خلقت و حدوث زماني - توحید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

توحید - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اشياء داريم . يكي دو مطلب بود كه اشاره كرديم ، گفتيم كه درباره خلقت يا حدوث اشياء ، يك وقت كسي دنبال اين است كه بگويد روز اولي كه يكمرتبه در يك لحظه تمام عالم از كتم عدم به وجود آمد ، كي بود ؟آيا چنين لحظه اي وجود داشته ؟ يا وجود نداشته است ، هر چه كه جلو برويم ، مخلوقات و موجودات بوده اند ؟ عرض كرديم كه ما به دلايلي كه در هفته پيش گفتيم دنبال اين مطلب نيستيم ، حالا لازم نيست دلايل آن را بحث كنيم .

ما اگر راجع به حدوث و خلقت اشياء بحث مي كنيم ، نه اينكه مي خواهيم بگوييم كه آيا علم امروز ، فلسفه امروز ثابت كرده است كه بالاخره اين زمان - كه در گذشته بوده است ، يك وقتي بوده كه هيچ چيز نبوده است ، يكمرتبه اشياء به وجود آمده اند - [ كي بوده است ؟ ] نه ، بحث ما درباره همين جريان موجود عالم است كه ما اشيائي را به چشم ظاهر مي بينيم ،اشيائي معدوم و اشيائي موجود مي شوند ، آيا با نظر دقيق علمي واقعا چنين چيزي است ؟ واقعا موجودهايي معدوم و معدومهايي موجود مي شوند و واقعا الان خلقت و حدوثي در عالم رخ مي دهد ؟ يك گياه كه بوجود مي آيد ، واقعا چيزي خلق شده است ؟ يا اينكه نه، هيچ چيزي در عالم خلق نمي شود و هيچ چيزي در عالم حادث نمي شود ، هيچ موجودي معدوم نمي شود و هيچ معدومي هم موجود نمي شود ؟ پس بحث ما در اين جهت است . يك مطلب ديگر هم عرض كرديم كه آن هم فعلا مطمح نظر ما نيست و آن اين است كه از نظر حكماي الهي در موضوع خداشناسي هيچ لزومي ندارد كه اين عالم ما لحظه اولي داشته باشد ، اگر هيچ لحظه اول هم نداشته باشد ، با خدايي خدا جور درمي آيد ، بلكه لازمه خدايي خدا اين است كه عالم اول نداشته باشد ، اصلا لازمه اينكه خدايي باشد ، اين است كه مخلوقاتش هم اول نداشته باشند . به عقيده آنها اگر مخلوقات از نظر زماني محدود باشند ، با خدايي او منافات دارد . همين طور آنها يك حرف ديگر هم دارند ، مي گويند براي اينكه ما خدا را خالق و آفريننده عالم بدانيم . حتي لزومي ندارد حدوث زماني را به همين معنا اثبات كنيم كه بگوييم اشيائي در همين جريان موجود ، معدوم بودند موجود شدند ، موجود بودند معدوم شدند . حرفي دارند كه اسم آن را " حدوث ذاتي " مي گذارند ، مي گويند حدوث ذاتي اشياء كافي است براي اينكه آنها مخلوق حق باشند .

اين مسأله هم فعلا براي ما مطرح نيست و از نظر شخص من اين حرف حرف درستي هم هست ، يعني اگر هيچ حدوث زماني در عالم نداشته باشيم ، حدوث ذاتي همين اشياء كافي است براي مخلوقيت آنها ، كه وقتي در استدلالهاي فلسفي توحيد وارد شديم كه از راه امكان و وجوب وارد مي شويم راجع به آن هم بحث مي كنيم .

خلقت و حدوث زماني

ما عجالتا راجع به اين بحث داريم كه آيا از نظر علم امروز در همين جريان موجودي كه در عالم هست ، خلقت و حدوث زماني هست كه اشيائي موجود باشند معدوم بشوند ، معدوم باشند موجود بشوند يا نه ؟ معمولا به نظريه " خلقت " ايراد مي گيرند و مي گويندبا تحقيقاتي كه در علم امروز شده است ، ديگر خلقت معني ندارد ، چون خلقت يعني حدوث زماني موجودات ، و بر طبق نظريه لاوازيه موجودي معدوم نمي شود و معدومي موجود نمي شود ، پس خلقت يعني چه ؟ ديشب كه ما اولين بار برنامه پرسش و پاسخها را در حسينيه ارشاد اجرا كرديم و ورقه هايي پخش كرديم و سؤالاتي كردند ، اتفاقا سؤالات خيلي خوبي هم در بين آنها بود . يكي از سؤالها كه خيلي خوب به اين مباحث ما مي خورد اين بود كه ديگر امروز راهي براي اثبات خدا وجود ندارد ، يك دليل اينكه خدا را اثبات مي كردند از باب اينكه خالق اشياء است ،با پيدايش نظريه لاوازيه ( كه هيچ موجودي معدوم نمي شود و هيچ معدومي موجود نمي شود ) معلوم شد خلقتي در كار نيست . ديگر اينكه خدا را از راه نظم اثبات مي كردند ، با اثبات اصولي كه امروز در نظريه تكامل كشف شده است و مي رساندكه همان قوانين طبيعت كافي است كه نظم را به وجود آورد ، لزومي ندارد كه ما قائل به يك مدبر شاعري باشيم كه او به وجود آورنده اين نظم باشد . بنابراين امروز ديگر دليلي براي وجود خدا باقي نمانده است . پس ببينيد ، قسمت اول سؤال چنين حرفي است كه در علم امروز ديگر مسأله خلقت مطرح نيست .

