حق الناس - سلسله داستان های آیه به آیه قرآن مجید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سلسله داستان های آیه به آیه قرآن مجید - نسخه متنی

علی میرخلف زاده

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حق الناس

عالم زاهد «سيّد هاشم بحرانى» رضوان اللّه تعالى عليه نقل فرمودند:

در نجف اشرف، عطارى بود كه همه روزه پس از نماز ظهر در دكانش مردم را موعظه مىنمود، و هيچ وقت دكانش خالى از جمعيّت نبود.

يك نفر از شاهزادگان هند كه مقيم نجف اشرف شده بود، برايش مسافرتى پيش آمد، پس جعبه اى كه در آن گوهرهايى نفيس و جواهرات پربها بود نزد آن عطار امانت گذاشت و رفت.

پس از مراجعت آن امانت را مطالبه كرد، عطار منكر امانت شد، هندى در كار خود بيچاره و حيران ماند، و پناهنده به قبر مطهّر حضرت امير المؤمنين عليه السلام شد، و گفت: يا على من براى اقامت نزد قبر شما ترك وطن و آسايش نموده و تمام دارائيم را نزد فلان عطار گذاردم و حالا منكر شده و جز آن مال ديگرى ندارم، و شاهدى هم براى اثبات آن ندارم، و غير از حضرتت كسى نيست كه به داد من برسد.

شب در عالم خواب آن حضرت به او فرمود: هنگاميكه دروازه شهر باز مىشود، بيرون برو و اول كسى را كه ديدى امانت را از او مطالبه كن او به تو مىرساند.

چون بيدار شد و از شهر خارج گرديد، اول كسى را كه ديد، پير مرد عابد و زاهدى بود كه پشته اى هيزم بر دوش داشت و مىخواست، آن را براى مصرف اهل و عيالش بفروشد.

پس حيا كرد از او چيزى بخواهد و به حرم مطهر برگشت، شب ديگر در خواب مانند شب گذشته به او فرمودند: و فردا همان شخص را ديد و چيزى نگفت.

شب سوم همان را كه شبهاى پيش فرموده بودند، به او فرمودند، و روز سوم آن مرد شريف را ديد و حالات خود را برايش گفت: و مطالبه امانت را از او كرد.

آن بزرگوار ساعتى فكر نمود و فرمود: فردا بعد از ظهر در دكان عطار بيا تا امانت را بتو برسانم، فردا هنگام اجتماع خلق در دكان عطار، آن مرد عابد فرمود: امروز موعظه كردن را به من واگذار، قبول كرد.

پس فرمود: اى مردم من فلان پسر فلان هستم و من از حق النّاس سخت در هراسم و به توفيق الهى دوستى مال دنيا در دلم نيست و اهل قناعت و عزلت هستم و با اين وصف پيش آمد ناگوارى برايم واقع شده كه مىخواهم امروز شما را به آن باخبر كنم و شما را از سختى عذاب الهى و سوزش آتش جهنّم و بعضى از گزارشات «روز جزاء و قيامت» را به شما برسانم.

بدانيد كه: من روزى محتاج به قرض گرفتن شدم، از يك نفر يهودى ده قِران گرفتم و شرط كردم كه در مدّت بيست روز به او بازگردانم، يعنى روزى نيم قِران به او برسانم.

پس تا ده روز نصف طلب را به او رساندم و بعد او را نديدم، احوالش را پرسيدم

گفتند: به بغداد رفته، پس از چند شبى در خواب ديدم، گويا «قيامت» برپا شده كه مرا و مردم را براى موقف حساب احضار كرده اند.

من به فضل الهى از آن موقف خلاص شده و جزء بهشتيان، رو به بهشت حركت كردم، چون به صراط رسيدم، صداى نعره جهنّم را شنيدم، پس آن مرد طلبكار يهودى را ديدم كه مانند، شعله آتشى از جهنّم بيرون آمد و راه را بر من بست و گفت: پنج قِرآن طلبم را بده و برو.

هرچه گريه و زارى كردم و گفتم: من در مقام جستجو از تو بودم و تو را نديدم كه طلبت را بدهم. گفت: نمى گذارم، رد شوى، تا طلب مرا ندهى.

گفتم: اينجا چيزى ندارم، گفت: پس بگذار تا يك انگشت خودم را بر بدنت بگذارم، پذيرفتم. چنان انگشتش را به سينه ام گذاشت كه از سوزش آن به جزع افتاده و بيدار شدم.

ديدم جاى انگشتش بر سينه ام زخم است و تا بحال مجروح است و هرچه مداوا كردم فائده نبخشيد.

سپس سينه خود را گشود و نشان مردم داد، وقتى كه مردم اين منظره را ديدند، صداها به گريه و ناله بلند كردند و عطار هم سخت از عذاب روز «قيامت» در هراس شد، آن شخص هندى را به خانه خود برد و امانت را به او داد و معذرت خواست.(111)




  • درگذر باز كه نزد تو پناه آورديم
    عمرى اندر پى دل گرد هوس ها گشتيم
    هر كجا ديد سرابى دل ما پر زد و رفت
    باز كن در كه به درگاه تو اندر كف خويش
    دل بشكسته خود غرق گناه آورديم



  • سينه اى سوخته از آتش و آه آورديم
    عاقبت اين دل گمراه به راه آورديم
    اينك اين مرغك وحشى سر چاه آورديم
    دل بشكسته خود غرق گناه آورديم
    دل بشكسته خود غرق گناه آورديم



(عطاء اللّه گرامى)

/ 113