صفوان جمال و هارون - سیری در سیره ائمه اطهار نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سیری در سیره ائمه اطهار - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بنده است يا آزاد ؟ گفتم البته كه آزاد است . بعد هم گفت :

بله ، آزاد است ، اگر بنده مي بود كه اين سر و صداها بيرون نمي آمد . گفت :

آن مرد چه نشانه هايي داشت ؟ علائم و نشانه ها را كه گفت ، فهميد كه موسي بن جعفر است . گفت :

كجا رفت ؟ از اين طرف رفت پايش لخت بود

، به خود فرصت نداد كه برود كفشهايش را بپوشد ، براي اينكه ممكن است آقا را پيدا نكند . پاي برهنه بيرون دويد . ( همين حمله در او انقلاب ايجاد كرد ) دويد ، خودش را انداخت به دامن امام و عرض كرد :

شما چه گفتيد ؟ امام فرمود :

من اين را گفتم . فهميد كه مقصود چيست

. گفت :

آقا ! من از همين ساعت مي خواهم بنده خدا باشم ، و واقعا هم راست گفت . از آن ساعت ديگر بنده خدا شد . اين خبرها را به هارون مي دادند . اين بود كه احساس خطر مي كرد ، مي گفت :

اينها فقط بايد نباشند " وجودك ذنب " اصلا بودن تو از نظر من گناه است

. امام مي فرمود :

من چكار كرده ام ؟ كدام قيام را بپا كردم ؟ كدام اقدام را كردم ؟ جوابي نداشتند ، ولي به زبان بي زباني مي گفتند :

" وجودك ذنب " اصلا بودنت گناه است . آنها هم در عين حال از روشن كردن شيعيانشان و محارم و افراد ديگر هيچگاه كوتاهي نمي كردند ، قضيه را به آنها مي گفتند و مي فهماندند ، و آنها مي فهميدند كه قضيه از چه قرار است .

صفوان جمال و هارون

داستان صفوان جمال را شنيده ايد . صفوان مردي بود كه - به اصطلاح امروز - يك بنگاه كرايه وسائل حمل و نقل داشت


كه آن زمان بيشتر شتر بود ، و به قدري متشخص و وسائلش زياد بود كه گاهي دستگاه خلافت ، او را براي حمل و نقل بارها مي خواست . روزي هارون براي يك سفري كه مي خواست به مكه برود ، لوازم حمل و نقل او را خواست . قرار دادي با او بست براي كرايه لوازم .

ولي صفوان ، شيعه و از اصحاب امام كاظم است . روزي آمد خدمت امام و اظهار كرد - يا قبلا به امام عرض كرده بودند - كه من چنين كاري كرده ام . حضرت فرمود :

چرا شترهايت را به اين مرد ظالم ستمگر كرايه دادي ؟
گفت :

من كه به او كرايه دادم ، براي سفر معصيت نبود . چون سفر ، سفر حج و سفر طاعت بود كرايه دادم والا كرايه نمي دادم . فرمود :

پولهايت را گرفته اي يا نه ؟ - يا لااقل - پس كرايه هايت مانده يا نه ؟
بله ، مانده . فرمود :

به دل خودت يك مراجعه اي بكن ، الان كه شترهايت را به او كرايه داده اي ، آيا ته دلت علاقمند است كه لااقل هارون اينقدر در دنيا زنده بماند كه برگردد و پس كرايه تو را بدهد ؟
گفت :

بله . فرمود :

تو همين مقدار راضي به بقاء ظالم هستي و همين ، گناه است . صفوان بيرون آمد . او سوابق زيادي با هارون داشت . يك وقت خبردار شدند كه صفوان تمام اين كاروان را يكجا فروخته است

. اصلا دست از اين كارش برداشت . بعد كه فروخت رفت [ نزد طرف قرار داد ] و گفت :

ما اين قرار داد را فسخ مي كنيم چون من ديگر بعد از اين نمي خواهم اين كار را بكنم ، و خواست يك عذرهايي بياورد

. خبر به هارون دادند ، گفت :

حاضرش كنيد . او را حاضر كردند . گفت :

قضيه از چه قرار است ؟ گفت من پير شده ام ، ديگر اين كار از من ساخته نيست ، فكر كردم اگر كار هم مي خوا هم بكنم ، كار ديگري باشد . هارون خبردار شد . گفت :

راستش را بگو ، چرا فروختي ؟ گفت :

راستش همين است . گفت :

نه ، من مي دانم قضيه چيست . موسي بن جعفر خبردار شده كه تو شترها را به من كرايه داده اي ، و به تو گفته اين كار ، خلاف شرع است

. انكار هم نكن ، به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زيادي كه ما از ساليان دراز با خاندان تو داريم دستور مي دادم همين جا اعدامت كنند . پس اينهاست موجبات شهادت امام موسي بن جعفر عليه السلام . اولا :

وجود اينها ، شخصيت اينها به گونه اي بود

كه خلفا از طرف اينها احساس خطر مي كردند . دوم :

