نوع دوم از شرور : تفاوتها و تبعيضها - توحید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

توحید - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اين قطره باران مدتها بايد در شكم اين حيوان بماند تا تبديل شود به يك گوهر و در واقع اصلا فلسفه صدف ، پرورش دادن گوهر است در داخل خودش ، و مدتها هم با يد اين ماده در داخل شكم اين حيوان باشد تا پرورش پيدا كند ، همين كه رسيد به مرحله اي كه ديگر گوهر شد ، مرحله اين است كه ديگر صدف بدون فايده است و بايد بشكند و دور ريخته شود و گوهر از آن استخراج نشئه ماده و دنيا وجود دارد و موتها در واقع قبض است ، توفي ( 1 ) است به اصطلاح قرآن ، حسابش خيلي روشن است . فرضا هم اين را نگوييم ، باز مي بينيم فناها از نظر آن موجودي كه فاني مي شود شر است ، ولي از نظر موجودي كه فناي اين مقدمه استبراي پيدايش آن كه اگر اين فنا نشود محال است آن به وجود بيايد ، و موجودات از عدم مطلق آفريده نمي شوند ، نقشهايي هستند كه روي نظام بر روي ماده دنيا پشت سر يكديگر پيدا مي شوند خير و كمال است . مثل پستهاي اداري است

كه معزول شدن يك كسي از پست اداري خودش براي خود او شر است ، ولي براي كساني كه اين خالي شدن پست منشأ مي شود كه آنها ابلاغ تازه اي بگيرند خير است . اگر يك پست براي هميشه در دست يك نفر بماند ، ما اين را شر مطلق حساب مي كنيم و مي گوييم اين كار نشد كه همه پستها هميشه در دست يك عده اي باشد و هرگز عوض نشوند ، مي گوييم آقا تو برو تا نوبت به اشخاص ديگر برسد ، چون پستها محدود است. اين راجع به اثر فناها ( شروري كه از نوع فناست )كه فنا هم خودش اثر دارد و خير است ولي براي موجودات ديگر كه در آينده مي آيند .

نوع دوم از شرور : تفاوتها و تبعيضها

نوع دوم از شرور ، تفاوتها و تبعيضها ناميده مي شوند ، مي گويند اساسا چرا اشياء اين طور در سطحهاي مختلف آفريده شده اند ؟ البته وقتي بشر روي مقياس منافع خودش صحبت مي كند ، تا مي گويد تفاوت ، فورا ذهنش متوجه همين مسأله جزئي ( نسبت به مساله كل عالم ) مي شود ، مثلا تفاوت افراد در فقر و غنا ، يكي ثروتمندتر ، يكي فقيرتر ، يكي قويتر ، يكي ضعيفتر ، يكي باهوش تر ، يكي كم هوش تر ، در صورتي كه تفاوت محدود به اين نيست .

