. خيلي او را با استعداد تشخيص داد ، او را به خراسان فرستاد ، گفت اين براي اين كار خوب است ، و او در اثر لياقتي كه داشت توانست سايرين را تحت الشعاع خود قرار دهد و رهبري اين نهضت را در خراسان اختيار كند . البته ابومسلم سردار خيلي لايقي است به مفهوم سياسي ، ولي فوق العاده آدم بدي بوده ، يعني يك آدمي بوده كه اساسا بويي از انسانيت نبرده بوده است .ابو مسلم نظير حجاج بن يوسف است . اگر عرب به حجاج بن يوسف افتخار كند ، ما هم حق داريم به ابومسلم افتخار كنيم . حجاج هم خيلي مرد با هوشي بوده ، خيلي مرد با استعدادي بوده ، خيلي سردار لايقي بوده و خيلي به درد عبدالملك مي خورده ، اما خيلي هم آدم ضد انساني بوده و از انسانيت بويي نبرده بوده است .مي گويند در مدت حكومتش صد و بيست هزار نفر آدم كشته ، و ابومسلم را مي گويند ششصد هزار نفر آدم كشته . به اندك بهانه اي همان دوست بسيار صميمي خودش را مي كشت و هيچ اين حرفها سرش نمي شد كه اين ايراني است يا عرب ، كه بگوئيم تعصب ملي در او بوده است
. ما نمي بينيم كه امام صادق در اين دعوتها دخالتي كرده باشد ولي بني العباس فوق العاده دخالت كردند و آنها واقعا از جان خودشان گذشته بودند ، مكرر هم مي گفتند كه يا ما بايد محو شويم ، كشته شويم ، از بين برويم و يا خلافت را از اينها بگيريم . مسئله ديگري كه در اينجا اضافه مي شود اين است :بني العباس دو نفر دارند از داعيان و مبلغاني كه اين نهضت را رهبري مي كردند ، يكي در عراق و در كوفه بود - كه مخفي هم بود - و يكي در خراسان . آن كه در كوفه بود به نام " ابو سلمه ء خلال " معروف بود و آن كه در خراسان بود ابومسلم بود كه عرض كرديم او را به خراسان فرستادند و در آنجا پيشرفت كرد
. ابوسلمه در درجه اول بود و ابو مسلم در درجه دوم . به ابوسلمه لقب " وزير آل محمد " داده بودند و به ابومسلم لقب " امير آل محمد " . ابو سلمه فوق العاده مرد با تدبيري بوده ، سياستمدار و مدبر و وارد در امور و عالم و خوش صحبت بوده است . يكي از كارهاي بد و زشت ابومسلم همين بود كه با ابوسلمه حسادت و رقابت مي ورزيد .از همان خراسان مشغول تحريك شد كه ابو سلمه را از ميان بردارد . نامه هايي نوشت به ابوالعباس سفاح كه اين ، مرد خطرناكي است ، او را از ميان بردار . به عموهاي او نوشت ، به نزديكانش نوشت . هي توطئه كرد و تحريك . سفاح حاضر نمي شد ، هر چه به او گفتند
، گفت :كسي را كه اينهمه به من خدمت كرده و اينهمه فداكاري نموده چرا بكشيم ؟ گفتند :او ته دلش چيز ديگري است ، مايل است كه خلافت را از آل عباس برگرداند به آل ابي طالب . گفت :بر من چنين چيزي ثابت نشده واگر هم باشد اين يك خيالي است كه برايش پيدا شده و بشر از اين جور خاطرات و خيالات خالي نيست
. هر چه سعي كرد كه سفاح را در كشتن ابوسلمه وارد كند او وارد نشد ، ولي فهميد كه ابوسلمه از اين توطئه آگاه است ، به فكر افتاد خودش ابوسلمه را ازميان بردارد و همين كار را كرد . ابوسلمه خيلي شبها مي رفت نزد سفاح و با يكديگر صحبت مي كردند و آخرهاي شب باز مي گشت . ابومسلم عده اي را
مأمور كرد ، رفتند شبانه ابوسلمه را كشتند ، و چون اطرافيان سفاح نيز همراه [ قاتل يا قاتلان ] بودند ، در واقع خون ابوسلمه لوث شد ، و اين قضايا در همان سالهاي اول خلافت سفاح رخ داد . حال جرياني كه نقل كرده اند و خيلي مورد سؤال واقع مي شود اين است :
