در خواست هارون از امام
در آخرين روزهايي كه امام زنداني بود و تقريبا يك هفته بيشتر به شهادت امام باقي نمانده بود ، هارون همين يحيي بر مكي را نزد امام فرستاد و با يك زبان بسيار نرم و ملايمي به او گفت از طرف من به پسر عمويم سلام برسانيدو به او بگوئيد بر ما ثابت شده كه شما گناهي و تقصيري نداشته ايد ولي متأسفانه من قسم خورده ام و قسم را نمي توانم بشكنم . من قسم خورده ام كه تا تو اعتراف به گناه نكني و از من تقاضاي عفو ننمايي ، تو را آزاد نكنم
. هيچ كس هم لازم نيست بفهمد . همينقدر در حضور همين يحيي اعتراف كن ، حضور خودم هم لازم نيست ، حضور اشخاص ديگر هم لازم نيست ، من همينقدر مي خواهم قسمم را نشكسته باشم ، در حضور يحيي همينقدر تو اعتراف كن و بگو معذرت مي خواهم
من تقصير كرده ام ، خليفه مرا ببخشد ، من تو را آزاد مي كنم ، و بعد بيا پيش خودم چنين و چنان . حال روح مقاوم را ببينيد . چرا اينها " شفعاء دار الفناء " هستند ؟ چرا اينها شهيد مي شدند ؟ در راه ايمان و عقيده شان شهيد مي شدند ،
مي خواستند نشان بدهند كه ايمان ما به ما اجازه [ همگامي با ظالم را ] نمي دهد . جوابي كه به يحيي داد اين بود كه فرمود : " به هارون بگو از عمر من ديگر چيزي باقي نمانده است ، همين " كه بعد از يك هفته آقا را مسموم كردند .