تفاوتها يكي اين است كه بالاخره بعضي از موجودات حشره آفريده شده اند ، بعضي انسان و مسلم انسان يك موجود كاملتري از حشرات است ، يكي گياه آفريده
حين موتها " ( زمر / 42 ) يعني خداوند نفوس را در وقت مردن بتمامه مي گيرد ، قبض مي كند ، تحويل مي گيرد . يا " و الله يقبض و يبسط " ( بقره / 245 ) خداوند ، هم قبض مي كند و هم بسط مي دهد . بسط دادن همين است كه ما به آن " احياء " مي گوييم ، قبض كردن همين است كه به آن " اماته " مي گوييم . اماته ها در واقع ميراندن و فاني كردن نيست ، بلكه تحويل گرفتن است . چرا من را انسان نيافريدي ؟ يعني آن منيت و ذات و خودش خودش باشد ولي انسان باشد ، در صورتي كه اين طور نيست . آن كه مار است اگر انسان مي بود ، اين طور نبود كه " او " انسان بود ، مار اگر هست ، همين مار است . آن ماهيتي كه ماهيت مار است ، اگر بخواهد موجود بشود مار است ، انسان هم ماهيتش اگر بخواهد موجود بشود همين انسان است ، نه اينكه يك اشيائي بوده اند و از اين اشياء ، آن مي توانست انسان باشد ، اين مي توانست مار باشد ، با يك قرعه كشي و يا با يك تبعيض و بي عدالتي گفته اند تو چشمت كور شود ، بايد مار شوي و او هم چشمش كور شود ، بايد انسان باشد ، مثل افرادي كه همه آنها صلاحيت دارند پستهاي بالا و پايين را اشغال كنند ، يكي را انتخاب كرده ، در رأس گذاشته اند و گفته اند تو رئيس اداره ، ديگري را گذاشته اند زير دست و گفته اند تو معاون ، به ديگران گفته اند شما كارمندهاي عادي ، در صورتي كه اگر كارمند عادي را هم رئيس قرار داده بودند ،مي شد رئيس باشد . اين طور نيست . در مقام تشبيه من تشبيه نكرده ام ، ديگران تشبيه كرده اند اما تشبيه خوبي است مي گويند نظير اين است كه يك نفر مهندس و معمار كه مي خواهد نقشهايي را به وجود بياورد ، اول آن نقشها را تصور مي كند ، مثلا دايره اي ، مربعي ، مثلثي ، خط منحني ، خط مستقيم و خطوط زياد را در ذهن خودش رسم مي كند ،بعد دايره ، مثلث ، خط مستقيم و خط منحني را ايجاد مي كند . مثلث را كه قبل از آنكه ايجاد كند در علم خودش مرتسم كرد ، او مثلث نكرد و دايره را هم او دايره نكرد ، كه دايره بگويد چرا مرا مثلث نكردي و مثلث بگويدچرا مرا دايره نكردي ؟ همان ذات دايره را ( كه دايره بودنش به ذات خودش هست ) ذات مثلث را ( كه در ذات خودش مثلث است ) به وجود مي آورد . جمله معروفي هست از بوعلي سينا كه گفت : " ما جعل الله المشمش مشمشا بل اوجدها " كه آن سر و صداها را در دنيا به وجود آورد . گفت : خدا زردآلو را زردآلو نكرده است ، زردآلو را وجود داده است . البته نه اينكه زردآلو قبل از وجود ، يك وجودي دارد ، بلكه اينكه ما در فكر خودمان خيال مي كنيم كه يك چيز را كه در ذات خودش مي توانست گلابي باشد ، مي توانست زردآلو هم باشد ، آن را زردآلو كرد و گلابي نكرد ، اين طور نيست . معني " عدل " تساوي نيست ، معني عدل اين است كه هر موجودي آن وجودي را كه استحقاق دارد و مي تواند داشته باشد ، به او بدهند . آن ذات ، اين وجود را مي توانست داشته باشد و غير از اين وجود را نمي توانست داشته باشد و آن ذات ديگر هم اين وجود را مي توانست داشته باشدو غير از اين وجود نمي توانست داشته باشد . عدل اين نيست كه آنچه را كه اولي نمي تو اند داشته باشد ، به او بدهند و آنچه را كه دومي مي تواند داشته باشد ، از او كم كنند تا به اولي برسد . اين ، يك جهت درباب تفاوتها كه خيلي ريشه فلسفي دارد .

