كسانى بودند كه در ساعت هاى آغازين جنگ به ميدان رفتند و شمشير كشيدند و خود را بـه قـلب دشـمـن
زدنـد. دشـمـن آنـان را بـه محاصره درآورد و نزديك بود كه ارتباط آنها را با يارانشان قطع كند. اما
عباس بن على (ع) حمله كرد و آنان را نجات داد. اينان در حالى كه زخمى بـازگـشـتـنـد ولى بـار ديـگر كه
دشمن را نزديك ديدند، با شمشير حمله بردند و آنقدر پيكار كردند تا آن كه همگى با هم و در يك جا كشته
شدند.
فرار ضحاك مشرقى
ضـحـاك مـشـرقى گويد: چون همه ياران حسين (ع) كشته شدند و او و خاندانش تنهاشدند و جز سـويـد بـنعـمـرو بـن ابـى مـطـاع خثعمى و بشير بن عمرو حضرمى كسى با وى نماند، نزد آن حـضـرت رفـتم و گفتم : اى
فرزند رسول خدا(ص)، به ياد داريد كه من با شما شرط كرده ام تـا هـنـگـامـى كه رزمنده اى همراهت باشد،
در ركاب شما بجنگم و آنگاه كه رزمنده اى نبود، اجازه دارم كه برگردم و شما پذيرفتيد.امام حسين (ع) گفت : (راست مى گويى ، ولى آيا مى توانى (از بين اين سپاه ) فرار كنى ؟ اگر تـوانـسـتى ،
آزادى !) پيش از آن ، چون ديدم كه اسب هاى ياران ما را يكى پس از ديگرى پى مى كـنند، من اسبم را در يكى
از چادرهاى ميانى اردوگاه جاى دادم و پياده مى جنگيدم . آن روز من دو تن از سـپـاه دشمن را كشتم و دست
يك تن را قطع كردم . امام (ع) بارها به من گفت : (اميدوارم ) فلج نشوى و خداوند دست تو را قطع نكند،
خداوند همان پاداشى را به تو دهد كه به خاندان پيامبر مى دهد!
هـنـگـامـى كـه حـسين (ع) به من اجازه داد، اسب را از چادر بيرون آوردم و بر آن سوار شدم . آنگاه چنان
ضربتى به او زدم كه روى سم هايش بلند شد و به جمعيت زد. مردم راه را بر من گشودند و پـانـزده تـن از
آنـهـا مـرا دنـبـال كـردنـد تـا بـه (شـفـيـه )، روسـتـايـى نـزديـك سـاحل فرات ، رسيدم . چون به من
رسيدند، روى برگرداندم . كثير بن عبدالله شعبى و ايوب بن مشرح خيوانى و قيس بن عبدالله صائدى مرا
شناختند و گفتند: اين ضحاك بن عبدالله مشرقى ، عموزاده ماست ، شما را به خدا سوگند، دست از او
برداريد. سه تن از بنى تميم كه همراهشان بـودنـد گـفـتـنـد: (آرى ، ما خواهش برادران همكيش را مى
پذيريم و از خويشاوندشان دست برمى داريم .) وقتى تميمى ها حرف خويشاوندانم را پذيرفتند، ديگران نيز
دست برداشتند و خداوند مرا نجات داد.
مبارزه على اكبر (299)
آخرين فرد باقيمانده از ياران امام حسين (ع) عمر بن ابى مطاع خثعمى بود. وى نيزجنگيد تا اين كه ميانكشته ها افتاد و چون بر اثر زخم بى حال شده بود، دشمن پنداشت كشته شده است .نخستين كشته از فرزندان ابوطالب در روز عاشورا على اكبر، فرزند حسين بن على (ع) بود ـ مـادرش ليلى
دختر ابى مرة بن عروة بن مسعود ثقفى است ـ. وى در روز عاشورا به مردم حمله مى كرد و اين رجز را مى
خواند:
(اءَنَا عَلِىُّ بْنُ حُسَيْنِ بْنِ عَلى
نَحْنُ وَ رَبَّ الْبَيْتِ اءَوْلى بِالنَّبى تَاللّهِ لا يَحْكُمُ فينَا ابْنُ الدَّعى ) (300)
پـس از آن كـه چـندين بار اين كار از سوى على اكبر(ع) تكرار شد، مرة بن منقذ بن عبدى ليثى نـگـاهى به
وى افكند و گفت : اگر او بار ديگر از كنار من بگذرد و همان رفتار پيشين را انجام دهـد، گناه همه عرب به
گردن من باشد، اگر پدرش را به عزايش ننشانم ؛ و همينكه على اكبر بـا شمشير به مردم حمله ور شد، مرّه
حمله كرد و او را با ضربت نيزه بر زمين افكند. پس از آن جماعت او را در ميان گرفته با شمشير پاره پاره
اش كردند.حميد بن مسلم گويد: من در آن روز با گوش خودم شنيدم كه حسين (ع) مى گفت : خدا بكشد مردمى كـه تـو را
كـشـتـنـد. پـسـرم ، چـقـدر ايـنـان بـر خـداونـد رحـمـان و شـكـسـتـن حـرمـت رسـول خـدا جـرى شـده
انـد؟ پـس از تـو خـاك بـر سر دنيا.) گويا مى بينم كه بانويى مانند خـورشـيد تابان از خيمه بيرون آمد
و فرياد مى زد: (اى برادرم ، اى پسر برادرم .) سپس خود را بـر نـعـش عـلى اكـبـر انـداخـت ؛ و حـسـيـن
(ع) آمـد و دسـتش را گرفت و به خيمه بازگرداند. پـرسـيـدم آن زن كـيـسـت ؟ گـفـتـنـد: زيـنـب دخـتـر