نوع دوم از شرور : تفاوتها و تبعيضها
نوع دوم از شرور ، تفاوتها و تبعيضها ناميده مي شوند ، مي گويند اساسا چرا اشياء اين طور در سطحهاي مختلف آفريده شده اند ؟ البته وقتي بشر روي مقياس منافع خودش صحبت مي كند ، تا مي گويد تفاوت ، فورا ذهنش متوجه همين مسأله جزئي ( نسبت به مساله كل عالم ) مي شود ، مثلا تفاوت افراد در فقر و غنا ، يكي ثروتمندتر ، يكي فقيرتر ، يكي قويتر ، يكي ضعيفتر ، يكي باهوش تر ، يكي كم هوش تر ، در صورتي كه تفاوت محدود به اين نيست .تفاوتها يكي اين است كه بالاخره بعضي از موجودات حشره آفريده شده اند ، بعضي انسان و مسلم انسان يك موجود كاملتري از حشرات است ، يكي گياه آفريدهحين موتها " ( زمر / 42 ) يعني خداوند نفوس را در وقت مردن بتمامه مي گيرد ، قبض مي كند ، تحويل مي گيرد . يا " و الله يقبض و يبسط " ( بقره / 245 ) خداوند ، هم قبض مي كند و هم بسط مي دهد . بسط دادن همين است كه ما به آن " احياء " مي گوييم ، قبض كردن همين است كه به آن " اماته " مي گوييم . اماته ها در واقع ميراندن و فاني كردن نيست ، بلكه تحويل گرفتن است . چرا من را انسان نيافريدي ؟ يعني آن منيت و ذات و خودش خودش باشد ولي انسان باشد ، در صورتي كه اين طور نيست . آن كه مار است اگر انسان مي بود ، اين طور نبود كه " او " انسان بود ، مار اگر هست ، همين مار است . آن ماهيتي كه ماهيت مار است ، اگر بخواهد موجود بشود مار است ، انسان هم ماهيتش اگر بخواهد موجود بشود همين انسان است ، نه اينكه يك اشيائي بوده اند و از اين اشياء ، آن مي توانست انسان باشد ، اين مي توانست مار باشد ، با يك قرعه كشي و يا با يك تبعيض و بي عدالتي گفته اند تو چشمت كور شود ، بايد مار شوي و او هم چشمش كور شود ، بايد انسان باشد ، مثل افرادي كه همه آنها صلاحيت دارند پستهاي بالا و پايين را اشغال كنند ، يكي را انتخاب كرده ، در رأس گذاشته اند و گفته اند تو رئيس اداره ، ديگري را گذاشته اند زير دست و گفته اند تو معاون ، به ديگران گفته اند شما كارمندهاي عادي ، در صورتي كه اگر كارمند عادي را هم رئيس قرار داده بودند ،مي شد رئيس باشد . اين طور نيست . در مقام تشبيه من تشبيه نكرده ام ، ديگران تشبيه كرده اند اما تشبيه خوبي است مي گويند نظير اين است كه يك نفر مهندس و معمار كه مي خواهد نقشهايي را به وجود بياورد ، اول آن نقشها را تصور مي كند ، مثلا دايره اي ، مربعي ، مثلثي ، خط منحني ، خط مستقيم و خطوط زياد را در ذهن خودش رسم مي كند ،بعد دايره ، مثلث ، خط مستقيم و خط منحني را ايجاد مي كند . مثلث را كه قبل از آنكه ايجاد كند در علم خودش مرتسم كرد ، او مثلث نكرد و دايره را هم او دايره نكرد ، كه دايره بگويد چرا مرا مثلث نكردي و مثلث بگويدچرا مرا دايره نكردي ؟ همان ذات دايره را ( كه دايره بودنش به ذات خودش هست ) ذات مثلث را ( كه در ذات خودش مثلث است ) به وجود مي آورد . جمله معروفي هست از بوعلي سينا كه گفت : " ما جعل الله المشمش مشمشا بل اوجدها " كه آن سر و صداها را در دنيا به وجود آورد . گفت : خدا زردآلو را زردآلو نكرده است ، زردآلو را وجود داده است . البته نه اينكه زردآلو قبل از وجود ، يك وجودي دارد ، بلكه اينكه ما در فكر خودمان خيال مي كنيم كه يك چيز را كه در ذات خودش مي توانست گلابي باشد ، مي توانست زردآلو هم باشد ، آن را زردآلو كرد و گلابي نكرد ، اين طور نيست . معني " عدل " تساوي نيست ، معني عدل اين است كه هر موجودي آن وجودي را كه استحقاق دارد و مي تواند داشته باشد ، به او بدهند . آن ذات ، اين وجود را مي توانست داشته باشد و غير از اين وجود را نمي توانست داشته باشد و آن ذات ديگر هم اين وجود را مي توانست داشته باشدو غير از اين وجود نمي توانست داشته باشد . عدل اين نيست كه آنچه را كه اولي نمي تو اند داشته باشد ، به او بدهند و آنچه را كه دومي مي تواند داشته باشد ، از او كم كنند تا به اولي برسد . اين ، يك جهت درباب تفاوتها كه خيلي ريشه فلسفي دارد .