بقاي ماده و انرژي در نظريه لاوازيه

خوب ، جناب آقاي روزبه ! موضوع سؤال ما امروز در اطراف همين جمله است ولي با اين اضافه كه بر من از باب اينكه مطالعاتم در اين زمينه مطالعاتي سطحي بوده نه از روي تحصيل - اين مطلب روشن نيست كه آيا نظريه لاوازيه مدعي است كه مجموع مقدار وزن اجرامي كه در عالم هست كم و زياد نمي شود و ميزان ثابتي است ؟ يعني اگر مثلا وزن همه اشياء عالم محدود و متناهي باشد و آن را با يك رقم بتوانيم نشان بدهيم ،آن رقم هيچ وقت نه يك واحد كم مي شود و نه يك واحد زياد ؟ يا واقعا مقصود اين است كه آنچه از نظر فلسفي تعبير مي كنند كه " موجود معدوم نمي شود " يعني هر چيزي كه موجود مي شود ، در واقع صورت و ظاهرش عوض شده ، هماني است كه قبلا بوده ؟در مقام مثال ، اگر جمعيت عالم را در سه ميليارد كنترل كنند به طوري كه مواليد و وفيات را چنان نظم بدهند كه در همان ساعتي كه هزار نفر متولد مي شوند هزار نفر بميرند ، مي گوييم پس مجموع انسانها در عالم هميشه ثابت است ، اما عدد هميشه ثابت است ،هرگز فرد ثابت نيست ، افراد مي ميرند و افراد ديگري جاي آنها مي آيند . آيا منظور از بقاي ماده - يا آنچه بعد گفته اند ، بقاي مجموع ماده و انرژي - اين است كه مجموع مقدار باقي است ، يا منظور اين است كه اصلا افراد و اشخاص باقي است ؟ اين يك سؤال . سؤال ديگري كه در اينجا داريم اين است : اصل بقاي ماده بعد به يك اصل عمومي تر ي تعميم يافت كه جامع ميان ماده و انرژي است كه " مجموع ماده ها و انرژيهاي عالم ثابت است " يعني حتي مجموع ماده ها لازم نيست كه هميشه يك اندازه باشد ، بلكه مجموع ماده ها و انرژيها روي همديگر ثابت است ،چون گاهي ماده اي تبديل به انرژي مي شود و انرژي اي تبديل به ماده . اينجا بايد جناب عالي براي ما توضيح بدهيد [ كه ماهيت ] اين چيزهايي كه امروز به آن " انرژي " مي گويند [ چيست ؟ ] در مفهوم قديمي ما ( انرژي ) شكل عرض را داشته است ،مثل حرارت . در مفهوم قدما معني ندارد كه جسم به حرارت و حرارت به جسم تبديل شود ، حرارت به يك عرضي مثل خودش تبديل شود مانعي ندارد ، جسم هم - فرض كنيد - به جسم ديگري مثل خودش تبديل شود مانعي ندارد .

اما امروزيها كه يك چيزهايي نظير حرارت را مي گويند انرژي ، بعد مي گويند حرارت به ماده تبديل مي شود ، ماده به حرارت تبديل مي شود ، از حرارت و هر انرژي ديگري چه تصوري دارند كه آن را قابل تبديل به ماده مي دانند ؟ و قهرا دو چيز كه به يكديگر تبديل مي شوند ، بايد يك اصل ثابتي در ميان باشد كه ريشه هر دو باشد كه گاهي به اين صورت ظاهر بشود و گاهي به آن صورت . بنابر اين سؤال دوم ما اين است : شما بايد ماهيت انرژيها را براي ما توضيح بدهيد كه ما از نظر مفهوم فلسفي بتوانيم درك كنيم كه اينها چطور قابل تبدل است يا قابل تبدل نيست ؟ من يك سؤال سوم هم اضافه مي كنم كه لزومي ندارد آن را در اين جلسه توضيح بدهيد : نظريه لاوازيه تعبير صحيحش اين است كه بگويد : " مجموع ماده هاي عالم كم و زياد نمي شود " يا بگويد : " ماده موجود نمي شود ، ماده معدوم نمي شود " اما اينكه اين را تعميم بدهد و بگويد : " هيچ موجودي معدوم نمي شود و هيچ معدومي موجود نمي شود " يك چيز ديگري را بايد اينجا مستتر بگيردو آن اين است كه " شي ء مساوي است با ماده " والا وقتي كسي كه تمام تحقيقش درباره ماده است [ بگويد ] ماده معدوم نمي شود ، ماده موجود نمي شود ، بعد بگويد هيچ چيزي موجود نمي شود و هيچ چيزي معدوم نمي شود ، اين بعد از آن است كه " چيز " را مساوي با ماده بداند .

طرح دو ابهام

در اينجا از نظر ما باز دو ابهام وجود دارد : اولا قدما هم به اين معني قبول داشته اند كه ماده معدوم نمي شود ، ماده موجود نمي شود ، ولي چون ماده را مساوي با شي ء نمي دانستند ، نمي گفتند هيچ چيزي معدوم نمي شود ، هيچ چيزي موجود نمي شود.

من نمي دانم از كجا اين را پيدا كرده اند كه در قديم مي گفتند ماده هاي عالم معدوم مي شود . ما كه هر چه گشتيم - و خيلي هم گشتيم - جايي پيدا نكرديم كه بگويند در قديم قدما مي گفتند ماده ها معدوم مي شود . حتي آقاي مهندس بازرگان در كتاب راه طي شده نوشته اندكه تا آن زمان مردم اين طور خيال مي كردند [ كه ماده هاي عالم معدوم مي شود ] . كي اين طور خيال مي كرد ؟ در قديم هم مي گفتند ماده هاي عالم به يكديگر تبديل مي شوند : آب به هوا تبديل مي شود ، هوا به آب تبديل مي شود ، حتي معتقد بودند خود هوا تبديل به ابر مي شود، لازم نيست ماده بخاري در كار باشد ، و همواره سخن از تغيير و تبدل بوده است . ما در كلمات قدما پيدا نكرديم كه بگويند مجموع جرمهاي عالم يعني چيزهايي كه داراي وزن هستند و [ به تعبير ديگر ] مجموع وزنهاي عالم كم و زياد مي شود . تازگي نظريه لاوازيه در كجاست ؟ ثانيا آنهايي كه تبديل ماده ها به يكديگر را به هر چيز [ تعميم نمي دادند ] ، يك مطلب ديگري در اين زمينه قائل بودند كه آن مطلب بسيار اساسي است ، معتقد بودند كه ما در اشياء يك شي ء محسوس درك مي كنيم و يك اشياء معقول تعقل مي كنيم . آن چيز محسوسي كه ما در اشياء درك مي كنيم ، همان جرم اشياء است كه لمس مي كنيم كه به آن مي گفتند " صورت جسميه " ، يعني آن چيزي كه بعد از آن به وجود مي آيد ،و نيز مي گفتند ولي به دليل عقل ، ما ثابت مي كنيم كه ماهيت اشياء را تنها صورت جسميه ( يعني همان كه لاوازيه به آن ماده مي گويد ) تشكيل نمي دهد ، قوه ، به مفهومي كه آنها مي گفتند ، يك مبدأ نيرو هميشه در ماده وجود دارد كه مختلف مي شود و در واقع آن است كه ماهيت اشياء را تشكيل مي دهد .

