، از زندگي سقوط مي كنم . ولي بعضي دوستان به من گفتند :اين باطنا شيعه است ، تو هم كه شيعه هستي . اما من جرأت نكردم بروم نزد او و بگويم من شيعه هستم ، چون باور نكردم . گفتم بهتر اين است كه بروم مدينه نزد خود موسي بن جعفر ( آن وقت هنوز آقا در زندان نبودند ) اگر خود ايشان تصديق كردند
او شيعه است از ايشان توصيه اي بگيرم . رفتم خدمت امام . امام نامه اي نوشت كه سه چهار جمله بيشتر نبود ، سه چهار جمله آمرانه ، اما از نوع آمرانه هايي كه امامي به تابع خود مي نويسد ، راجع به اينكه " قضاء حاجت مؤمن و رفع گرفتاري از مؤمن در نزد خدا چنين است و السلام " . نامه را با خودم مخفيانه آوردم اهواز
فهميدم كه اين نامه را بايد خيلي محرمانه به او بدهم . يك شب رفتم در خانه اش ، دربان آمد ، گفتم به او بگو كه شخصي از طرف موسي بن جعفر آمده است و نامه اي براي تو دارد . ديدم خودش آمد وسلام و عليك كرد و گفت :چه مي گوييد ؟ گفتم من از طرف امام موسي بن جعفر آمده ام و نامه اي دارم . نامه را از من گرفت ، شناخت ، نامه را بوسيد ، بعد صورت مرا بوسيد ، چشمهاي مرا بوسيد ، مرا فورا بر در منزل ، مثل يك بچه در جلوي من نشست
، گفت تو خدمت امام بودي ؟ ! گفتم :بله . تو با همين چشمهايت جمال امام را زيارت كردي ؟ ! گفتم بله . گرفتاريت چيست ؟ گفتم يكچنين ماليات سنگيني براي من بسته اند كه اگر بپردازم از زندگي ساقط مي شوم . دستور داد همان شبانه دفاتر را آوردند و اصلاح كردند ، و چون آقا نوشته بود " هر كس كه يك مؤمني را مسرور كند ، چنين و چنان " گفت اجازه مي دهيد من خدمت ديگري هم به شما بكنم ؟ گفتم بله . گفت من مي خواهم هر چه دارائي دارم ، امشب با تو نصف كنم ، آنچه پول نقد دارم با تو نصف مي كنم ، آنچه هم كه جنس است قيمت مي كنم ، نصفش را از من بپذير . گفت با اين وضع آمدم بيرون و بعد در يك سفري وقتي رفتم جريان را به امام عرض كردم ، امام تبسمي كرد و خوشحال شد . هارون از چه مي ترسيد ؟ از جاذبه حقيقت مي ترسيد " كونوا دعاش للناس بغير السنتكم " ( 1 ) تبليغ كه همه اش زبان نيست ، تبليغ زبان اثرش بسيار كم است ، تبليغ ، تبليغ عمل است . آنكسي كه با موسي بن جعفر يا با آباء كرامش و يا با اولاد طاهرينش روبرو