در نزد مسلمين كه خود مسأله شيطان هم بايد در همين مبحث طرح بشود كه خودش در عين حال مخلوقي از مخلوقات يزدان است . اما اغلب آنهايي كه تحقيق كرده اند ، مي گويند اين يك توجيه و تعبيري است در اين مطلب و حقيقت مطلب اين است كه خواسته اند براي اشياء دو مبدأ اساسي و اصلي قائل بشوند.
به هر حال حكماي قديم هم كه اين عقيده را به نام عقيده ثنويه و مجوس نقل كرده اند ، به همين صورت نقل كرده اند كه آنها قائل به دو مبدأ اصلي بوده اند .
طرح مسأله " شرور " از جنبه عدل مبدأ عالم
يك مطلب ديگري كه در اينجا به وجود آمده است ، به اين شكلي است كه ما طرح كرده ايم و شكل كامل مطلب اين است : بودن اين شرور و بديها و بي نظمي ها در عالم يا از اين جهت است كه مبدأ عالم ، عالم و شاعر و حكيم نيستو آنچه واقع مي شود روي تصادف طبيعت واقع مي شود و از يك مبدأ لاشعور صادر مي شود يا اگر عالم هست پس عادل نيست ، اين با عدالت منافات دارد . او يا نمي داند و مي كند ، پس مبدأ شاعري در عالم نيست ، يا مي داند و مي كند ، پس مبدأ عالم عادل نيست ، و آنگاه چطور ممكن است شما مبدأ و خدايي را اثبات كنيد كه در عين حال عادل نباشد ؟ پس ، از جنبه " عدل " مسأله را طرح كرده اند . حرفهايي كه در اين زمينه گفته شده است چيست ؟ در اينجا در سه چهار مرحله بحث شده است .
مرحله اول تحليل حقيقت شرور و بديهاست ، كه اصلا حقيقت شر و بدي و منشأ شريت و بدي در عالم چيست ؟ مرحله دوم مرحله تفكيك ناپذيري خير و شر از يكديگر است ، يعني اين مسأله كه : آيا خير و شر در نظام عالم عقلا از يكديگر تفكيك پذيرندكه آن وقت اين بحث پيش بيايد كه مبدأ عالم كه خيرات را آورده است چرا شرور را هم آورده است ؟ يا اينها آنچنان لازم و ملزوم يكديگرند كه محال است كه از يكديگر تفكيك بشوند ؟ يا بايد نه خيري و نه شري باشد و يا اگر بناست آن خير باشد ، خواه ناخواه و به ضرورت ( به معناي امتناع انفكاك ) حتما اين شروري هم كه شما مي گوييد شرور است ، دنبال آن بايد باشد . مرحله سوم مرحله اي است كه غير حكما هم روي آن بحث كرده اند و آن اين است كه اين شروري هم كه شما شرور مي ناميد و بدي مي دانيد، صد درصد بد نيستند ، اينها بدند به نسبت ، [ يعني ] از جنبه اي بدند ، و همين بديهايي كه شما مي گوييد ، منشأ خوبيهاي دنيا هستند ، بديها منشأ خوبيها هستند . ( اين غير از آن است كه خوبيها و بديها از يكديگر تفكيك ناپذيرند ) . همه اينها به اصطلاح ، فلسفه دارند ، بر مصيبتها فوايدي مترتب است ، بر سختيها و شدايد فوايدي مترتب است ، بر مرگ و پيري فوايدي مترتب است . اينجا مسأله فوايد بديها مطرح مي شود كه خيلي ها وارد اين مسأله شده و بحث كرده اند . معمولا وقتي شما اين مسأله را براي يك آدم متدين طرح مي كنيد ، او يك جواب اجمالي به آن مي دهد . او در جواب اين سؤال كه چرا اينهمه مصيبت و سختي پيدا شد ، چرا من بيمار شدم ، چرا چنين شد ، چرا چنان شد ؟مي گويد لابد يك مصلحتي در آن است . جواب اجمالي اي كه افراد مي دهند همين است : خدا خودش بهتر مي داند ، لابد يك مصلحتي هست در اينكه مرگ را بيافريند ، فقر را بيافريند ، جهل را بيافريند ، بيماري را بيافريند .