مي گفتند چهار عنصر آب ، هوا ، [ خاك و آتش اجزاء اوليه عالم طبيعت هستند ] و آب با هوا از نظر ماده بودن مشتركند ، هر دو جسمند و هر دو داراي امتدادند ولي آب داراي طبيعت جوهري خاصي است كه به موجب آن طبيعت ، مبدأ يك آثار بالخصوص مي شود و هوا داراي طبيعت يا قوه ديگري است . " قوه " هم به آن مي گفتند ، " صورت نوعيه " هم مي گفتند ، " طبيعت " هم مي گفتند . طبيعت از نظر قدما يعني نيرويي كه در هر ماده وجود دارد . آب كه يك ماهيت جدايي است ، با هوا فرق كرده است ، در ماده بودن با همديگر شريكند ،در آن طبيعت و صورت نوعيه يا قوه با همديگر اختلاف دارند . اشياء كه معدوم مي شوند به اين معنا معدوم مي شوند . " آب معدوم مي شود " نه معنايش اين است كه ماده آب معدوم مي شود ، [ بلكه ] صورت نوعيه آب معدوم مي شود پس آب معدوم مي شود.

آنها كه مي گفتند " اشياء معدوم مي شوند ، معدومها موجود مي شوند " از باب اين بود كه همه شيئيت يك شي ء را ماده اش نمي دانستند ، ماده اش را جزئي از وجودش مي دانستند نه تمام وجودش ، جزء اصلي وجودش - كه مي گفتند مبدأ فصل آن است - فصل منوع يا صورت نوعيه آن است.

صورت نوعيه و طبيعت اشياء ، معدوم و حادث مي شود . همين طبيعت و صورت نوعيه ، در جاندارها به واسطه يك خاصيت مخصوصي كه دارند " نفس " ناميده مي شد ، در نبات " نفس نباتي " ، در حيوان " نفس حيواني " و در انسان " نفس انساني " ، همان قوه و نيرويي كه در اين است ،چنين اسمي پيدا مي كند . پس وقتي مي گفتند انسان معدوم شد ، [ يعني ] نفس انسان [ معدوم شد ] ، يعني وقتي آن طبيعتي كه در اين شي ء وجود دارد معدوم شد ، اين شي ء معدوم شده ، يك جزء آن كه معدوم شد ، ديگر معدوم شده است . [ درباره ] " حيوان معدوم شد " نمي گفتند ماده حيوان معدوم شد ، مي گفتند آن طبيعت حيواني در حيوان معدوم شد پس حيوان معدوم شد . پس ، از نظر قدما موجودها معدوم مي شوند ، و معدومها موجود مي شوند ، ولي نمي گفتند ماده موجودها معدوم مي شود كه [ بگوييم ] لاوازيه حرف جديدي آورده است .

پس باز اختلاف نظر لاوازيه با قدما در يك مسأله فلسفي است نه در يك مسأله علمي . لاوازيه مي گويد اصلا اين شي ء جز ماده چيزي نيست ، يعني اصلا به صورت نوعيه و طبيعت فكر نمي كنم ، ماده اشياء هم كه - به قول او - معدوم نمي شود [ و اگر ] معدوم است موجود نمي شود.

پس هيچ موجودي معدوم نمي شود و هيچ معدومي هم موجود نمي شود . اما قدما اختلافشان در اين جهت بود كه مي گفتند تمام هستي اين [ شي ء ] را همان جنبه محسوسش تشكيل نمي دهد ، جنبه معقولش هم ( يعني جنبه اي كه وجود آن فقط با نيروي عقل و فلسفه درك مي شود ) [ جزئي از هستي آن است ] و با تجزيه و تحليل و تركيب كردن در لابراتوار وجود آن را نمي شود ديد ولي وجودش را مي شود كشف كرد . حرف لاوازيه اصلا حرف تازه اي نيست ، تازگي آن را از كجا آورده اند و اين همه دهل براي آن در دنيا زده اند ؟ پس حضرت عالي اين سه موضوع را براي ما به ترتيب توضيح بفرماييد : . 1 لاوازيه كه مي گويد ماده معدوم نمي شود و ماده معدوم موجود نمي شود ، مقصود در مجموع ماده هاستيا در هر فرد و شخص ؟ . 2 اين كه مي گويند ماده به انرژي تبديل مي شود و انرژي به ماده ، انرژي را چگونه تعريف كرده اند كه با ماده قابل تبدل و تحول باشد ؟ . 3 آن جنبه نوي واقعي در نظريه لاوازيه چيست ؟ ما هر چه نگاه مي كنيم مي بينيم كه همه قديميها هم به اين مقدار عقيده داشته اند، منتها اين طور تعبير نمي كردند . اين كه ماده باقي است ، آنها هم قبول داشته اند ولي هرگز اين طور نمي گفتند : " پس موجود معدوم نمي شود " ، چون همه هستي شي ء را ماده شي ء نمي دانستند . حالا خواهش مي كنم در اطراف اينها توضيح بفرماييد . استاد رضا روزبه : لاوازيه با تحقيقات و آزمايشهاي خود اين نظريه را به اثبات رساندكه در ضمن فعل و انفعالات شيميايي چيزي از بين نمي رود و چيزي هم توليد نمي شود . لاوازيه مي گويد : " چيزي در طبيعت پيدا نمي شود و چيزي گم نمي شود " ، ولي مقصود او از اين جمله در همان حدود مورد بحث او ( يعني شيمي ) بوده است . تا مدت زيادي پس از او اين نظريه مورد قبول بوده است ، تا آنكه تحقيقات دقيقتر و توزينهاي بسيار دقيق شيميايي به عمل آمد و معلوم شد كه در ضمن فعل و انفعالاتي كه مولد حرارت هستند ، يك مقدار ماده از بين مي رود ، مثلا وزن آب حاصل از تركيب هيدروژن و اكسيژن ، درست برابر مجموع وزن هيدروژن و اكسيژن نيست ،بلكه مقداري كمتر از آن است . بنابراين بعضي از انفعالات با كاهش جرم انجام مي گيرد ( يك مقدار از جرم ، كاسته و تبديل به حرارت مي شود ) منتها با توزينهاي معمولي كه يك شيميدان با آن سروكار دارد ، اين كاهش بسيار جزئي مورد توجه قرار نمي گيرد .

