غلام خوشحال
يكى از بزرگان، در روزگار قحطى، غلامى را ديد كه بسيار خوشحال و شاد بود.به او گفت: مگر نمى بينى كه مردم چگونه گرفتار و در غم و غصه هستند، مگر تو غم و اندوهى ندارىغلام گفت: من غمى ندارم، زيرا مولايى دارم كه انبارش پر از گندم است او براى من كافى است.آن بزرگ مرد ناگهان بر سرش زد و با خود گفت: «آيا يك بار شده كه در عمرت، چنين حالتى نسبت به مولا و خداوند خود داشته باشى و او را براى خودت كافى بدانى!»(121)
الهى حق ذات كبريايت
به حال مضطر عشاق نالان
به آنهايى كه با غم مبتلايند
به آن پويندگان راه تقوى
به صدق بندگان سر به راهت
مرا از حد فزون گرديده عصيان
گران بارم ز عصيان كردگارا
منم عبد ذليل و خوار و مضطر
منم مذنب تو غفّار الذّنوبى
ميفكن پرده از اعمال زشتم
مرا بنواز شاها از كرامت
چو (ناصر) غرق درياى گناهم
مكن از روى اعمالم نگاهم
نظر كن سوى عبد بى نوايت
كه اندر كوى معشوق اند حيران
براهت همچنان نى در نوايند
به زُهّادى كه خوانندت سراپا
باخلاص كسان بى گناهت
كه بر رويم ببسته راه غفران
پشيمانم پشيمان كردگارا
تويى رب جلى مولى و سرور
منم عاصى تو ستار العيوبى
اگر چه بد فعال و بد سرشتم
بتو رو كردم از راه ندامت
مكن از روى اعمالم نگاهم
مكن از روى اعمالم نگاهم