اين جواب يك جواب اجمالي است كه فقط براي افراد مؤمن قانع كننده است ، براي غير مؤمن قانع كننده نيست . مقصودم از افراد مؤمن افراد متعبد نيست ، مقصود يك عده افرادي است كه اعتقادشان به نظام اين عالم آن قدر قوي و شديد استكه وقتي با اين طور مسائل مواجه مي شوند ، خود به خود در ذهنشان جهل خودشان منعكس مي شود . هر كسي وقتي در مقابل عظمت كار يك نفر قرار گرفت و جز نظم و حكمت و عدالت در كار او نديد ، وقتي كه در يكي دو جا برخورد كند و نفهمد ، اعتراض نمي كند ، مي گويد حتما اين هم يك سري دارد كه من نمي دانم . مي خواهم بگويم اين حرفي هم كه آنها مي گويند ، يك حرف بي منطقي نيست ، نمي خواهيم بگوييم آقا اين حرفها يعني چه ، خدا خودش بهتر مي داند يعني چه ؟نه ، اين هم خودش يك منطقي است ، اما به شرط اينكه انسان به آن حدي از ايمان رسيده باشد كه اعتقادش به نظم و حكمت و عدالت عالم آن قدر قوي و نيرومند باشد كه آن بديها و بي نظميهايي كه مي بيند ، به نظرش كوچك و حقير بيايد و بگويد من نمي دانم، مثل كسي كه به يك كارخانه بسيار بسيار منظمي مي رود و در گوشه و كنار به چيزهايي مي رسد كه به نظرش مي آيد اينها ديگر زايد است و نبايد باشد ، ولي بعد خودش را تخطئه مي كند و مي گويد آن كسي كه دستگاه به اين عظمت را با اين دقت درست كرده است ، نمي شود كه اين را ديگر نفهميده باشد ، حتما يك چيزي هست كه من نمي دانم . اما براي كسي كه به اين حد نرسيده است ، اين جواب اجمالي قانع كننده نيست ، حتما بايد اين جواب به اصطلاح تفصيل بيشتري داشته باشد .
تحليل ماهيت " شرور "
عرض كرديم اينجا سه مرحله وجود دارد : مرحله اول ، مرحله تحليل حقيقت و ماهيت شرور و بديهاست . در اينجا حكما يك حرفي زده اند كه در ابتدا شايد يك حرف خيلي كوچك و سخيفي به نظر بيايد ، در صورتي كه حرف خوبي است ، گفته اند برگشت تمام بديهاي عالم به نيستي است نه به هستي ، هستي خير است و هر چه كه شما بدي مي بينيد نيستي است .
پس هستيهاي عالم دو تيپ نيست : هستيهاي خوب و هستيهاي بد ، كه بعد بگوييد آن كسي كه فاعل هستي است و هستيهاي خوب را آفريد ، چرا هستيهاي بد را آفريد ؟ تمام بديها نيستي است . شما مي گوييد مرگ [ چرا هست ؟ ] مرگ غير از فقدان حيات چيز ديگري نيست ، اين طور نيست كه خالق حيات ، خالق موت هم جداگانه باشد . خالق حيات ، خالق حيات است ، منتها حيات وقتي محدود به يك حدي شد ، بعد از آن حد وقتي كه چيزي نيست ، نيستي است . اين ، نظير يك خطي است كه شما داريد مي كشيد . اگر شما يك متر خط كشيديد، فاعل اين خط هستيد . اين خط يك متري را در مقابل يك خط دو متري كه بگذاريد ، فاقد يك متر ديگر است اما آن يك متر ديگر كشيده نشده است نه اينكه عدم آن يك متر ديگر كشيده شده است . هر چه كه شما در دنيا بدي مي بينيد ، بالاخره وقتي تحليل مي كنيد مي بينيد آن چيزي كه مي گوييد بد ، يا خودش نيستي و فقدان است يا يك هستي است كه آن هستي نه از جنبه هستي اش بد است ، [ بلكه ] از آن جهتي كه منشأ يك فقدان شده است بد است ( باز آن هم كه بد است ، از آن جهت بد است كه منجر به يك فقدان شده است ) . كوري بد است ، خود كوري فقدان است ، اما عملي كه منجر به كوري مي شود ، خود اين از آن جهت كه يك عمل و يك كار است ، يك هستي است . يك كسي كس ديگر را كور مي كند و اين كار نام ظلم به خودش مي گيرد و ظلم بد است . درست است كه ظلم بد است ، اما شما ظلم را بايد تحليل كنيد.