از اين رو يك نفر شيميدان امروز هم ممكن است بگويد كه در فعل و انفعالات شيميايي مقدار جرم ثابت است ، ولي با اشل دقيق فيزيكي وقتي مي خواهند سنجش كنند مي گويند نه ، مجموع جرمهاي شركت كننده در فعل و انفعال مساوي است با مجموع جرمهاي حاصل از آن بعلاوه آن مقدار انرژي كه توليد شده است ( يعني در ازاي آن انرژي هم يك مقدار از ماده صرف شده است ) . پس اگر بخواهيم اين قانون را صحيح تر و دقيقتر بيان كنيم بايد بگوييم : در فعل و انفعالات شيميايي مجموع ماده هاي شركت كننده قبل از فعل و انفعال برابر است با مجموع مواد حاصله بعد از فعل و انفعال بعلاوه معادل آن انرژي اي كه توليد شده است . اين قانون لاوازيه است و به تمام جهان و اصل خلقت ربطي ندارد و فقط در حيطه فعل و انفعالات شيميايي است . اما سؤال دوم راجع به تبديل ماده به انرژي و تعريف انرژي است .

انرژي عبارت است از استعداد انجام كار فيزيكي و در فارسي هم به آن مي گويند " كار مايه " كه ترجمه خوبي از انرژي است . قدر مسلم اين است كه انرژيها به همديگر تبديل مي شوند . مثلا انواع انرژيهاي مكانيكي به يكديگر قابل تبديل است . حرارت يك نوع بخصوصي از انرژي جنبشي است ، چون حرارت معلول حركت اتمها يا ملكولهاي تشكيل دهنده جسم است . به اين ترتيب انرژي مكانيكي قابل تبديل به انرژي حرارتي است ، مانند برخورد چكش به سندان كه در اثر اين برخورد ، انرژي مكانيكي به ذرات تشكيل دهنده سندان منتقل مي شود و آن اتمها ارتعاشات بيشتري پيدا مي كنندو ما احساس مي كنيم كه حرارت سندان بالا رفته است ، كه در واقع علت گرم شدن آن همان تغيير انرژي جنبشي ذرات سندان است . اين مسأله تبديل انرژيهاي مختلف به يكديگر از دير زمان مسلم بوده و تازگي ندارد . اما مسأله اي كه از زمان اينشتين به بعد مورد بحث قرار گرفته و تازگي دارد ، مسأله تبدل ماده به انرژي است . اين مسأله از نظر فلاسفه ، از نقطه نظر معرفي كردن اساس عالم مطرح بود و از نظر علم فيزيك هم مطرح بود ، براي اينكه واقعا مي خواستند ببينند كه آيا ماده قابل تبديل به انرژي است ؟ و از اين موضوع استفاده عملي بكنند . بالاخره تقريبا ثابت شد كه ماده قابل تبديل به انرژي است و اينشتين فرمول معروف خود را بيان كرد : " mc 2 = E " اندازه انرژي مساوي است با مقدار ماده ضرب در مجذور سرعت نور . اساس انرژي اتمي يا راكتورهاي اتمي نيز همين مسأله تبديل ماده به انرژي است .

بنابراين ماده به انرژي تبديل مي شود به اين معنا كه از هسته ماده ذراتي بيرون مي آيد و اينها توأم با سرعت اند و بنابراين داراي انرژي هستند . اين انرژي به صورت حرارت يا به صورتهاي ديگري درمي آيد كه براي ما قابل استفاده هستند .

در خورشيد و ثوابت ديگر هم تبديل ماده به انرژي به اين معناست كه از هسته اتمهاي نسبتا سنگين ، ذرات نسبتا كوچكي ( اشعه آلفا يا بتا يا گاما ) تشعشع مي كند و اين انرژي به صورت حرارت درمي آيد و اين انرژي هسته اي منشأ تمام انرژيهاي ديگر است .

اما اينكه آيا اين نظريه ها براي تفسير پيدايش عالم كافي است يا علاوه بر اينها حساب و تقديري هم در كار است ، مسأله اي است كه به فلسفه مربوط مي شود و از حدود علم خارج است . آنچه مسلم است قابليت تبديل ماده به انرژي است . عكس آن ( يعني تبديل انرژي به ماده ) هم در اين اواخر حاصل شده است، يعني انرژي هم به ماده ( نه به معناي اتم ، بلكه ذرات تشكيل دهنده اتم مثل پزيتون و الكترون ) تبديل مي شود . استاد : من يكي دو سؤال داشتم كه يكي را همين آخر خودتان فرموديد . خواستم بگويم اينكه مي گويند ماده - به همين معنا - به انرژي تبديل مي شود ، عكس آن هم هست يا نه ؟ - بله ، انرژي هم به ماده تبديل مي شود .

