خواهى مرا به آتش بسوزانى و (روز قيامت ) محمد(ص) دشمن من باشد؟
پـدر: از خدا بترس ! واين دو جوان را رها كن . گفت : پسرم نافرمانى كردى ! گفت ! پدر: اگر بـه خاطر
فرمانبردارى خداوند از تو نافرمانى كنم بهتر است تا اينكه از تو فرمان ببرم و خدا را نافرمانى كنم !
پـيـرمـرد كـه ديـد پسرش نيز مثل آن غلام از كشتن آنها سرباز زد، شمشير را به دست گرفت و گـفت : به خدا
سوگند! اين كار را هيچ كس جز خودم انجام نمى دهد. سپس دو جوان را جلو انداخت . آنـان كـه از زندگى نوميد
شده بودند گفتند: اى پيرمرد، از خدا بترس ! و اگر نياز،تورابه كـشـتـن ما وا مى دارد، ما را به بازار
ببر و ما اقرار مى كنيم كه بنده تو هستيم . ما را بفروش و بهاى ما را بگير.گـفـت : ايـن قـدر حـرف نـزنـيـد! مـن از روى نـيـاز شما را نمى كشم . بلكه به خاطر دشمنى با پـدرتـان
و خـانـدان مـحـمـد مـى كـشم ! سپس شمشير را كشيد و برادر بزرگ تر را گردن زد و بدنش را در فرات افكند.برادر كوچك تر گفت : به خاطر خدا اجازه بده مدتى در خون برادرم بـغـلتـم وآنـگـاه هـر كـارخـواسـتـى
بـكـن . گـفـت : ايـن كـار چـه سـودى بـه حـال تـو دارد؟ گـفـت : ايـن طـور دوسـت دارم . مـرد اجـازه
داد و ابـراهيم مدتى را در خون برادرش غـلتيد. مرد گفت : برخيز اما او برنخاست ، پسر شمشير را پس گردنش
نهاد و سرش را بريد و پـيـكـرش را بـه فـرات افـكـنـد. پـيـكـر بـرادر اولى روى فـرات در حـال چـرخـش
بـود. هـمـيـن كـه پـيكر دومى را به آب افكند آن اولى آب را شكافت و خود را به او رسـانـد و به آن
چسبيد، و هر دو در آب فرو رفتند. پيرمرد صدايى را شنيد كه از درون آب مى گـفت : پروردگارا تو مى دانى و
مى بينى كه اين ستمكار با ما چه كرد: خداوندا! در روز قيامت حق ما را از او بگير.سـپـس آن نـاپـاك شمشيرش را غلاف كرد، سرها را برداشت و سوار بر اسب شد و نزد عبيدالله بـرد. وقـتـى
چـشـم عبيدالله به سرها افتاد، ريش او را گرفت و گفت : تو را به خدا سوگند، بـگـو بـبـيـنم ، اين دو
جوان به تو چه گفتند. گفت : گفتند كه اى پيرمرد، از خدا بترس و به جوانى ما رحم كن ، گفت : واى بر تو پس
چرا رحم نكردى ؟ گفت : اگر رحم مى كردم كه آنها را نكشته بودم . عبيدالله گفت : حال كه تو به آنان رحم
نكردى ، من نيز به تو رحم نمى كنم !
آنـگـاه غلامى سياه به نام نادر را صدا زد و گفت : نادر، اين پيرمرد را ببر و در همان جايى كه دو جـوان
را كـشـتـه اسـت ، گـردن بـزن ، دارايـى اش هـم مـال تـو، ده هـزار درهـم نيز به تو پاداش مى دهم و
آزادت مى كنم . نادر شانه هاى او را بست و به جايى كه دو جوان را كشته بود برد. پيرمرد گفت : اى نادر،
آيا ناگريز بايد مرا بكشى ؟ گـفـت : آرى ، گـفـت : حاضرى دو برابر جايزه عبيدالله از من بگيرى ؟ گفت :
نه . سپس او را گـردن زد و لاشـه اش را درون آب انـداخـت . امـا آب آن را نـپـذيـرفـت و بـه ساحل افكند.سپس عبيدالله دستور داد لاشه اش را آتش زدند. (414)
اهل بيت در زندان
پس از آن كه امام حسين (ع) را به شهادت رساندند و بار و بنه اش را همراه اسيران به كوفه آوردنـد،عبيدالله اسيران را زندانى كرد. روزى نامه اى كه به سنگ بسته بودند، درون زندان افـتـاد و در آن
چـنـيـن نـوشـتـه بـود: قـضـيه شما را در روز فلان و فلان به يزيد بن معاويه گـزارش دادنـد و قـاصـد
روزهـاى فـلان و فلان در راه است و در فلان روز باز مى گردد اگر صداى تكبير شنيديد بدانيد كه كشته مى
شويد و اگر نشنيديد، اميد رهايى هست ، ان شاء الله .دو روز پيش از آمدن (بريد) (415) از نزد يزيد، باز سنگى كه نامه اى به آن بسته بـود به درون زندان افكنده