چرا ظلم بد است ؟ آن كسي كه با كارد چشم ديگري را درمي آورد ، آيا اين از آن جهت كه نيروست ، نيرو داشتن او بد است ؟ آيا اراده داشتن او بد است ؟ آيا حركت كردن دستش بد است ؟ آيا برندگي چاقويش بد است ؟ اگر همه اينها وجود داشته باشد و فقط منجر به آن نيستي و كوري نشود ، بد است ، ظلم است ؟نه ، تمام اين هستيها از آن جهت صفت بدي به خود مي گيرند كه منتهي مي شوند به يك فقدان و يك كوري . فقر چرا بد است ؟ چون نيستي است . ضعف چرا بد است ؟ چون نيستي است . جهل چرا بد است ؟ چون نيستي است . تمام هستيهايي هم كه منجر به اين نيستيها بشوند ، به خاطر رابطه شان با اين نيستيها صفت " بدي " را به خود مي گيرند ، پس به اصطلاح شر بالعرض مي شوند ، يعني شر به واسطه شي ء ديگر ، نه به خودي خود . اين مطلب را گاهي بعضي اشخاص به اين صورت تلقي مي كنند كه مي گويند : گفته اند شرور نيستي است ، پس مثلا عقرب را كه گفته اند شر است ، نيستي است ، فقر را كه گفته اند شر است ، يعني اصلا فقري وجود ندارد ، شما خيال مي كنيد فقري وجود دارد ، بدي نيستي است ، ظلم وجود ندارد . نه ، به اين شكل نيست ، [ حكما ] نمي خواهند بگويند در دنيا فقر وجود ندارد يا فقير وجود ندارد يا عقرب وجود ندارد ، عقرب نيستي است ، صحبت اين است كه اين شروري كه در عالم وجود دارند ، يا خودشان نيستي هستند يا هستي اي هستند كه اين صفت نيستي ( نيستي يك شي ء ) را دارا هستند . مثلا ممكن است كسي بگويد آيا شما مي گوييد كوري نيستي است ؟مي گوييم بله . مي گويد پس چه فرق است بين اينكه بگوييم زيد كور است و كوري نيستي است يا بگوييم زيد كور نيست ؟ مثل اين است كه يك وقت من مي گويم زيد پول ندارد ، و يك وقت مي گويم زيد پول دارد ، و پول نيستي است . هر دو يكي شد .
چه فرق است ميان اينكه شما بگوييد فلان كس كور است و كوري نيستي است و اينكه بگوييد نه ، اصلا كور نيست . مسلم ميان ايندو فرق است و اين مغلطه است . وقتي كه ما مي گوييم فلان كس كور هست ، يعني متصف به اين نيستي است ، اصلا كوري يعني اين نيستي . " كور هست " يعني متصف به اين نيستي است ، " كور نيست " يعني متصف به اين نيستي نيست . پس آنها كه مي گويند اينها نيستي است ، يعني يك سلسله صفات عدمي است در اين دنيا كه اين صفات عدمي منشأ انتزاعش به اصطلاح فلاسفه وجود دارد، خودش نيستي است والا منشأ انتزاع اين نيستي ، مسلم وجود دارد . وقتي يك وجود محدود شد به يك حدي ، براي آن حد هم به مناسبت محدود ، يك نوع اعتبار هستي مي شود ، گواينكه آن هستي يك هستي اعتباري است . خيال نمي كنم در اين مطلب كه تمام شرور و بديهاي عالم از نيستيها انتزاع مي شود ، ايرادي باشد .
ممكن است اين بياني كه من امروز كردم بيان كاملي نباشد ، بعد سؤال كنيد و روي آن بحث مي كنيم ، ولي مطلب مطلب درستي است .