تبليغ مي كردند و قضايا را مي گفتند ، منتها تقيه مي كردند ، يعني طوري عمل مي كردند كه تا حد امكان ، مدرك به دست طرف نيفتد . ما خيال مي كنيم
تقيه كردن ، يعني رفتن و خوابيدن . اوضاع زمانشان ايجاب مي كرد كه كارشان را انجام دهند ، و كوشش كنند مدرك هم دست طرف ندهند ، وسيله و بهانه هم دست طرف ندهند يا لااقل كمتر بدهند . سوم :

اين روح مقاوم عجيبي كه داشتند

. عرض كردم كه وقتي مي گويند :

آقا ! تو فقط يك عذر خواهي كوچك زباني در حضور يحيي بكن ، مي گويد :

ديگر عمر ما گذشته است . يك وقت ديگري هارون كسي را فرستاد در زندان و خواست از اين راه [ از امام اعتراف بگيرد ] ، باز از همين حرفها كه ما به شما علاقه منديم

، ما به شما ارادت داريم ، مصالح ايجاب مي كند كه شما اينجا باشيد و به مدينه نرويد والا ما هم قصدمان اين نيست كه شما زنداني باشيد ، ما دستور داديم كه شما را در يك محل امني در نزديك خودم نگهداري كنند ، و من آشپز مخصوص فرستادم چون


ممكن است كه شما به غذاهاي ما عادت نداشته باشيد ، هر غذايي كه مايليد ، دستور بدهيد برايتان تهيه كنند . مأمورش كيست ؟ همين فضل بن ربيع كه زماني امام در زندانش بوده و از افسران عاليرتبه هارون است . فضل در حالي كه لباس رسمي پوشيده ومسلح بود و شمشيرش را حمايل كرده بود رفت زندان خدمت امام . امام نماز مي خواند . متوجه شد كه فضل بن ربيع آمده . ( حال ببينيد قدرت روحي چيست ) فضل ايستاده و منتظر است

كه امام نماز را سلام بدهد و پيغام خليفه را ابلاغ كند . امام تا نماز را سلام داد و گفت :

السلام عليكم و رحمة الله و بركاته ، مهلت نداد ، گفت :

الله اكبر و ايستاد به نماز . باز فضل ايستاد . بار ديگر نماز امام تمام شد .

باز تا گفت :

السلام عليكم ، مهلت نداد و گفت :

الله اكبر . چند بار اين عمل تكرار شد . فضل ديد نه ، تعمد است . اول خيال مي كرد كه لابد امام يك نمازهايي دارد كه بايد چهار ركعت يا شش ركعت و يا هشت ركعت پشت سر هم باشد

، بعد فهميد نه ، حساب اين نيست كه نمازها بايد پشت سر هم باشد ، حساب اين است كه امام نمي خواهد به او اعتنا كند ، نمي خواهد او را بپذيرد ، به اين شكل مي خواهد نپذيرد . ديد بالاخره مأموريتش را بايد انجام بدهد ، اگر خيلي هم بماند

، هارون سؤظن پيدا مي كند كه نكند رفته در زندان يك قول و قراري با موسي بن جعفر بگذارد . اين دفعه آقا هنوز السلام عليكم را تمام نكرده بود ، شروع كرد به حرف زدن . آقا هنوز مي خواست بگويد السلام عليكم ، او حرفش را شروع كرد . شايد اول هم سلام كرد . هر چه هارون گفته بود گفت . هارون به او گفته بود مبادا آنجا كه مي روي ، بگويي اميرالمؤمنين چنين گفته است ، به عنوان


اميرالمؤمنين نگو ، بگو پسر عمويت هارون اينجور گفت . او هم با كمال تواضع و ادب گفت :

هارون پسر عموي شما سلام رسانده و گفته است كه بر ما ثابت است كه شما تقصيري و گناهي نداريد ، ولي مصالح ايجاب مي كند
كه شما در همين جا باشيد و فعلا به مدينه برنگرديد تا موقعش برسد ، و من مخصوصا دستور دادم كه آشپز مخصوص بيايد ، هر غذائي كه شما ميخواهيد و دستور مي دهيد ، همان را برايتان تهيه كند .

نوشته اند امام در پاسخ اين جمله را فرمود :

لا حاضر لي مال فينفعني و ما خلقت سؤولا ، الله اكبر ( 1 ) مال خودم اينجا نيست كه اگر بخواهم خرج كنم از مال حلال خودم خرج كنم ، آشپز بيايد و به او دستور بدهم ،
من هم آدمي نيستم كه بگويم :

جيره بنده چقدر است ، جيره اين ماه مرا بدهيد ، من هم مرد سؤال نيستم . اين " ما خلقت سؤولا " همان و " الله اكبر " همان . اين بود كه خلفا مي ديدند اينها را از هيچ راهي و به هيچ وجهي نمي توانند [ وادار به ] تمكين بكنند ، تابع و تسليم بكنند
، والا خود خلفا مي فهميدند كه شهيد كردن ائمه چقدر برايشان گران تمام مي شود ، ولي از نظر آن سياست جابرانه خودشان كه از آن ديگر دست بر نمي داشتند ، باز آسانترين راه را

/ 144