ضرورت تفاوتها در نظام كلي عالم
جهت دوم درباب تفاوتها ساده تر است و آن اين است كه همان طور كه درباره نيستيها گفتيم در نظام كلي و جملي عالم آن نيستيها ضرورت دارد ، اين تفاوتها هم از نظر جملي و كلي عالم ضرورت دارد . ما در اين تفاوتها يكي را مي گوييم خوب و يكي را بد ، و مي گوييم آن خوبش كه هست، اين بدش چرا هست ؟ نمي دانيم كه اگر اين بد نبود ، آن خوب هم نبود . مثال مي زنند به يك تابلوي نقاشي . در تابلوي نقاشي ، روشنايي و تاريكي توأما وجود دارد ، اين تفاوت ميان قسمتها هست كه يك قسمت روشن استيك قسمت تاريك ، ولي اين تابلو ، تابلو بودن خودش را و زيبايي و كمال خودش را به همين دارد كه روشنيها و تاريكيها به يكديگر آميخته است . اگر به جاي تاريكيها هم روشني بود ، آيا آن وقت تابلو وجود داشت ؟ آيا آن وقت زيبايي وجود داشت ؟ آيا اگر در دنيا محروميت نبود ، موفقيت وجود داشت ؟ آيا اگر در دنيا زشتي نبود ، زيبايي وجود داشت ؟ آن را كه الان ما مي گوييم زيبايي ، در مقابل آن مات و مبهوت مي مانيم و آن را درك و توصيف مي كنيم ، براي اين است كه همه جاي دنيا آن طور نيست .اگر همه جاي دنيا يك جور و يك شكل بود ، تمام مردهاي دنيا نظير همان زيباترين مرد دنيا مي بودند ( همه يوسف مي بودند ) و تمام زنهاي دنيا كلئوپاترا مي بودند ، ديگر نه يوسفي وجود داشت و نه كلئوپاترايي ، اصلا زيبا وجود نداشت .پس آن كه ما آن را زيبا مي ناميم ، زيبايي خودش را مديون همين زشتي زشت است ، اگر اين نبود ، آن هم نبود . در تمام خوبيها اين طور است . آن عادلها و عدالتخواهان درجه اول دنيا كه اينهمه جلوه و جلال دارند ، براي اين استكه در كنار آنها ديگران اين را ندارند . اگر همه افراد بشر خصيصه علي بن ابيطالب را مي داشتند ، ديگر علي بن ابيطالبي هم در دنيا وجود نداشت . پس گذشته از اينكه نفس تفاوتها ذاتي اشياء است ( يعني اگر بناست كثرتي به وجود بيايد ، ناچار بايد اشياء متفاوت باشند و اين اشياء متفاوت هم تفاوت را از ذات خودشان دارند ) ،در نظام كلي و جملي عالم ، براي همان چيزي كه شما خير مي ناميد ، اين تفاوت لازم است ، مثل اين است كه ما مي گوييم كوه چقدر شكوه دارد ! حالا اگر دره و پستي نبود ، كوهي در دنيا وجود داشت ؟ اين هم راجع به تفاوتها كه براي آنها خيلي مثال مي توان ذكر كرد .نوع سوم از شرور : سختيها و شدايد
اما قسمت سوم شرور و بديها آنهايي است كه نه از نوع فناهاست و نه از نوع تفاوتها و تبعيضها ، بلكه از نوع سختيها و شدايد است . چرا مصائب در دنيا وجود دارد ؟ مردن يك جوان را اگر از نظر خود آن جوان حساب كنيم ، مرگ و فنا و نيستي است بحث سابق است كه گفتيم ولي از نظر آن كسي كه اين فراق در او اثر مي گذارد ، نامش مصيبت است . به طور كلي آيا بر وجود سختيها ، شدايد ، عداوتها ، رقابتها ، جنگها ، بيماريها و . . . اثري مترتب هست يا نه ؟ اتفاقا اينها هم همين طورند ،يعني خود همين مصائب و سختيها و شدتها يك عامل بزرگي هستند براي خوبيها و تكاملهاي بعدي . در اينجا اتفاقا اگر كسي ايراد را در جهت عكس بياورد ، از ايراد در اين جهت كمتر نيست . ما سلامت ، قدرت ، ثروت ، امنيت را مي گوييمخوبي ، خوبي هم هست ولي همينها را اگر از نظر عوارضي كه بعد به وجود مي آورند نگاه كنيم ، مي بينيم كه چندان خوب نيستند . معمولا البته كليت ندارد - قدرت غرور مي آورد ، غرور بدبختي مي آورد ، ثروت فساد مي آورد ، فساد بدبختي مي آورد ، سلامت آرامش روحي مي آورد ، آرامش و بي خيالي بعدها بدبختي مي آورد ، امنيت زياد كه هيچ وقت انسان از طرف دشمن تهديد نشود ، تنبلي و تن پروري مي آورد . ولي در جهت مخالف ، ضعف است كه انسان را به سوي پيشرفت مي كشاند .از نظر مقياس سعادت كه هميشه بحث مي كنند ، انسان خيال مي كند كه سعادت يعني قدرت ، سعادت يعني ثروت ، سعادت يعني سلامت ، در صورتي كه اين طور نيست ، اي بسا قدرتمند و ثروتمندي كه همين قدرت و ثروتش او را به بدبختي مي كشاند .حال فرمول سعادت چيست و سعادت چگونه براي انسان تامين مي شود ؟ آيا معناي سعادت نيل به آرزوست يا رضايت داشتن از وضع موجود ؟ همين اشكال بر تمام اينها وارد است . عده اي اين فرضيه را گفته اند فرضيه بدي هم نيست -كه سعادت به اين است كه انسان هميشه در خيال سعادت باشد ، مي گويند به اندازه اي كه انسان از فكر سعادت سعادتمند است ، از خود وجود واقعي سعادت سعادتمند نيست شعري هست كه از قديم در عربي نقل كرده اند : اماني ان تحصل تكن غاية المني و الا فقد عشنا بها زمنا رغدا اي آرزوها اگر برسي و ما به تو برسيم كه چه بهتر ، اگر هم نرسي يك عمر ما با تو خوش زندگي كرديم . آرزو داشتن مساوي است با نداشتن و نداشتن مساوي است با طلب كردن . انسان اگر بخواهد در اين دنيا سعادتمند باشد ، هميشه بايد چيزهايي را نداشته باشد و با عشق و اميد و آرزو دنبال آنها بدود . وجدان كامل ، مرگ آرزو در انسان است و مرگ آرزو بدترين بدبختي در اين دنيا براي بشر است و لهذا قرآن يك تعبيري دارد ، مثل اينكه جواب اين اشكال است ،درباره قيامت ( آنجا كه نظامش با نظام اينجا فرق مي كند ، كه آن هم رازي دارد ) مي فرمايد : " لا يبغون عنها حولا " ( 1 ) يعني در آنجا كسي آرزوي دگرگوني نمي كند ، يعني آدم سير نمي شود . وضع اين دنيا اين طور است كه انسان هر چيزي را تا وقتي ندارد مي خواهد ، وقتي كه دارا شد از آن سير مي شود ، باز دنبال يك چيز ديگري مي رود . قرآن مي گويد ولي در آن دنيا اين طور نيست " لا يبغون عنها حولا " ، در آنجا آنچه را كه دارند ، ديگر آرزوي دگرگوني و تحول و تنوع در آن نمي شو د . معروف است كه مي گويند سفير انگليس با ناپلئون ملاقات كرد و اين در همان وقتي بود كه ميان آنها اختلاف و جنگ بود . سفير انگليس به ناپلئون گفت : فرق ما انگليسيها با شما فرانسويها اين است كه ما طالب شرافتيم ، ولي شما طالب ثروت . ناپلئون گفت : بله ، همين طور است، انسان هميشه طالب آن چيزي است كه ندارد ! بله ، انسان هميشه طالب و دنبال آن چيزي است كه ندارد ، پس بايد يك نداشتني در كار باشد ، و اتفاقا به اندازه اي كه اين مصيبتها و ضربتها بر روح بشر ، قوه ها را در وجود انسان به فعليت مي رساند ، هيچ چيز اين كار را نمي كند . مي گويند شاهكارهايي كه بشر به وجود آورده است ، مولود دو عامل است ، يا مولود عامل عشق است يا مولود عامل مصيبت . باز در عشق هم مي گويند عشق وقتي مي تو اند شاهكار به وجود بياورد كه وصال كامل در كار نباشد ، وصال ، اول خمود است ، عشقهايي كه با فراق توأم1. توفي يعني تام و تمام تحويل گرفتن الله يتوفي الانفس .