نور چراغ
«حضرت حاج آقاى هاشمى زاده اصفهانى» يكى از شعرا و پيشكسوتان و مداحان معروف اصفهان است و از رفقاى بنده است و پدر شهيد هم هست، فرمود: در ايام جوانى يك همكارى داشتيم كه داستانى را از يكى از رفقا نقل كرد: و چون مىخواستم از زبان خودش بشنوم به سختى او را پيدا كردم، و گفتم: اينطور داستانى را از دوستان شنيدم و حالا مىخواهم از زبان خودت بشنوم.گفت: در زمان جوانى، ما چهار نفر بوديم كه با چرخ و يابو و گارى، از سيلو، گندم به شهر مىآورديم.يكى از اين شبها كه گندم بار گارى كرده بوديم و از كنار «قبرستان تخت فولاد» رد مىشديم، ناگهان «نور چراغى» توجه ما را به خودش جلب كرد.با خود گفتم: اين چراغ مركبى را بر مىدارم و به خانه مىبرم. چون در قبرستان مرده ها نياز به چراغ ندارند، آنها مرده هستند، ما زنده ها نياز به روشنايى داريم و منزلمان هم چراغ نداشت.اتفاقا آن سه نفر ديگر از رفقايم هم همين فكر را كرده بودند، گارى ها را با اسبها رها كرديم، گفتيم: آنها كه آهسته آهسته براى خودشان مىروند ما سريع مىرويم و بر مىگرديم و به آنها مىرسيم. با اين فكر هر چهار نفر به دنبال چراغ دويديم كه هركس زودتر به آن چراغ رسيد او صاحب چراغ گردد.لكن وقتى كه به آن محل رسيديم! ديديم از چراغ خبرى نيست!!! ولى يك قبر خراب شده و از آن قبر پير مردى كه محاسنش قرمز و از قامتش نور ساطع است، كنار قبر نشسته و چيزى را زير لب تَرَنُّمْ مىكرد، به گمانم «سوره حمد» مىخواند و آن نور چراغ همين نور بوده، حالت بُهت و حيرت ما را گرفته بود، بطورى كه اصلاً توان حركت نداشتيم، خلاصه از ترس و تعجب هر طورى بود فرار كرديم و گفتيم: روز مىآئيم كه ببينيم اين پير مرد نورانى كيست كه از اين قبر بيرون آمده و به چه عملى به اين مقام رسيده!فرداى آن شب هر چه گشتيم آنجا را پيدا نكرديم ناراحت شديم... بعد از تحقيق و بررسى، از شخص با اطلاعى پرسيدم و ماجرا را برايش تعريف كرديم.فرمود: آن پيرمرد يكى از اولياء خدا بوده و بتوسط «بندگى خدا و مداومت و عمل به اين سوره (حمد) خداى سبحان اين مقام را به او داده است.»اگر شما در همان موقع از او درخواستى مىكرديد ايشان هم از خدا مىخواست حوائجتان داده مىشد.بله به خاطر «بندگى خدا» و ماءنوس بودن با «سوره حمد» به اين مقام رسيده و بعد از مرگ هم خودشان را به دنيا عرضه مىكنند، يعنى: در دنيا به هر چه عادت داشتند در عالم برزخ و قيامت هم آن كار را انجام مىدهند.(62)
ما در دو جهان غير خدا يار نداريم
ما مست صبوحيم ز ميخانه توحيد
در روى زمين چون دل ما گنج معانيست
مائيم و گليم و نمد كهنه و كنجى
بشنو زدل زنده شمس الحق تبريز
او دوست بجز وعده ديدار نداريم
جز ياد خدا هيچ دگر كار نداريم
حاجت به مىو خانه خمار نداريم
دينار چه باشد، غم دينار نداريم
بر سر هوس جبه دستار نداريم
او دوست بجز وعده ديدار نداريم
او دوست بجز وعده ديدار نداريم