بن عقيل اصغر. همه اين پنج نفر به اسارت در آمدند و همراه زنان حسين (ع) نزد عبيدالله زياد برده شدند.زنانى كه به اسارت رفتند اينها بودند: زيـنـب و فـاطـمـه ، دخـتران على بن ابى طالب . فاطمه و سكينه
دختران حسين بن على ، رباب ، دخـتـر انـيف كلبيه ، همسر حسين بن على (ع)، وى مادر سكينه و عبدالله
شهيد، فرزندان حسين بن عـلى اسـت ، امّ مـحـمد، دختر حسن بن على و همسر على بن حسين (ع) و شمارى غلام و
كنيز كه همراه سر حسين و ديگر شهيدان كربلا نزد عبيدالله زياد برده شدند.(380)بـلاذرى گـويـد: عـقـبـة بن سمعان ، غلام رباب با امام حسين (ع) همراه بود. چون ابن سعد از او پـرسـيـد
كـه چـه كـاره اسـت ؟ در پاسخ گفت كه غلام است ، و ابن سعد او را رها كرد. موقع بن ثمامه اسدى نيز با آن
حضرت بود و مجروح شده بود. گروهى از بنى اسد به وى امان دادند و او بـه آنـهـا پـيـوسـت . چـون عـمـر
سـعـد وى را نـزد ابـن زيـاد بـرد، حـال خـود را بـازگـفـت و عـبـيـدالله مـوقـع بـن ثـمـامـه را
بـه زاره ، در بـحـريـن تـبـعـيـد كرد. (381)
دينورى گويد: از ياران حسين جز دو تن جان سالم به در نبردند. يكى از آن دو موقع بن ثمامه اسدى بود كه
عمر سعد او را نزد ابن زياد فرستاد و او به ربذه تبعيدش كرد و ديگرى غلامى مـتـعـلق بـه ربـاب مـادر
سـكينه بود كه پس از شهادت حسين (ع) او را گرفتند و چون خواستند گردنش را بزنند گفت : (من بنده اى بى
اختيارم . و رهايش كردند.
ماجراهاى سر شريف امام (ع)
عـمـر سـعـد، سرهاى شهيدان را نيز همراه زنان و كودكان به كوفه فرستاد و به حميدبن مسلم فـرمـان دادكـه نـزد خانواده اش برود و خبر سلامتى و پيروزى او را به آنها برساند. نخستين اقدام سپاه بنى اميه
اين بود كه پس از بريدن سر امام حسين (ع) به شراب خوردن و شادمانى پـرداخـتـنـد. در ايـن حـال قـلمـى
آهـنـيـن پـديـدار شـد و روى ديـوار ايـن بـيـت را بـا خـون نـوشـت :(382)
(اَتَرْجُوا اُمَّةً قَتَلَتْ حُسَيْناً شَفاعَةَ جَدِّهِ يُومَ الْحِسابِ) (383)
حـمـيـد بـن مـسلم گويد: خولى سر را برداشت و شبانه به قصر (عبيدالله )رفت .ولى چون در بسته بود آن را
به خانه برد و زير تشت گذاشت . او دو زن داشت : يكى بنى اسدى و ديگرى حضرمى به نام نوار (دختر مالك بن
عقرب ). اين شب نوبت زن حضرمى بود.نوار گويد: خولى پس از آن كه سر را زير تشت گذاشت به رختخواب رفت . گفتم : چه خبر؟ چه همراه دارى ؟ گفت :
همه مال و منال روزگار را، اين سر حسين است كه در خانه توست . گفتم : واى بـر تـو! مـردم طـلا و نـقـره
آورده انـد و تـو سـر فـرزنـد رسـول خـدا(ص) را آورده اى ؟ بـه خدا سوگند كه از اين پس سر من و تو بر يك
بالش نهاده نـخواهد شد. پس ، از رختخواب برخاستم و از خانه بيرون رفتم و خولى زن اسدى اش را صدا زد و
نـزد خود برد. من نشسته بودم و نگاه مى كردم و مى ديدم ستونى از نور از تشت به سوى آسمان مى رفت و پرنده
هاى سفيدى پيرامونش پر مى زدند.(384)پس از آن كه سر را به قصر بردند نيز كرامت هايى از آن مشاهده شد. يكى از دوستان عبيدالله زيـاد گـويـد:
هـمـراه ابن زياد وارد قصر شدم . ناگهان ديدم كه آتشى از درون قصــر زبانه كـشـيـد. عـبـيـدالله
آسـتـيـن پـيـش چـشـم گـرفـت و از مـن خـواسـت كـه مـوضـوع راپـوشـيده بدارم .(385)ديگرى نقل كرده است كه چون سر امام حسين را به كاخ امارت بردند. و پيش ابن زياد نهادند از ديوارهايش
خون مى جوشيد. (386)
حميد بن مسلم گويد: عمر سعد مرا فرا خواند و فرمان داد نزد خانواده اش بروم و خبر پيروزى و سـلامـتـى
اش را بـرسـانـم . مـن پـس از انجام ماءموريت نزد ابن زياد رفتم و ديدم كه با مردم نشسته است . در همين
حال گروهى ميهمان برايش آمدند؛ و چون به آنان اجازه ورود داد من نيز همراه مردم وارد شدم و ديدم كه سر
امام حسين (ع) پيش او نهاده است و با چوبدستى بر لب و دندانش مـى زنـد. سـاعـتـى بـه ايـن كـار ادامـه
داد، و زيـد بـن ارقـم كـه چـنـيـن ديـد خـطاب به او گفت : (چـوبـدسـتـى را از روى آن لب هـا بـردار!
بـه خـداى يـگـانـه سـوگـنـد كـه مـن رسول خدا (ص) را ديدم كه لب روى اين لب ها گذاشته بود و مى مكيد!)
و آنگاه صداى گريه پيرمرد بلند شد.