نامه ابوسلمه به امام صادق و عبدالله محض
ابوسلمه آنطور كه مسعودي در " مروج الذهب " مي نويسد اواخر به فكر افتاد كه خلافت را از آل عباس به آل ابي طالب باز گرداند ، يعني در همه مدتي كه دعوت مي كردند ، او براي آل عباس كار مي كرد ، تا سال 132 فرا رسيدكه در اين سال رسما خود بني العباس در عراق ظاهر شدند و فاتح گرديدند :ابراهيم امام در حدود شام فعاليت مي كرد و مخفي بود . او برادر بزرگتر بود و مي خواستند او را خليفه كنند ولي ابراهيم به چنگ " مروان بن محمد " آخرين خليفه بني اميه افتاد ، خودش احساس كرد
كه از مخفيگاهش اطلاع پيدا كرده اند و عنقريب گرفتار خواهد شد ، وصيتنامه اي نوشت و به وسيله يكي از كسان خود فرستاد به " حميمه " كه مركزي بود در نزديكي كوفه و برادرانش آنجا بودند ، و در آن وصيتنامه خط مشي سياست آينده را مشخص كرد و جانشين خود را تعيين نمود
، گفت :من به احتمال قوي از ميان مي روم ، اگر من از ميان رفتم ، برادرم سفاح جانشين من باشد ( با اينكه سفاح كوچكتر از منصور بود سفاح را براي اين كار انتخاب كرد ) و به آنها دستور داد كه اكنون هنگام آن است كه از حميمه خارج شويد ، برويد كوفه و در آنجا مخفي باشيد ، و هنگام ظهور نزديك است . او
را كشتند . نامه او به دست برادرانش رسيد و آنها مخفيانه رفتند به كوفه و مدتها در كوفه مخفي بودند . ابوسلمه هم در كوفه مخفي بود و نهضت را رهبري مي كرد . دو سه ماه بيشتر نگذشت كه ظاهر شدند ، رسما جنگيدند و فاتح گرديدند
. مي گويند :بعد از آن كه ابراهيم امام كشته شد و جريان در اختيار سفاح و ديگران قرار گرفت ، ابوسلمه پشيمان شد و فكر كرد كه خلافت را از آل عباس به آل ابوطالب باز گرداند . نامه اي نوشت در دو نسخه ، و محرمانه فرستاد به مدينه ، يكي را براي حضرت صادق و ديگري را براي عبدالله بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب ( 1 ) . به مأمور گفت اين دو نامه را مخفيانه به اين دو نفر مي دهي ، ولي به
. 1 حضرت امام حسن پسري دارد كه نام او هم حسن است . به او مي گويند " حسن مثني " يعني حسن دوم . حسن مثني در كربلا در خدمت ابا عبدالله بود ولي جزء مجروحين بود ، در ميان مجروحين افتاده بود و كشته نشده بود . بعد كه آمدند به سراغ مجروحين ، يك كسي كه با او خويشاوندي مادري داشت وي را با خودش برد و نزد عبيدالله زياد نيز شفاعت كرد كه متعرضش نشود
. بعد [ حسن مثني خود را ] معالجه كرد و خوب شد . بعدها حسن مثني با فاطمه بنت الحسين دختر حضرت سيدالشهداء - كه او هم در كربلا بود ولي هنوز دختر و در خانه بود كه نوشته اند :كانت جارية وصيئة دختر زيبايي بود - ازدواج كرد . ( فاطمه همان كسي است كه در مجلس يزيد يك كسي به يزيد گفت اين دختر را به من ببخش ويزيد سكوت كرد ، بار دوم گفت و حضرت زينب به او تعرض كرد و او را مورد عتاب قرار داد ، يزيد هم بدش آمد و به او فحش داد كه چرا چنين سخني گفتي ؟ ! ) . از اين دو فرزنداني به وجود آمد
كه يكي از آنها همين عبدالله است . عبدالله از طرف مادر نوه امام حسين و از طرف پدر نوه امام حسن است و به اين جهت افتخار مي كرد ، مي گفت من از دو طريق فرزند پيغمبرم ، از دو راه فرزند فاطمه هستم ، و لهذا به او مي گفتند " عبدالله محض " يعني خالص از اولاد پيغمبر . عبدالله در زمان حضرت صادق رئيس اولاد امام حسن بود همچنانكه حضرت صادق رئيس و بزرگتر بني الحسين بود .