رفع اشكال " ثنويت "
تا اينجا فقط اشكال ثنويت رفع مي شود كه مي گفتند اصلا ما دو سنخ هستي در عالم داريم : يك سنخ آن بايد به يك فاعل مستند بشود ، سنخ ديگر به فاعل ديگري . معلوم شد كه نه ، اصلا نيستي از آن جهت كه نيستي است ، فعل نيست ، لافعل است . فرضا ما قائل به تباين خير و شر بشويم و آن اصل را از ثنويين قبول كنيم كه اينها تباين ذاتي با يكديگر دارندو چون تباين ذاتي دارند پس آنچه كه منشأ خيرات است نمي تواند منشأ شرور باشد و آنچه كه منشأ شرور است نمي تواند منشأ خيرات باشد ، از جاي ديگر مي گوييم اصلا اين شرور و نيستيها در مقابل هستيها حقيقت و واقعيتي ندارند كه ما براي هستيها بخواهيم فاعل جداگانه قائل بشويمو براي نيستيها فاعل جداگانه ، همان فاعل هستيها كافي است كه نيستيها هم در دنيا پيدا بشوند ( پيدايش اعتباري ) ، مثل نور و سايه : نور وجود دارد ، سايه هم وجود دارد . منشأ نور يك منبع نور است مثل خورشيد يا چراغ ، ولي هر جا كه نور هست ، سايه هم هست ( يك شاخص كه وجود داشته باشد ، سايه هم وجود دارد ) اما آن سايه جز فقدان نور چيز ديگري نيست ، وقتي كه نور آمد و در يك جاي بالخصوص تاييد و در يك محدوده بالخصوص نتابيد ، آنجا ديگر سايه است لازم نيست ما در جستجوي يك كانون ديگري غير از كانون نور باشيم و بگوييم آن كانوني كه سايه ها را در عالم به وجود مي آورد چه كانوني است ؟ خورشيد كانوني است كه نورها را به وجود مي آورد ، آن كانون ديگر چيست ؟نبايد يك كانون ديگري در عالم قائل شد . بدانيد حساب كار عالم همين حساب نور و ظلمت است ، به معناي اينكه ظلمتها همان عدميات عالم است . پس لزومي ندارد كه ما كانون جداگانه اي براي ظلمتها و شرور و بديهاي عالم قائل باشيم .
ولي تا اينجا فقط اشكال ثنويه را حل مي كند ، اما اشكال حكمت بالغه و اشكال عدل و غيره را حل نمي كند . مي گويد بسيار خوب ، از اين جهت ما فارغ شديم ، پس لزومي ندارد كه منشأ عالم حتما دو تا باشد ، ولي ما مي گوييم اگر منشأ عالم يكي است و آن يكي هم آن طور كه شما مي گوييد حكيم و عادل است ، اصلا چرا عالم را اين طور آفريده است كه اينهمه ظلمتها ( ولو همين امور عدمي به همين شكل ) پيدا بشود ؟ آيا نمي توانست عالم را طوري بيافريند كه نور مطلق باشد ؟ اين ظلمتها و نيستيها در واقع جاهاي خالي عالم است . چرا اين جاهاي خالي را پر نكرد ؟ اگر [ نظام عالم ] به آن صورت بود كه ثنويين مي گفتند ، شما با تحليل كردن حقيقت شرور كه شرور سرانجام منتهي به اعدام مي شود ، اشكال را جواب داده ايد ، اما اشكال تنها آن نيست ، اشكال به اصطلاح فلسفه اشكال به عنايت است ، اشكال به عنايت الهي و به حكمت الهي و به عدل الهي است ، چرا اين جاهاي خالي عالم پر نشده است ؟ اينجاست كه آن دو مسأله ديگر پيدا مي شود و بايد طرح كرد .
