عمر از مجلس عبيداللّه بيرون رفت و با برادران و افراد مورد اعتمادش به مشورت پرداخت . با هـر كـس كه
سخن مى گفت ، وى را از آن كار بر حذر مى داشت ؛ و همه مى گفتند: (از خدا بترس و از ايـن كـار بـپـرهـيـز.) (220)بامداد روز بعد كه عمر سعد نزد ابن زياد آمد، عبيداللّه گـفـت : (يـا سپاه ما را سوى حسين مى برى ،
يا ابلاغ حكومت را باز پس مى دهى !) عمر سعد بر معافيت پاى مى فشرد و ابن زياد همان سخن پيشين را تكرار
مى كرد، تا آن كه عمر سعد تصميم به جنگ با امام حسين (ع) گرفت .
ورود عمر بن سعد
فرداى آن روز، عمر سعد با سپاهى چهارهزار نفرى از كوفه به كربلا رفت . اين چهارهزار تن عـازم(دَسْتَبى ) (221) واقع در بين همدان و قزوين بودند و عمر سعد قصد داشت با ديـلمـيـانـى كـه آن جـا را
تـصـرّف كرده بودند، بجنگد. ابن زياد ابلاغ حكومت رى را براى وى صـادر كـرد و فـرمـان داد كـه
نـخـسـت بـه جـنـگ ديـلمـيـان بـرود. عـمـر سـعـد در (حـَمـّام اءَعـْيـَن ) (222)بـا مـردم اردو زده
آمـاده حـركـت بـود. امـّا چون موضوع عزيمت امام حسين (ع) به كـوفه پيش آمد، ابن زياد، عمر سعد را فرا
خواند و گفت : (سوى حسين برو و پس از اين كه از كـار وى فراغت يافتيم ، تو به قلمرو حكومت خود حركت كن .)
عمر سعد گفت : (خداى تو را رحمت كـنـد! اگـر مـصـلحـت مى بينى كه مرا معاف سازى ، چنين كن .) گفت : (بلى !
مى شود، امّا به اين شـرط كـه ابـلاغ حـكومتى را كه به تو داده ايم پس بدهى .) عمر سعد پس از شنيدن
اين سخن گـفـت : (يـك روز بـه مـن فـرصت بده تا بينديشم .) و سپس با افراد مورد اعتمادش به مشورت
پـرداخـت . بـا هر كس مشورت كرد وى را بر حذر داشت . از آن جمله حمزه ، پسر مغيرة بن شعبه ، خـواهـر
زاده عـمر، نزد وى آمد و گفت : (اى دايى ! تو را به خدا سوگند! مبادا به جنگ حسين (ع) بروى كه در آن صورت
از پروردگارت نافرمانى كرده پيوند خويشاوندى را خواهى بريد! بـه خـدا قسم ! اگر از دنيا و مال و حكومت
همه زمين چشم بپوشى ، از اين كه خدا را با خون حسين (ع) ديدار كنى براى تو بهتر است .) عمر سعد گفت : (به
خواست خدا، همين كار را خواهم كرد.)
عـبـداللّه يـسـار جهنى گويد: (نزد عمر سعد رفتم ، در حالى كه ماءموريّت يافته بود تا نزد امام حسين
(ع) برود. او خطاب به من گفت : (امير به من فرموده است كه سوى حسين حركت كنم و من فرمان او را نپذيرفته ام
.) گفتم : (خداوند كار تو را اصلاح گرداند و هدايت كند! مبادا اين كار را بـكنى ! مبادا سوى وى بروى ! من
از پيش او بيرون رفتم ، امّا بعد شخصى آمد و گفت : (عمر سعد دارد مردم را براى حركت سوى حسين فرا مى
خواند.) نزد او رفتم و او را نشسته ديدم . همين كـه مـرا ديـد، رويـش را از مـن بـرگـردانـد. دانـسـتم
كه تصميم رفتن سوى حسين (ع) را دارد؛ و برگشتم .) عمر سعد نزد ابن زياد رفت و گفت : (خدا كار امير را راست
گرداند! تو مرا به اين كـار گـمـاشـتـه بـرايـم ابـلاغ نـوشـتـه اى . مـردم هـم خـبـر آن را شـنـيـده
انـد. حـال اگـر صلاح مى بينى كه آن حكم را در مورد من عملى كنى ، چنين كن ؛ ولى اين لشكر را به
سـركـردگـى يـكـى از بـزرگان كوفه به سوى حسين بفرست . از بزرگانى كه در جنگ با كـفـايـت ترند و
مقصود تو را بهتر از من بر آورده خواهند ساخت .) و سپس چند تن را براى او نام برد.ابـن زيـاد گـفت : (بزرگان كوفه را به من معرفى نكن ! من از تو در باره اين كه چه كسى را امـيـر سـپـاه
اعـزامـى گـردانـم ، نـظـر نخواسته ام . اگر تو لشكر را مى برى كه خوب ، نِعمَ المـطـلوب وگـرنه
ابلاغيّه حكومت را پس بده .) عمر سعد چون پافشارى او را ديد، گفت : (خودم مى روم .) (223)عمر سعد فرداى روز ورود امام حسين (ع) به ( نينوا)، با چهار هزار سپاه نزد وى آمد و به (عزرة بن قيس )
فرمان داد تا با وى ديدار كند و از او بپرسد كه چرا آمده است و چه مى خواهد؟ عزره از كـسـانـى بـود كـه
به حضرت نامه نوشته خواستار آمدن وى به كوفه شده بودند. از اين رو خـجـالت كـشـيـد كـه خدمت ايشان
برود. عمر سعد با هر يك از سران سپاه خود كه اين خواسته را مـطـرح مـى كـرد، از نـامـه نـويـسان به
امام (ع) بود و از رفتن خوددارى مى كرد و رضايت به اجـراى ايـن فـرمان نمى داد. آن گاه كثير بن
عبداللّه شعبى كه سواركارى دلير بود و هيچ چيز مـانـع جـسـارت او نـمـى شـد، گـفـت : (من سوى او مى
روم و به خدا سوگند! اگر بخواهى او را نـاگهانى مى كشم !) عمر سعد گفت : (من نمى خواهم او را ناگهانى
بكشى ، فقط نزد وى برو و بپرس كه سبب آمدنش چيست .) آن مرد نزد امام حسين (ع) رفت . ابوثمامه صائدى كه ديد