، و بعضي مواد ديگر كه مواد بسيار سنگيني بود ، ولي در مقابل :مسلمانها در مكه آزادي داشته باشند و تحت فشار قرار نگيرند . تمام همت پيغمبر متوجه همين يك كلمه بود . همه شرايط سنگين آنها را قبول كرد به خاطر همين يك كلمه ، قرار داد را امضاء كردند . مسلمين ناراحت بودند ، مي گفتند يا رسول الله ! اين براي ما ننگ است ، ما تا نزديك مكه آمده ايم ، از اينجا برگرديم ؟ ! آيا چنين كاري درست است ؟ ! خير ، ما حتما مي رويم . پيغمبر فرمود :خير ، قرار داد همين است و ما آن را امضاء مي كنيم . سپس پيغمبر دستور داد قربانيها را همانجا قرباني كردند و بعد فرمود بيائيد سر مرا بتراشيد
، و سرش را تراشيد به علامت خروج از احرام . ابتدا مسلمين نمي خواستند اين كار را بكنند ولي بعد خودشان اين كار را كردند اما با ناراحتي زياد . و آنكه از همه بيشتر اظهار ناراحتي مي كرد عمر بن خطاب بود . آمد نزد ابوبكر و گفت :مگر اين پيغمبر نيست ؟
گفت :آري . مگر ما مسلمين نيستيم ؟ مگر اينها مشركين نيستند ؟ آري . پس اين وضع چيست ؟ ! پيغمبر قبلا در عالم رؤيا ديده بود كه با مسلمانها وارد مكه مي شوند ومكه را فتح مي كنند ، و اين رؤيا را براي مسلمين نقل كرده بود . آمدند گفتند مگر شما خواب نديده بوديد كه ما وارد مكه مي شويم ؟ فرمود :آري . پس چطور شد ؟ چرا اين خواب تعبير نشد ؟ فرمود :من كه در خواب نديدم
و به شما هم نگفتم كه امسال وارد مكه مي شويم ، من خواب ديدم و خواب من هم راست است و ما هم وارد مكه خواهيم شد . گفتند :پس اين چه قرار دادي است كه اگر از آنها يك نفر بيايد ميان ما ، آنها اجازه داشته باشند او را ببرند ، اما اگر از ما كسي برود ميان آنها ما نتوانيم او را بياوريم ؟ فرمود :اگر از ما كسي بخواهد برود ميان آنها ، او يك مسلماني است كه مرتد شده و به درد ما نمي خورد . مسلماني كه مرتد شده ، برود ، ما اصلا دنبالش نمي رويم . و اگر از آنها كسي مسلمان شود و بيايد نزد ما ، ما به او مي گوئيم برو ، فعلا شما مسلمين در مكه به همان حالت استضعاف بسر ببريد
، خداوند يك راهي براي شما باز خواهد كرد . به شرايط خيلي عجيبي تن داد . همين سهيل بن عمرو يك پسر داشت كه مسلمان و در جيش مسلمين بود . اين قرار داد را كه امضا كردند ، پسر ديگرش دوان دوان از قريش فرار كرد و آمد نزد مسلمين . تا آمد ، سهيل گفت قرار داد امضا شده ، من بايد او را برگردانم . پيغمبر هم به او - كه اسمش ابوجندل بود - فرمود برو ، خداوند براي شما مستضعفين هم راهي باز مي كند . اين بيچاره مضطرب شده بود
، داد مي كشيد و مي گفت :مسلمين ! اجازه ندهيد مرا ببرند ميان كفار كه مرا از دينم برگردانند . مسلمين هم عجيب ناراحت بودند و مي گفتند :يا رسول الله ! اجازه بده اين يكي را ديگر ما نگذاريم ببرند . فرمود :نه ، همين يكي هم برود . نشاني به همان نشاني كه همينكه اين قرار داد صلح رابستند و بعد مسلمين آزادي پيدا كردند وآزادانه مي توانستند اسلام را تبليغ كنند ، در مدت يك سال يا كمتر ، از قريش آن اندازه مسلمان شد كه در تمام آن مدت بيست سال مسلمان نشده بود . بعد هم اوضاع آنچنان به نفع