استاد : اين باز بايد توضيح داده شود . ديگر اينكه آيا فرق اين عناصري كه راديواكتيو هستند با غير اينها اين است كه اينها خود به خود فعاليت تشعشعي دارند ولي آنها را مي شود با وسايل مصنوعي به همين حالت درآورد ؟ يا نه ، آنها امكان ندارد به اين حالت در بيايند ؟ - هر دو قسم آن وجود دارد ،يعني بعضي از مواد هستند كه نمي شود آنها را به صورت راديواكتيو درآورد ، ولي بعضيها هم هستند كه مي شود آنها را به صورت راديواكتيو درآورد ، يعني راديواكتيويته مصنوعي هم مي شود داشت . استاد : بنابراين در واقع نمي شود گفت كه از نظر علم امروز ماده اي وجود دارد كه به هيچ نحو قابل تبديل به انرژي نباشد . - خير ، اين را نمي شود اثبات كرد . استاد : آنچه به نظر من مهمتر است ، اين سؤال سوم است : آخر ما براي انرژي ، تعريفي كه با اين تعبير سازگار باشد پيدا نكرديم . ما در جلسه گذشته عرض كرديم كه هميشه تعبيرات علمي با تعبيرات فلسفي دوتاست .

از نظر تعبيرات علمي ، مطلب را هر طور بگوييم كه نشاني اي براي مقصود باشد ، كافي است ، ولي از نظر فلسفي بايد تعريف باشد . مثلا فرض كنيد شما يك كتاب لغت داريد ، بعد مي گوييد من اين كتاب لغت را به يك كت تبديل كرده ام . معلوم است مقصود چيست ،واقعا شما اين كتاب را تبديل به كت نكرده ايد ، رفته ايد آن را فروخته ايد ، بعدا از پول آن كتي خريده ايد ، اما اين تعبير مي گويد تبديل كرده ايد . از نظر علم ، اگر ما بخواهيم اسم چنين چيزهايي را " تبدل " بگذاريم مانعي ندارد ، يعني اگر يك رابطه مخصوصي ميان دو شي ء باشد [ كه ] هميشه اين شي ء بايد در اينجا معدوم شود تا آن شي ء در آنجا به وجود آيد ، ما به آن تبدل مي گوييم . مثلا موجي كه در حوض پيدا مي شود ، اگر هميشه متناوبا وقتي موجي كه در اينجا هستاز ميان مي رود موج آن سر به وجود مي آيد و وقتي موج آن سر از ميان مي رود موج اينجا به وجود مي آيد ، در اينجا اگر ما چنين تعبير كرديم كه اين به آن تبديل مي شود ، كار بسيار غلطي نكرده ايم . اما " تبديل " به مفهوم دقيق فلسفي كه با اين [ مباحث ] ما ارتباط دارد .

اين است كه واقعا نفس واقعيت يك شي ء تغيير كند و حالت و شكل ديگري پيدا كند . انرژي را كه مي فرماييد استعداد انجام كار ، تعبير خيلي خوبي است و داراي سه مفهوم استعداد ، انجام و كار . اما كلمه " استعداد " يك مفهوم فلسفي است ، معنايش فقط " مي تواند " است .

وقتي ما مي گوييم اين شي ء استعدادش چنين است ، يعني " مي تواند " در مقابل " نمي تواند " . " انجام " هم مساوي با خود " كار " است . چون كار يعني انجام دادن . استعداد كار يعني استعداد كار انجام دادن ، [ انرژي ] برمي گردد به كار و حركت .

پس در آخر ما به اينجا مي رسيم كه در يك جا در حالي كه ماده اي مصرف و خرج مي شود ، حركتي هم پيدا مي شود . اما آيا از نظر فلسفي هم شما مي توانيد بگوييد كه آن ماده تبديل شد به اين حركت ؟ يعني اصلا آن بود ، اين شد ؟ ماده حركت شد ؟ تبدل به مفهوم فلسفي [ انجام شد ] ؟ اگر فرض كنيم يك كسي بيايد اين كتاب شما را با معجزه كت بكند ، مي گوييم اين كتاب كت شد ، و اگر كتاب شما را بفروشيم و بعد كت بياوريم ، همين را مي گوييم ، اما اين ديگر به مفهوم دقيق ، تبدل نيست . از نظر علمي بايد نشانه هايي باشد ، در علم " رسم " - به اصطلاح منطق - هم كافي است ، " حد " ديگر لازم نيست .

ماده به انرژي تبديل مي شود ، يعني هميشه اين توازن در عالم هست ، يعني در حالي كه ماده اي معدوم مي شود ، حركتي هم به وجود مي آيد . ديگر بيش از اين نيست . يا مي گويند نه ، واقعيت اين است كه اصلا ماده حركت شد ، آيا اين طور است ؟تا از آن طرف در نقطه مقابل آن هم بگوييم حركت مي شود ماده ؟ آيا تبدل در اينجا به مفهوم واقعي تبدل است ؟ - يك قسمت آن به مفهوم واقعي تبدل است . مثلا وقتي كه مي گوييم ماده راديواكتيو شعاع گاما بيرون مي دهد ، حقيقت اين شعاع كه موج الكترومغناطيس است ، غير از ماده به آن معناست كه عرض كردم ، ولي حالا آيا واقعيت مغناطيس در كمون ماده وجود دارد يا نه ، اين بحث ديگري است . اگر آن فرضيه ها را قبول كنيم ، ممكن است بگوييم تبدل فلسفي با آن دقتي كه فرموديد واقعيت ندارد . با نظر ظاهري اشعه گاما از نوع الكترومغناطيس و موج استو در باطن ماده ، موجي نيست ، يعني حركت الكترون به دور پروتون است ، ولي واقعيت مغناطيس و واقعيت ميدان الكتريكي در ماده هست . استاد : شما از موج مفهوم ديگري غير از حركت داريد ؟ - موج الكترومغناطيس را شما بايد اين طور تصور بفرماييد : يك ميدان الكتريكي و يك ميدان مغناطيسي كه در حال تغيير هم هستند .