ضرورت تفاوتها در نظام كلي عالم

جهت دوم درباب تفاوتها ساده تر است و آن اين است كه همان طور كه درباره نيستيها گفتيم در نظام كلي و جملي عالم آن نيستيها ضرورت دارد ، اين تفاوتها هم از نظر جملي و كلي عالم ضرورت دارد . ما در اين تفاوتها يكي را مي گوييم خوب و يكي را بد ، و مي گوييم آن خوبش كه هست، اين بدش چرا هست ؟ نمي دانيم كه اگر اين بد نبود ، آن خوب هم نبود . مثال مي زنند به يك تابلوي نقاشي . در تابلوي نقاشي ، روشنايي و تاريكي توأما وجود دارد ، اين تفاوت ميان قسمتها هست كه يك قسمت روشن استيك قسمت تاريك ، ولي اين تابلو ، تابلو بودن خودش را و زيبايي و كمال خودش را به همين دارد كه روشنيها و تاريكيها به يكديگر آميخته است . اگر به جاي تاريكيها هم روشني بود ، آيا آن وقت تابلو وجود داشت ؟ آيا آن وقت زيبايي وجود داشت ؟ آيا اگر در دنيا محروميت نبود ، موفقيت وجود داشت ؟ آيا اگر در دنيا زشتي نبود ، زيبايي وجود داشت ؟ آن را كه الان ما مي گوييم زيبايي ، در مقابل آن مات و مبهوت مي مانيم و آن را درك و توصيف مي كنيم ، براي اين است كه همه جاي دنيا آن طور نيست .

اگر همه جاي دنيا يك جور و يك شكل بود ، تمام مردهاي دنيا نظير همان زيباترين مرد دنيا مي بودند ( همه يوسف مي بودند ) و تمام زنهاي دنيا كلئوپاترا مي بودند ، ديگر نه يوسفي وجود داشت و نه كلئوپاترايي ، اصلا زيبا وجود نداشت .

پس آن كه ما آن را زيبا مي ناميم ، زيبايي خودش را مديون همين زشتي زشت است ، اگر اين نبود ، آن هم نبود . در تمام خوبيها اين طور است . آن عادلها و عدالتخواهان درجه اول دنيا كه اينهمه جلوه و جلال دارند ، براي اين استكه در كنار آنها ديگران اين را ندارند . اگر همه افراد بشر خصيصه علي بن ابيطالب را مي داشتند ، ديگر علي بن ابيطالبي هم در دنيا وجود نداشت . پس گذشته از اينكه نفس تفاوتها ذاتي اشياء است ( يعني اگر بناست كثرتي به وجود بيايد ، ناچار بايد اشياء متفاوت باشند و اين اشياء متفاوت هم تفاوت را از ذات خودشان دارند ) ،در نظام كلي و جملي عالم ، براي همان چيزي كه شما خير مي ناميد ، اين تفاوت لازم است ، مثل اين است كه ما مي گوييم كوه چقدر شكوه دارد ! حالا اگر دره و پستي نبود ، كوهي در دنيا وجود داشت ؟ اين هم راجع به تفاوتها كه براي آنها خيلي مثال مي توان ذكر كرد .

نوع سوم از شرور : سختيها و شدايد

اما قسمت سوم شرور و بديها آنهايي است كه نه از نوع فناهاست و نه از نوع تفاوتها و تبعيضها ، بلكه از نوع سختيها و شدايد است . چرا مصائب در دنيا وجود دارد ؟ مردن يك جوان را اگر از نظر خود آن جوان حساب كنيم ، مرگ و فنا و نيستي است بحث سابق است كه گفتيم ولي از نظر آن كسي كه اين فراق در او اثر مي گذارد ، نامش مصيبت است . به طور كلي آيا بر وجود سختيها ، شدايد ، عداوتها ، رقابتها ، جنگها ، بيماريها و . . . اثري مترتب هست يا نه ؟ اتفاقا اينها هم همين طورند ،يعني خود همين مصائب و سختيها و شدتها يك عامل بزرگي هستند براي خوبيها و تكاملهاي بعدي . در اينجا اتفاقا اگر كسي ايراد را در جهت عكس بياورد ، از ايراد در اين جهت كمتر نيست . ما سلامت ، قدرت ، ثروت ، امنيت را مي گوييمخوبي ، خوبي هم هست ولي همينها را اگر از نظر عوارضي كه بعد به وجود مي آورند نگاه كنيم ، مي بينيم كه چندان خوب نيستند . معمولا البته كليت ندارد - قدرت غرور مي آورد ، غرور بدبختي مي آورد ، ثروت فساد مي آورد ، فساد بدبختي مي آورد ، سلامت آرامش روحي مي آورد ، آرامش و بي خيالي بعدها بدبختي مي آورد ، امنيت زياد كه هيچ وقت انسان از طرف دشمن تهديد نشود ، تنبلي و تن پروري مي آورد . ولي در جهت مخالف ، ضعف است كه انسان را به سوي پيشرفت مي كشاند .

