از سـرت پـريـده اسـت و گـرنـه گـردنت را مى زدم . زيد برخاست و بيرون رفت . پس از بـيرون رفتن او از
مردم شنيدم كه مى گفتند: (به خدا سوگند زيد بن ارقم چيزى گفت كه اگر ابن زياد بشنود او را مى كشد.پرسيدم چه گفت ؟ گفتند: هنگامى كه از كنار ما مى گذشت ، گفت : برده اى بر ديگر بردگان حكومت مى كند و
آنان را چون كالاى خويش مى داند. اى گروه عرب ! شـمـا از امـروز بـه بعد برده ايد. فرزند فاطمه را
كشتيد و پسر مرجانه را امارت داديد و او نيكانتان را مى كشد و شرورهايتان را به بردگى مى گيرد! آيا تن
به ذلّت داده ايد! خاك بر سر آنان كه تن به ذلت مى دهند!(387)
در روايـتى ديگر آمده است كه زيد پس از متهم شدن به نابخردى به ابن زياد گفت : حديثى را مـى خـوانـم
كـه از ايـن هـم بـراى تـو نـاخـوشـايـنـدتـر بـاشـد. رسـول خدا(ص) را ديدم كه حسن را بر زانوى راست و
حسين را بر زانوى چپ نشانده بود. آنگاه دسـت بر فرق سر آن دو نهاد و فرمود: (خداوندا! اين دو را به تو و
مؤ منان نيكوكار مى سپارم )، آيا تو از امانت رسول خدا(ص) چگونه نگهدارى كردى ؟
شعبى گويد: وقتى ، قيس بن عباد نزد ابن زياد بود. عبيدالله از او پرسيد: نظر تو درباره من و حـسـيـن
چـيست ؟ گفت : روز قيامت جدّ و پدر و مادرش مى آيند و از او شفاعت مى كنند و جد و پدر و مـادر تـو نـيـز
از تـو شـفـاعـت مـى كـنـنـد. ابـن زيـاد بـه خـشـم آمـد و او را از مـجـلس بـيـرون كرد. (388)
سبط بن جوزى گويد: هنگامى كه سر حسين را پيش ابن زياد نهادند، كاهنش به او گفت : برخيز و پـا روى دهـان
دشـمـنـت بـگذار. آن پليد بلند شد و چنين كرد. آنگاه رو به زيدبن ارقم كرد و گفت : اوضاع را چگونه مى
بينى ؟ گفت : من رسول خدا را ديدم كه
پس از شهادت امام حسين (ع)
عـبـدالله بـن عـمـرو نوشته است : چون سر حسين (ع)را پيش ابن زياد آوردند به حجامت كننده اى دستور دادتا گوشت و رگ زير گلويش را بزدايد. او چنين كرد و گوشت هاى زير گلو و نخاع و گـوشـت هـاى اطرافش را پاك
كرد. در روايت ديگرى آمده است كه هيچ كس جراءت چنين كارى را بـه خـود نـمى داد تا آن كه حجامتگرى به
نام طارق بن مبارك كوفى ـ نياى ابى يعلى ، كاتب عـبـيدالله بن خاقان وزير متوكل ، برخاست و فرمان ابن
زياد را اجرا كرد. در اين هنگام عمرو بن حـُرَيـْث مـخـزومـى بـرخـاسـت و گـفـت : وظـيـفـه ات را
دربـاه ايـن سـر انـجـام دادى ، حال چيزهايى را كه از آن جدا كردى به من بده . ابن زياد گفت : آنها را
چه مى كنى ؟ گفت : دفن مـى كـنـم . گـفـت : بـگـيـر، عـمـر و آنـهـا را گـرفـت و بـه خـانـه بـرد و غسل
داد و درون پارچه اى از خز پيچيد و در خانه اش دفن كرد.آن خانه امروز به نام خانه عمرو بن حريث در كوفه مشهور است . (389)
اعتراض عبدالله بن عفيف
حـمـيـد بـن مسلم گويد: هنگامى كه عبيدالله وارد قصر شد و مردم نزد وى آمدند، نداى نماز جماعت دادهشـد و مردم در مسجد جامع گرد آمدند. ابن زياد به منبر رفت و گفت : سپاس خدايى را كه حق و اهـل حـق را
نـمـاياند - و اميرالمؤ منين يزيد بن معاويه و طرفدارانش را يارى كرد - و دروغگوى پسر دروغگو، حسين بن
على ، و شيعيانش راكشت .هـنوز سخن او به پايان نرسيده بود كه عبدالله بن عفيف اَزدى ، از شيعيان على (ع) بر او حمله كـرد. وى
چـشـم چـپـش را در جنگ جمل همراه على (ع) از دست داد و در جنگ صفين ضربتى به سر و ضـربـتـى بـه گـونـه
اش نواختند و چشم راستش را هم كور كردند.او پيوسته ملازم مسجد جامع بود و صبح تا شب در آنجا نماز مى