استاد : اين فقط معرف يك خاصيت است ، باز هم تعريف نيست . شما مي فرماييد در يك مقداري از فضا يك خاصيت جذب وجود دارد ، اما واقعا خود اين خاصيت جذب چگونه است ؟ وقتي جذب مي كند ، چطور مي شود كه ( جرمي ) جذب مي شود ؟ چرا اسم آن را " موج " مي گذاريد ؟ - چون اندازه آن متغير است ، به آن موج مي گوييم . مثلا در صوت كه مي گوييم موج است ، براثر صوت كراتي در فضا ايجاد مي شود ، در بعضي از كرات تحرك ذرات بيشتر و در بعضي از كرات تحرك ذرات كمتر است ، بعضي جاها متراكم و بعضي جاها منبسط است ، انبساط و تراكم در جاهاي مختلف متفاوت است . تراكم و انبساط هاي متوالي را " موج " مي ناميم . ميدان ثابت و ميدان متغير داريم . ميدان ثابت مثل ميدان جاذبه است . زمين در اطراف خودش يك ميداني دارد كه به آن مي گوييم " ميدان جاذبه " و معني آن اين است كه در فضا خاصيتي پيدا شده كه هر جرمي كه در اين ميدان قرار بگيرد تحت تأثير يك نيرو واقع شده و حركت خواهد كرد و اگر فرضا اين ميدان وجود نداشت ، جرم در همان حالت عادي خودش باقي مي ماند . يك ميدان ديگري وجود دارد به نام " ميدان مغناطيسي " . ميدان مغناطيسي خاصيتي است در فضا كه به اجسام مغناطيسي نيرو وارد مي كند . ميدان الكتريكي هم خاصيتي است در فضا كه به ذرات الكتريكي ( الكترونها و پروتونها ) مي تواند نيرو وارد كند .

مقصود از موج الكترومغناطيسي اين است كه يك ميدان مغناطيسي و يك ميدان الكتريكي متعامد كه اندازه شان در تغيير است . در فضا وجود دارد كه اين خاصيت ذاتا در فضا پيش مي رود . ميدان الكترومغناطيس ذاتا در حال انتشار است . مثلا در يك آنتن راديو مقداري الكترون در نوسان است .

هر الكترون در مجاورت خودش يك ميدان الكتريكي و يك ميدان مغناطيسي ايجاد مي كند و چون الكترون در حال نوسان است ، اين ميدانها در حال تغييرند و تشكيل يك موج الكترومغناطيس مي دهد . اين موج الكترومغناطيس كه مجاور آن آنتن ايجاد شد ، با سرعت 300 / 000 كيلومتر در ثانيه در فضا منتشر مي شودكه اين خاصيت ذاتي آن است . اين ميدان وقتي مجاور آنتن ديگري رسيد ، در الكترونهاي موجود در آنجا عين همان نوسان را ايجاد مي كند و بعدا آن نوسان را به صوت تبديل مي كنند . اين مفهوم ميدان الكترومغناطيس است .

طول موج يا دامنه تغييرات اين ميدان تغييراتي دارد كه گاهي به صورت نور ، گاهي به صورت امواج راديويي و گاهي به صورت اشعه ايكس و گاما و حالات ديگري است . حال تبديل اين ماده به انرژي چگونه است ؟ مثالي مي زنم : اگر مقداري راديو در اينجا قرار بدهيم ، اين راديوم كه شروع مي كند به تشعشع ، از داخل هسته اتم راديوم يك ذره با سرعت بيرون مي آيد كه مي گوييم اين ذره با سرعت داراي انرژي است و يك ميدان الكترومغناطيسي هم از آن منتشر مي شود كه با آن سرعت پيش مي رود.

اين مفهومي است كه ما از تبدل داريم . - سؤالي را كه آقاي مطهري كردند ، شما [ آقاي روزبه ] توضيح علمي مفصلي به آن داديد ولي به طور قطع مي توان جواب داد كه ماده به انرژي تبديل مي شود ، منتها انرژي را كه ما تعريف مي كنيمو مي گوييم " استعداد انجام كار " . با عبارت وقتي مي خواهيم بيان كنيم اين طور مي گوييم ، والا تعريف علمي آن ، فرمول " نيرو در تغيير مكان " است . انرژي كه اين طرف رابطه و معادله است ، مساوي است با تغيير مكان [ ضرب ] در قدرت ، يعني ما مي توانيم بگوييم ماده يك حالتي از " تغيير مكان در نيرو " است كه به اين شكل درآمده است . استاد : اجازه بدهيد حالا نيرو و قدرت را تعريف كنيم .

خود نيرو را مي خواهيم ببينيم چيست ؟ نيرو را در مقابل ماده چه تعريف مي كنيد ؟ قوه مي گوييد ؟ انرژي مي گوييد ؟ [ هر چه تعريف مي كنيد ] ، باز هم به قوه برمي گردد ، به اصطلاح يك فرض فلسفي به آن مي دهيد ، يعني از باب اينكه وقتي كه كار مي بينيد ،براي كار هميشه منشأ فرض مي كنيد ، نام آن منشأ و مبدأ كار را " قوه " مي گذاريد . يكي از معاني " قوه " هم كه در قديم مي گفتند ، همين مبدأ اثر و منشأ كار بود . استاد روزبه : در مورد نيرو و كار بايد برگرديم به مبناي مكانيكي كه گاليله پي ر يزي كرد .

اصلي را قبول كرده اند به نام اصل " اينرسي " كه به اصل " جبر " ( مجبور بودن اجسام ) يا اصل " ماند " ترجمه شده است . " ماند " ترجمه بهتري براي " اينرسي " است . " ماند " يعني به يك حال ماندگي . مقصود اين است كه تا بر جسم علت خارجي اثر نكند ، به آن حالتي كه هست باقي است ، اگر ساكن است به حال خودش باقي است و اگر متحرك است ، تا روي آن علتي اثر نكند ، حركتش را به طور يكنواخت ادامه خواهد داد . اگر خلاف اين اصل مشهود شد ، يعني جسم ساكني متحرك شد و جسم متحركي ساكن گشت يا در حركت آن تغييري حاصل شد ،در آنجا عاملي دخالت كرده كه به آن عامل " نيرو " مي گويند . " قوه " در اصطلاح فلسفي غير از اين است . استاد : من اينجا يك مجهول ديگري دارم كه در جلد سوم اصول فلسفه و روش رئاليسم نيز آن را طرح كرده ام و اين همچنان براي من به صورت يك سؤال باقي است .

