«عبداللّه مبارك» مىگويد: براى خريد يك غلام به بازار برده فروشان رفتم، در آنجا غلامى را ديدم كه بسيار ضعيف و لاغراندام بود، امّا در چهره اش آثار خير مشاهده كردم.پيش صاحب غلام رفتم و قيمت او را پرسيدم، گفت: اين غلام به درد كار تو نمى خورد، زيرا شب ها گريه و ناله سر مىدهد.گفتم: عيبى ندارد من او را مىخواهم. بالا خره غلام را با قيمت كمى خريدم و به او گفتم: برخيز تا به خانه ام برويم، زيرا كه تو را از مولايت خريدم.گفت: روزها هرچه فرمان دهى، اطاعت مىكنم، امّا شب ها با من كارى نداشته باشى.قبول كردم و با هم به خانه آمديم، در خانه براى او اطاقى معيّن كردم تا در آنجا به استراحت بپردازد، نيمه هاى شب از خواب برخاستم و تصميم گرفتم كه سرى به اطاق غلام بزنم و احوال او را جويا شوم.«وقتى كه به اطاقش چشم انداختم، ديدم كه نورى از اطاقش به آسمان مىرود و فضاى آنجا را پركرده است. و غلام سرگرم مناجات به درگاه خداوند است و اظهار عجز و نياز مىكند.او مىگفت: خدايا هر كس از تو دنيا را مىخواهد، امّا من آخرت را برگزيده ام.خدايا هر كس از تو مال مىخواهد، اما من فرداى قيامت را مىخواهم، كه پيش پيغمبرت شرمنده نباشم...»همانطور مات و مبهوت پشت درب اطاق ايستادم تا اينكه صبح شد و غلام بيرون آمد.روى دست و پاى او افتادم و به او گفتم: كه من تو را نمى شناختم از امروز مرا ببخش و بر من منّت بگذار و مرا به غلامى بپذير.گفتم: تو آزادى، اما مرا به غلامى خود قبول كن.غلام حالش دگرگون شد و سر به سجده گذاشت و عرض كرد: «خدايا، اين مولاى كوچك من، مرا آزاد كرد، تو هم كه مولاى بزرگ من هستى، مرا آزاد كن و به جوار خود ببر...»هنوز در سجده بود و راز و نياز مىكرد كه جان به جان آفرين تسليم نمود(120).