در زمان «رسول اكرم صلّى الله عليه وآله وسلّم»، جوان گنه كارى زندگى مىكرد.پدرش هرچه او را نصيحت و موعظه مىكرد كه از اعمال زشت خود دست بردارد، سودى نمى بخشيد، تا اينكه عاقبت پدرش او را نفرين كرد، و از خانه اش بيرون نمود.«پس از مدّت كوتاهى، جوان به مرض سختى گرفتار شد، به پدرش خبر دادند كه فرزندت سخت مريض است و هر لحظه امكان فوتش هست. امّا پدر اعتنايى نكرد و گفت: او ديگر فرزند من نيست و من او را نفرين و عاق كرده ام»جوان روز به روز حالش بدتر شد، تا اينكه از دنيا رفت و جان به جان آفرين تسليم كرد.خبر فوت جوان چون به پدرش رسيد، پدر از شركت در امور كفن و دفن و تشييع جنازه پسرش خوددارى كرد.شب هنگام جوان در عالم رؤيا به ديدن پدرش آمد، پدر چون فرزندش را خوشحال و محل زندگى او را عالى ديد، تعجب كرد و پرسيد:«آيا تو واقعا پسر من هستى؟»گفت: بله من پسر شما هستم.پدر پرسيد: چطور به اين مقام رسيدىجوان گفت: «من تا آخرين لحظات زندگى، در دنيا دچار عذاب بودم، امّا چون مرگ خود را پيش چشمم ديدم و خودم را تنها مشاهده كردم، با دلى شكسته رو به درگاه خداوند آوردم و گفتم:يا ارحم الراحمين اى خدايى كه از هر رحم كننده اى مهربان تر هستى، من به درگاه تو رو آوردام، مرا بپذير...اى خداى بخشنده و مهربان مرا با لطف و مرحمتت ببخش و بيامرز...»خداوند متعال نيز مرا با لطف و مهربانى خودش بخشيد و مورد عنايت و لطف خويش قرار داد.(100)