يك مسأله ، مسأله تفكيك ناپذيري نور و ظلمت ، و خير و شر از يكديگر است ، يعني اصول خير و شر از يكديگر تفكيك ناپذيرند ، نه اينكه وضع عالم يك وضع ثابتي است كه نمي شود جاي اين شر جزئي را پر كردو به جاي آن خير گذاشت ، به صورت يك نظام كلي در عالم ، از يكديگر تفكيك ناپذيرند ، يعني اگر در اين دنيا حيات هست ، موت هم بايد در كنارش باشد ، اگر غنا هست فقر هم بايد در كنارش باشد ، اگر قدرت هست ضعف هم بايد در كنارش باشد ،اگر سلامت هست بيماري هم بايد در كنارش باشد ، اگر رضا هست نارضايي هم بايد در كنارش باشد ، اينها از يكديگر تفكيك پذير نيست . بعد از اين مسأله ، مسأله فلسفه ها و فوايد در كار مي آيد و يكدفعه اصلا فكر عوض مي شود ، آنهايي را كه ما تا حالا بد حساب مي كرديم و بد مطلق ( صد درصد بد ) مي دانستيم ولو مي گفتيمچاره اي از وجودشان نيست و بايد باشند ، چون آن خوبيها هستند اينها هم بايد باشند مي بينيم كه نه ، غير از اينكه بايد باشند به اعتبار اينكه وجودشان يك لازم لاينفك خوبيها هست ، بايد باشند براي اينكه منشأ خيرات بشوند و اگر اينها نبودند ، اصلا آن خيرات نبود ، علت و منشأ خيرات زيادي هم هستند . اصلا وجود نداشته باشد ، و چنين عواملي هم در هستي وجود دارد . الهيون معتقد به يك چنين عوالمي هستند ، چه در ما قبل اين عالم و چه در مابعد اين عالم . هستي از مبدأ كل كه فائض مي شود ، به حكم طبيعت عليت و معلوليت و به حكم طبيعت خودش ، مرتبه به مرتبه نازلتر مي شود ( 1 ) . خواه ناخواه مي رسدبه مرتبه اي كه وجود آن قدر ضعيف است كه با نيستي آميخته است . عالمي كه ما اكنون در آن هستيم ، آخرين تنزل نور وجود و آخرين حد قوس نزول است ، منتها عالم كمال و تكامل است ، هستي در همين عالم رو به تكامل و پر كردن نيستيها مي رود كه باز برمي گردد روي قوس اول خودش ، برمي گرددبه هستي اول " انا لله و انا اليه راجعون " (2) . اينكه عرض كردم كه در عالم ما هستي با نيستي توأم است و لازمه ذات اين عالم اين است كه هستي و نيستي با يكديگر توأم بشود و بعد عرض كردم كه عوالم ديگري هست [ كه چنين نيست ] ، براي اين است كه كسي خيال نكند اصلا لازمه هستي اين است ، نه ، لازمه اصل هستي ، نامحدوديت و اطلاق است ، هستي در ذات خودش نيستي را طرد مي كند ولي هستي در مراتب نزول خودش كه لازمه معلوليت است [ با نيستي توأم است ] . لازمه هر معلوليتي ( 3 ) اين است كه مرتبه بعدي ناقصتر باشد . خود اين نقصان ، راه يافتن عدم است .
باز از آن مرتبه به مرتبه ديگري كه از آن ناقصتر است نزول مي كند ، تا مي رسد به دنياي ما ، يعني حالتي كه به آن مي گوييم " ماده " كه همان قوه محض است و از هستي فقط اين حظ و مرتبه را دارد كه بالقوه است ، مي تواند هستيهاي ديگر را به خود بپذيرد . اين " مي تواند بپذيرد " مبدأ اصل حركت مي شود و حركت لازمه ذات اين عالم است . " اين عالم ، عالم حركت آفريده شده است " يعني اصلا قوامش به تدريج است ،نه اينكه عالم را اول قلمبه آفريده اند ، بعد كشش داده اند تا حركت پيدا كرده است ، يا عالم را در لازمان آفريده اند . بعد اين زمان را كش داده اند تا شده است زمان . زمان و حركت و تغيير و تدريج و . . . لازمه ذات عالم است . تأثر و قبول كردن اثر از ديگري لازمه ذات اين عالم است ، يعني ماده اين عالم كه اثر را مي پذيرد ، آن ديگر ماده آفريده شده ، پذيرنده آفريده شده ، غير از اين هم نمي توانسته آفريده شود . آن كه غير از اين است ، در غير اين عالم است ، در جاي ديگر است ، در مرتبه ديگري از وجود است . ماده همين است ، اثر مي پذيرد ، هم اثر مناسب مي پذيرد ، هم اثر ضد خودش را مي پذيرد .
1. لازمه معلوليت ، تأخر معلول از علت است ( تأخر وجودي ) .
2. بقره / 157 .
3. معلوليت واقعي غير از معلوليتي است كه ما در عالم ماده مي گوييم ( كه اصطلاحا علتهاي اعدادي گفته مي شود ) ، معلوليتي است كه معلول از ذات علت ناشي شده باشد و علت ، منشأ ايجادي آن باشد .