در ذات او نبود ، عالم بود . اين اراده در ذات او بود و عالم هم ناشي از اراده اوست . او يك اختيار ازلي دارد و عالم هم بالاجبار ناشي از اختيار اوست . مسأله دوم مسأله غايات است كه خداوند چه هدفي داشت ؟انسان در هر كاري كه هدف دارد ، مستكمل به آن هدف است ، يعني در عين حال مي خواهد خودش را كامل كند . همان كاري كه خيرترين و بي غرض ترين كارها در انسان است ، در عين حال انسان به آن كارها مستكمل است . يك كار خيريه اي كه انسان انجام مي دهد ، فرق اين كار خيريه و غير خيريه اين است كه در كار غير خيريه ، آن كسي كه مثلا يك مدرسه تأسيس مي كند و مقصودش اين است كه وجيه الملة بشود و بعد ، از مردم بار بكشد ، يعني از اين كار مي خواهد خودش منتفع بشود ، از نفس اين كار مي خواهد اثر براي خودش بگيرد ، پس خود اين كار را چنان انجام مي دهد كه اثر اين كار به خودش برگردد . كسي كه كار خير انجام مي دهد ، نمي خواهد اثر مادي اين كار به او برگردد ، مي خواهد اين اثر به غير برگردد ، اما يك احتياجي در وجودش هست ( احتياج اخلاقي انساني يا الهي ، هر چه هست ) كه وجدانش ناراضي است ،لااقل مي خواهد وجدان خودش را راضي و راحت كند يا مي خواهد اين را بدهد به مردم براي اينكه خداي خودش را راضي كند . بالاخره انسان در كارهاي خودش مستكمل به آن كارهاست . در ذات پروردگار جودمحض است ، حتي جود براي اينكه جود كند نيست و نيازي به اين جود كردن هم نداشته است و نمي تواند داشته باشد ، اما اين جود لازمه مشيت و اراده اش ، لازمه كمال ذاتش ، لازمه علم كامل و لازمه اراده كامل است .توحيد و مسأله شرور
( 2 )
خلاصه بحث گذشته
موضوع بديها و بي نظميها در كار عالم و به تعبير ديگر موضوع خير و شر را در سه مرحله بايد بحث كنيم كه دو مرحله آن گذشت . دو مرحله اي كه گذشت ، يكي مرحله بررسي ماهيت شرور و بديها بود كه اساسا منبع شريت چيستو هر چيزي را كه ما به آن مي گوييم بد ، از چه جهت مي گوييم ؟ در تحليل نهايي رسيديم به اين كه بديها يا خود يك سلسله نيستيها هستند ( يعني صفات عدمي اشياء ) مثل اينكه مي گوييم كوري بد است ، كري بد است ، جهالت بد است ، فقر بد است ، و يا يك سلسله هستيهايي هستند كه از آن جهت به آنها " بد " گفته مي شود كه سبب نيستيها مي شوند ، سبب مي شوند كه اشيائي كه هستند ، نيست بشوند يا اشيائي كه مي توانند واجد يك سلسله كمالات بشوند ، مانع كمالات آنها مي شوند .مثلا ما مي گوييم وبا بد است ، وبا خودش يك بيماري يا ميكروب است ، هر چه هست خودش نيستي نيست ، اما چرا وبا بد گفته مي شود ؟ چون رشته هستي و حيات را در انسانها يا در حيوانها قطع مي كند و مي برد . پس آن هم كه بد است ، نه از نظر وجود في نفسه به اصطلاح فلاسفه است ، يعني آن ميكروب خودش از نظر خودش و براي خودش بد نيست . آن ميكروب خودش براي خودش ، مثل ما براي خود ما هستيم ، همان طوري كه ما هيچ وقت درباره خودمان فكر نمي كنيم كه ما خودمان براي خودمان بد باشيم و كمالات و پيشرويهاي ما براي خودمان قطع نظر از ساير اشياء ، بد باشد ،آنها هم خودشان براي خودشان في حد نفسه خوبند ، ولي از نظر اشياء ديگر ، به نسبت اشياء ديگر ( كه به اصطلاح مي گويند وجود بالقياس ، وجود بالاضافه يا وجود نسبي ) ، از نظر وجود نسبي خوب نيستند . آنهم چرا از نظر وجود نسبي خوب نيستند ؟ چون منجر به يك نيستي در آن اشياء مي گردند . قسمت دوم بحث ما مسأله تفكيك ناپذيري خير و شر ( شر به همين معنا ) و به عبارت ديگر تفكيك ناپذيري هستيها و نيستيها در جهان طبيعت از يكديگر است .اين يك توهم محض است كه ما آن را يك امر ممكن فرض مي كنيم ، بعد مي گوييم چرا [ اين طور ] نيست كه در اين دنيا آنچه كه ما آن را خير مي ناميم ( كه همان جنبه ها ي هستي اشياء است ) باشدو آن چيزهايي كه ما آنها را شر مي ناميم ( يعني همان نيستيها يا هستيهايي كه منجر به نيستيها مي شود ) نباشد ؟ فكر مي كنيم اين يك امر ممكن است و لهذا از چرايش مي گوييم . اين طور نيست ، اين دنيا و طبيعت اگر باشد ، با همه اين لوازم و توابعش بايد باشد و اگر نباشد ، مگر اصلش نباشد . پس در مجموع بايد در نظر گرفت كه آيا در جهان خير بر شر غلبه دارد ، هستي بر نيستي غلبه دارد يا نيستي بر هستي ؟ قطعي است كه اگر حساب بشود ، جانب خير بر جانب شر غلبه دارد .شرور ، مقدمه خيرات
مرحله سوم كه اين مرحله امروز مورد بحث ماست اين مسأله است كه خود اين شرور و چيزهايي كه ما آنها را نيستيها و فقدانات مي ناميم و مي گوييم از خيرات لاينفك هستند ، اينها هم صد درصد شر نيستند ، يعني اين طور نيست كه همين چيزهايي كه ما آنها را شر مي ناميم ، صد درصد نيستيهايي بلااثر باشند ، بلكه همين نيستيها در هستيها مؤثرند ، كه اگر اين نيستيها و فقدانات و شرور نبودند اگر ما فرض كنيم اين يك امر ممكني باشد كه خيرات را از آنچه كه ما شرور مي ناميم ، جدا كنيم و شرور را يكدفعه از عالم برداريم دستگاه عالم اختلال پيدا مي كرد ، يعني آن چيزهايي كه ما آنها را خيرات مي ناميم ، آنها هم ديگر امكان وجود پيدا نمي كردند . البته اين يك ادعاست كه بايد درباره آن توضيح بدهيم . پس باز آنچه كه ما شر مي ناميم ، از نظر يك شخص و يك شي ء جزئي شر است ، ولي از نظر نظام جملي و كلي ، خود همان شر هم خير است . خير بودن خيرات بستگي دارد به شر بودن اين شرور و پيدايش خيرات بستگي دارد به اينكه همين نيستيها ، همين گودالها كه در عالم توهم ، ما آنها را يك سلسله گودالها در هستيها فرض مي كنيم همين خلاها حتما باشد تا آن هستيها صورت تحقق به خود بگيرد .اين اصل فرضيه مرحله سوم است . به نظر مي رسد كه در اين بحث ، ما بايد بديها را به سه قسم تقسيم كنيم . البته اين يك مطلب صد درصد حساب شده اي نيست كه بگويم حتما همين سه قسم است و طور ديگري نمي شود تقسيم كرد ، اين تقسيمي است كه اخيرا در ذهن خودم آمد و بعد ممكن است بيشتر بشود ، يعني چيزي نيست كه روي آن كار و بررسي كامل شده باشد ، به نظر مي رسد كه از اين سه قسم خارج نباشد ، گواينكه بعضي از خود اقسام هم با همديگر تداخل پيدا مي كنند .نوع اول از شرور : فناها
