در اين زلال، بايد جان را به شستشو نشست
در غدير، يك تاريخ تبلور پيدا كرد.وبدينسان، آن دشت كه ديروز گمنامش،كندى و سستى قافله ها را مى زدود؛
امروز؛
طلوع آفتاب ولايت را بستر شد.
آن بركه ى آب، ميانه ى كويرى برهوت،كه رنج و خستگى مسافران را به جان مى خريد،امروز؛
چشمه ى جوشان و هميشه جارى پهنه ى آرمان هاى والا گشت.
بدينسان بود كه پيامبر"درود خدا بر او و خاندانش"
ندا در داد:
آنها كه بى ولايت على"سلام خدا بر او" رفته اند،باز گردند و
در كناره ى غدير؛ 'آينه ى بلنداى آسمان كوير'
با حماسه ساز نهضت اسلام، روح مطهّر زمان،بيعتى دوباره كنند،و در طبيعت حقيقت، تنفسى روحنواز و مستى زا...
و اينگونه بود كه به يكباره،- از كالبد بى جان يك دشت پر سكوت-
غوغاى اجابت و پذيرش برخاست.
و هياهوى سر در گم انسانى،- در بازتاب مرزهاى روشنى و جاودانگى-
جوششى مداوم يافت،بيراهه ها، نهاده شد،و حجت در جانشان بياميخت.
راستى را،مگر خورشيد در غروبش،ماه را به نور افشانى،نمى گمارد؟
و مگر دريا؛
ابر را،از خود و براى خود، غنا نمى بخشد؟
در اين زلال، بايد جان را به شستشو نشست و از اين دريا، بايد گوهرهاى ناب به دست آورد.