اين قانون " اينرسي " اولين بار به وسيله گاليله كشف شد و در كتاب خلاصه فلسفي نظريه اينشتين مي نويسد : " دوهزار سال بود كه اين فكر ارسطويي بر علم حكومت مي كرد كه حركت به علت احتياج دارد و محرك مي خواهد " . اگر ما فضايي را در عالم فرض كنيم كه در آن فضا يك سطح بسيار صافي باشدكه با همان دقت عقلي هيچ گونه اصطكاكي نداشته باشد ، اين جسم ( گلوله ) ما هم آن قدر صاف باشد كه حتي دنده اي هم نداشته باشد ، هوايي اصلا وجود نداشته باشد ، قوه جاذبه اي ا ساسا وجود نداشته باشد ( از نظر مانع ، خلا مطلق باشد ) و ما حركتي به اين جسم بدهيم ، مثلا سرعتي [ معادل ] يك متر در ثانيه به آن بدهيم ، اين جسم در چنين فضايي با اين سرعت تا ابد حركت خودش را ادامه مي دهد . قضيه اي كه براي من مجهول است اين است كه مگر قبل از گاليله غير از اين حرفي بوده است ؟ من گاهي اوقات به اين طور چيزها برخورد مي كنم و نمي توانم آن را حل كنم . [ قبلا هم همين را مي گفته اند ] منتها طرز تفكر و بيان فرق مي كند .

مي گويند ارسطو [ اين طور ] گفته است ، حرف ارسطو را كه نمي دانيم چيست ، شايد هم ارسطو گفته است . قبل از گاليله هم در بين خودمان اين حرفها بوده است . آيا ارسطو در عمرش نديده بود كه وقتي سنگي را به هوا پرتاب مي كنند ، سنگ مي رود بالا ، يا ديده بود ؟ ارسطو كه قائل است حركت به عامل احتياج دارد ، بعد از اينكه ما دست را از زير اين سنگ برمي داريم در عين حال تا چند ثانيه اي بالا مي رود ، در حالي كه سنگ بالا مي رود عامل [ بالا ] برنده سنگ را چه مي داند ؟نيرويي كه در دست من است ؟ نيرو كه حالا ديگر نيست ، آن كه لحظه اول بود ، بعد نيست . گاليله و هر كسي قبل از او براي حركت عامل قائل بودند ، پس وقتي كه سنگ را به هوا پرتاب مي كردند و مقداري مي رفت بالا ، عامل حركت آن را چه فرض كرده بودند ؟اين مطلب هم برايشان امر خيلي مسلمي بوده است كه بايد هر عاملي با معلول خودش همراه باشد ، مي گفتند تفكيك علت از معلول محال است ، يعني محال است كه يك عاملي وجود نداشته باشد در حالي كه معلولش وجود داشته باشد ،حتما الان هم كه سنگ مي رود بالا ، يك عاملي هست كه آن را به بالا حركت مي دهد . حالا من خودم جوابش را عرض مي كنم . آنها مي آمدند حركت را تفسير مي كردند به دو نوع حركت : حركت طبعي و حركت قسري . حركت طبعي را مي گفتندحركتي است كه آن عامل محرك در ذات خود شي ء است ( همان چيزي كه به آن مي گفتند " طبيعت " يا " صورت نوعيه " ، چيزي جداي از آن نيست ، ضربه اي نيست كه از بيرون بخواهند بر آن وارد كنند ، بلكه ميلي است مثل يك عشق دروني كه در خود شي ء وجود دارد ، يعني همان ماده اي كه شما مي بينيد، در ذات خودش مساوي است با يك قوه و نيرو ، قوه هم كه ما مي گوييم يعني چيزي كه منشأ فعل است . اين را مي گفتند " حركت طبعي " . آنها به قوه جاذبه قائل نبودند[ و در جواب اين سؤال كه ] سنگ را وقتي ما رها مي كنيم ، چرا مي آيد پايين ؟ مي گفتند در خود سنگ مبدأ ميلي وجود دارد ( مثل عشق ) كه آن را مي كشد و مي آورد پايين . استاد روزبه : البته اين حرف هم با جاذبه خيلي فرق ندارد . استاد : البته خيلي فرق ندارد ، قبول دارم كه توضيح فلسفي اش خيلي فرق ندارد . مي گفتند بسيار خوب ، در سنگ يك طبعي وجود دارد كه آن را به اينجا مي كشاند . پس وقتي كه ما ضربه زير سنگ مي زنيم و سنگ مي رود بالا ، چه چيزي سنگ را مي برد بالا ؟مي گفتند اين ضربه كه صلاحيت ندارد ، نيروي دست صلاحيت ندارد كه آن را بالا ببرد ، چون نيروي دست همراه دست است ، نيرو از دست جدا نمي شود برود در سنگ . مي گفتند خاصيت ضربه هاي خارجي ( نيروهايي كه از خارج بر اجسام وارد مي شود ) اين است كه ضربه خارجي بر روي طبيعت شي ء اثر مي گذارد ،طبيعتش را آنا دگرگون مي كند و طبيعت دگرگون آن است كه آن را مي برد بالا . مثل يك آدمي كه طبع اولي اش اين است - تشبيه از من است - كه مثلا عملي را به يك حال عادي انجام مي دهد ، يك كسي او را عصباني مي كند ، [ در نتيجه ] عملي خلاف رويه خودش انجام مي دهد ، بعد هم عصبانيتش تمام مي شود ، يعني آن حرف زشتي كه به او گفته شده نيست كه اين كار را انجام مي دهد ، اگر اين آدم دستش را بالا برد كوبيد روي ميز و اين ميز را شكست ، آن حرف زشت من نيست كه اين ميز را مي شكند ، [ بلكه ] حرف زشت است كه او را عصباني كرده و همان قوه نهفته در اين آدم است كه اين ميز را مي شكند.

اين را مي گفتند " حركت قسري " . يك مطلب ديگر هم كه در كتابهاي قديميها هست [ اين است كه ] مي گفتند اگر جسمي بخواهد در خلاء حركت طبعي بكند ، آيا الي الابد حركت مي كند يا نه ؟ قطعا الي الابد حركت مي كند ، منتها آنها به فضاي نامتناهي قائل نبودند . ولي اگر فرض كنيم يك چيزي بخواهد حركت طبعي بكند و ميدان برايش باز باشد ، [ الي الابد حركت خواهد كرد ] . مسلم اگر ما سنگي را به طرف زمين رها كنيم ، اين سنگ مي خواهد خودش را به مركز زمين برساند ، اگر به يك فرض خيالي زمين هم بخواهد از آن فرار كند ، آن سنگ تا ابد دنبال زمين مي رود .