يك قسم شرور و بديها از نوع فناهاست . اين شايد مهمترين مسأله اي است كه مورد سؤال واقع مي شود كه اگر اشياء پيدا مي شوند ، حادث مي شوند ، به وجود مي آيند ، چرا براي هميشه نمي مانند ، چرا بعد فاني مي شوند ؟در شعرهاي معروف خيام كه دنيا را با مقياس دستگاه كوزه گري مي سنجد خيلي هم عجيب است مي گويد كوزه گري كه كوزه مي سازد ، اگر بيايد آن كوزه اي را كه خودش ساخته بشكند ، همه او را يك آدم جاهل و احمق حساب مي كنند ، چرا دستگاه خلقت از اين كوزه گر ياد نمي گيرد كه كوزه را كه مي سازد ، ديگر لااقل خودش نشكند ، چرا اينها را مي شكند ؟ پس اين مسأله به اين صورت است كه چرا بعد از آنكه اشياء هست مي شوند ، نيست مي شوند ؟ البته عرض كرديم كه منشأ اصلي اين نيستيها و يا لااقل يكي از مناشئش تضاد و تزاحمي است كه ميان علل و اسباب اين عالم هست ، كه دو منشأ دارد و هر دو را براي شما توضيح مي دهيم . ما مي خواهيم ببينيم آيا از نظر نظام كلي عالم ، فايده اي بر وجود اين نيستيها و اين مرگها در انسانها و حيوانها و گياهها مترتب است يا اساسا هيچ فايده اي ندارد ؟ اين هم فكر كودكانه اي است كه آدم بگويد هر چيزي كه لباس هستي مي پوشد ، چرا بعد نيست مي شود ؟ ريشه اين فكر هم يك اشتباه بيشتر نيست ، يعني اين فكر و سؤال براساس اين توهم است كه خالق عالم ، اشياء را از كتم عدم و نيستي مطلق به وجود مي آورد ، بعد هم يكدفعه آنها را نيست مي كند .مي گويد آن را كه از كتم عدم ايجاد كردي ، نگه دار ، چرا از ميان مي بري ؟ اگر هم مي خواهي چيز ديگر به وجود بياوري ، يكي ديگر از نو به وجود بياور ، در صورتي كه دنيا دنياي ماده و طبيعت و حركت است ، يعني تمام اشياء كه در طبيعت به وجود مي آيند ،محال است كه بدون يك ماده قبلي به وجود بيايند ، يعني اين ماده عالم است كه هي شكل و صورت و نقش مي پذيرد . خود ما كه الان به وجود آمده ايم ، آيا از كتم عدم مطلق به وجود آمده ايم يا همين ماده هاي عالم است كه به اين صورت ( 1 ) مصور شده است ؟راف زمين هست ، مقداري كه استعداد دارد صورت گياه بپذيرد ، صورت حيواني بپذيرد ، صورت انساني بپذيرد [ مي پذيرد ] ، بالاخره محدود است ، نامحدود نيست . اگر تمام مواد اين عالم اين صورتها را پذيرفتند و بنا شد اينها بمانند و نيست نشوند ، اولين اثرش اين است كه راه را بر آيندگان مي بندند ، مثلا اگر آنچه گياه در هزاران سال پيش به وجود آمده بود فاني نمي شد ، آيا گياههايي كه امروز به وجود آمده اند ، بودند ؟ انسانهايي كه در سالها و قرنها و بلكه ميليونها سال پيش بوده اند ،اگر فقط آنها بر روي زمين باقي بودند ، آيا انسان ديگري به وجود مي آمد ؟ حيوانها همين طور ، و هر چيزي را كه شما در نظر بگيريد . اين انبساط يافتن هستي ، اين كه تمام اشيائي كه امكان وجود دارند به وجود بيايند ، اصلا بستگي دارد به اينكه صورتهايي كه در عالم پيدا مي شوند محدود و فاني باشند ، تا نوبت به صورتهاي بعدي برسد ، والا اگر همه صورتهايي كه در ماده عالم پيدا مي شوند براي هميشه باقي بمانند ، تازه يك سؤال ديگر به وجود مي آيدكه چرا عالم اين قدر محدود است ؟ يا به زبان حال ، از زبان آن معدومات مي شود گفت : چرا اينها آمده اند و اين ماده را نگه داشته اند و ديگر هيچ به1. " صورت " را تنها به مفهوم شكل ظاهر نمي گيريم ، بلكه به اصطلاح فلسفي و جوهري ، ما يك جوهريت انساني پيدا كرده ايم .