از نظر مقياس سعادت كه هميشه بحث مي كنند ، انسان خيال مي كند كه سعادت يعني قدرت ، سعادت يعني ثروت ، سعادت يعني سلامت ، در صورتي كه اين طور نيست ، اي بسا قدرتمند و ثروتمندي كه همين قدرت و ثروتش او را به بدبختي مي كشاند .

حال فرمول سعادت چيست و سعادت چگونه براي انسان تامين مي شود ؟ آيا معناي سعادت نيل به آرزوست يا رضايت داشتن از وضع موجود ؟ همين اشكال بر تمام اينها وارد است . عده اي اين فرضيه را گفته اند فرضيه بدي هم نيست -كه سعادت به اين است كه انسان هميشه در خيال سعادت باشد ، مي گويند به اندازه اي كه انسان از فكر سعادت سعادتمند است ، از خود وجود واقعي سعادت سعادتمند نيست شعري هست كه از قديم در عربي نقل كرده اند :

اماني ان تحصل تكن غاية المني و الا فقد عشنا بها زمنا رغدا اي آرزوها اگر برسي و ما به تو برسيم كه چه بهتر ، اگر هم نرسي يك عمر ما با تو خوش زندگي كرديم . آرزو داشتن مساوي است با نداشتن و نداشتن مساوي است با طلب كردن . انسان اگر بخواهد در اين دنيا سعادتمند باشد ، هميشه بايد چيزهايي را نداشته باشد و با عشق و اميد و آرزو دنبال آنها بدود . وجدان كامل ، مرگ آرزو در انسان است و مرگ آرزو بدترين بدبختي در اين دنيا براي بشر است و لهذا قرآن يك تعبيري دارد ، مثل اينكه جواب اين اشكال است ،درباره قيامت ( آنجا كه نظامش با نظام اينجا فرق مي كند ، كه آن هم رازي دارد ) مي فرمايد : " لا يبغون عنها حولا " ( 1 ) يعني در آنجا كسي آرزوي دگرگوني نمي كند ، يعني آدم سير نمي شود . وضع اين دنيا اين طور است كه انسان هر چيزي را تا وقتي ندارد مي خواهد ، وقتي كه دارا شد از آن سير مي شود ، باز دنبال يك چيز ديگري مي رود . قرآن مي گويد ولي در آن دنيا اين طور نيست " لا يبغون عنها حولا " ، در آنجا آنچه را كه دارند ، ديگر آرزوي دگرگوني و تحول و تنوع در آن نمي شو د . معروف است كه مي گويند سفير انگليس با ناپلئون ملاقات كرد و اين در همان وقتي بود كه ميان آنها اختلاف و جنگ بود . سفير انگليس به ناپلئون گفت : فرق ما انگليسيها با شما فرانسويها اين است كه ما طالب شرافتيم ، ولي شما طالب ثروت . ناپلئون گفت : بله ، همين طور است، انسان هميشه طالب آن چيزي است كه ندارد ! بله ، انسان هميشه طالب و دنبال آن چيزي است كه ندارد ، پس بايد يك نداشتني در كار باشد ، و اتفاقا به اندازه اي كه اين مصيبتها و ضربتها بر روح بشر ، قوه ها را در وجود انسان به فعليت مي رساند ، هيچ چيز اين كار را نمي كند . مي گويند شاهكارهايي كه بشر به وجود آورده است ، مولود دو عامل است ، يا مولود عامل عشق است يا مولود عامل مصيبت . باز در عشق هم مي گويند عشق وقتي مي تو اند شاهكار به وجود بياورد كه وصال كامل در كار نباشد ، وصال ، اول خمود است ، عشقهايي كه با فراق توأم

1. توفي يعني تام و تمام تحويل گرفتن الله يتوفي الانفس .

/ 112