در اينجا بحثي نيست . حتي بحث مي آمد روي حركتهاي قسري ، اين را هم قبول داشتند كه وقتي ما سنگ را به بالا پرتاب مي كنيم و مقداري بالا مي رود بعد برمي گردد [ بازگشت آن علتي دارد ] ، مي گفتند عوائق است كه آن را برمي گرداند . اگر عوائق كمتر از ميزان حركت طبعي باشد ، روي آن تأثير نمي گذارد [ اما ] روي حركت قسري اثر مي گذارد ، چون طبيعت را آرامش مي دهد ، طبيعت به حال عادي برمي گردد و كار اولش را انجام مي دهد . حتي بوعلي تصريح مي كند به عين عبارتي كه آخوند در اسفار نقل مي كند ، مي گويد : " لولا مصادمة الهواء المخروق لوصل الحجر المرمي الي سطح الفلك " يعني سنگي را كه به طور قسري پرتاب مي كنيد ، اگر تصادم با هوا و عوائق نبود ، اين سنگ تا بالاي فلك اطلس مي رفت . استاد روزبه : اين درست نيست . استاد : چرا درست نيست ؟ - ايشان مي گويد علت اينكه سنگ برمي گردد .

مصادمت آن است با هوايي كه آن را خرق مي كند . استاد : مقصود مانع است . اصل فرضيه اين است كه آن حركت قسري كه ما به اين سنگ مي دهيم تا برود بالا ، موانع است كه آن را برمي گرداند ، منتها مانع را فقط هوا مي داند . اين يك سؤال علمي مي شود . - بله ، يعني ايشان مانع را عبارت مي دانسته از مقاومت هوا و حال آنكه اين طور نيست .

اگر ما در خلاء هم يك سنگي را پرتاب كنيم [ پس از مدتي برمي گردد ] . استاد : بله ، چون يك مانع ديگري وجود دارد . - بله ، جاذبه وجود دارد . استاد : بحث او اين نيست ، بحث او روي مانع است . روي اين بحث نمي كند كه آيا موانع منحصر به هواست ؟ من اين را قبول دارم كه قدما راجع به قوه جاذبه فكر نكرده بودند ، ولي صحبت اين نيست ، صحبت در اين است كه جسمي كه يك حركت قسري انجام مي دهد ، آيا اگر موانع نباشد ، باز خود به خود مي ايستد يا نه ؟ - خير ، البته اگر لفظ موانع را به طور كلي گفته بود .

استاد : اصلا بحث همين است . اين را به عنوان مثال ذكر مي كنند . بحث روي اين جهت است كه اگر موانع نباشد ، حركات قسري هم ادامه پيدا مي كند و سراينكه قسر دوام پيدا نمي كند ( القسر لايدوم ) اين است كه هميشه با مانع برخورد مي كند . من باور نمي كنمكه حتي ارسطو هم آن حرف را زده باشد . اينها وقتي مي گويند " قوه " منظورشان ضربه هايي است كه از خارج بر يك جسم وارد مي آيد ، همان طوري كه جناب عالي تعريف كرديد . وقتي شما مي گوييد " قوه " ، يعني نيرويي كه از بيرون يك جسم بر آن وارد بيايد ، در صورتي كه از نظر قدما " قوه " در درجه اول نيرويي است كه در خود جسم است و نيروهاي خارجي نوعي از قوه است . آيا شما امروز مي توانيد بگوييد نيروي داخلي در اشياء وجود ندارد و قوه را طوري تعريف كنيدكه به اين موانع منحصر شود ؟ شما از كجا مي توانيد ثابت كنيد كه در داخل اشياء قوه - يعني مبدأ نيرو - وجود ندارد ؟ چرا شما قوه را اين طور تعريف مي كنيد ؟ اينكه قوه را اين طور تعريف مي كنيد كه فقط آن چيزي است كه در سرعت يا جهت حركت تغييري ايجاد مي كند ، مبني بر همان فرض قانون جبر گاليله است و قانون جبر گاليله مبني بر اين است كه قوه را منحصر بدانيد به نيروهايي كه از خارج بر شي ء وارد مي شود ، در صورتي كه چه ملزمي از نظر علم داريم كه قوه را منحصر بدانيم به نيروهايي كه از خارج بر شي ء وارد مي شود ؟ ( چه اشكالي دارد كه ) در خودش يك قوه باشد ؟ ما كه جز كار در اشياء نمي بينيم . براي كار هم مبدأ اثر فرض مي كنيم . - خوب ، اگر اين خاصيت از خود ماده باشد ( ذاتي ماده باشد ) چرا گاهي اثرش موجود نيست ؟ استاد : ذاتي ماده نيست . تحليل شي ء به ماده و صورت از همين جا درمي آيد . اگر خاصيت از خود ماده باشد.

به قول شما ذاتي است ، مثل خاصيت مثلث است براي خود مثلث كه آن ديگر قابل تفكيك نيست ، ولي ما مي بينيم از ماده تفكيك مي شود ، پس معلوم مي شود كه قوه نهفته در ماده غير از خود ماده است . قبلا گفتيم كه ما مي بينيم ماده مي ميرد . ماده زنده مي شود ، موجود معدوم مي شود ، معدوم موجود مي شود ، ماده داراي خاصيتي مي شود ، خاصيت از آن گرفته مي شود ، پس ناچار براساس فرض عقلي بايد بگوييم چيزي با ماده توأم مي شود ، ماده در جوهر خودش كمالي پيدا مي كند و گاهي اين كمال از آن گرفته مي شود . آن كمال هم كشف كردني است نه حس كردني ( 1 ) .

1. [ و آن همان چيزي است كه " طبيعت " يا " صورت نوعيه " ناميده مي شود ] .

/ 112