دريافت خبر شهادت مسلم - سرشک خوبان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سرشک خوبان - نسخه متنی

محمدباقر محمودی؛ مترجمین: غلامرضا جمشیدنژاد اول، عبدالحسین بینش؛ تهیه و تدوین: مرکز تحقیقات اسلامی سپاه

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دست تو كشته شود، نزد خداوند، از همه كشتگان بيش تر است .) پس عبيداللّه فرمان داد تا او را گردن زدند.

دريافت خبر شهادت مسلم

دو تـن از افـراد قبيله بنى اسد(194)گفته اند: پس از گزاردن حجّ، ديگر هيچ هدفى نداشتيم جز اين كه هر چه
زودتر خود را در راه به حسين (ع) برسانيم ، تا ببينيم سرنوشت او چـه مـى شـود. شـتـران را هـى زديـم و
بـه سـرعـت پـيـش رفـتـيـم ، تـا ايـن كـه در مـنـزل (زَرُود)(195)بـه وى پـيـوسـتـيـم . چـون نـزديـك
شـديـم ، نـاگهان مردى را از اهـل كـوفه ديديم كه با ديدن امام حسين (ع) از راه كنار كشيده است . امام
نيز ايستاده بود. گويا مـى خـواسـت او را بـبـيند امّا همين كه ديد او كناره گرفته او را رها كرد و به
راهش ادامه داد. ما هم بـه هـمـان سو روانه شديم . يكى از ما گفت : بيا نزد اين مرد برويم و اوضاع كوفه
را جويا شويم . اگر خبرى داشت ، ما هم آگاه گرديم . رفتيم و چون به او رسيديم ، سلام كرديم و او پاسخ
داد. پرسيديم : (كيستى ؟) گفت : (مردى از قبيله بنى اسد.) گفتيم : (ما هم از بنى اسديم .) نـامـت چـيـسـت ؟
گـفـت : (بـُكـَيـر بـن مـُتـْعَبه .) ما هم تبار خود را بازگو كرده ، گفتيم : (از وضـعـيـّت مـردم
پـشـت سـر خـود بـراى مـا بـگـو.) گـفـت : (آرى ، مـن پـس از قـتـل مـسـلم و هـانـى از كـوفـه بـيـرون
آمده ام و خودم ديدم كه پاهاشان را گرفته در بازار مى كشيدند.) سپس ما با شتاب خود را به امام حسين (ع)
رسانيديم و با او همراه شديم و شامگاه به منزل (ثعلبيّه ) رسيديم . چون فرود آمد، به خدمتش رفتيم و
سلام كرديم و او پاسخ داد. گفتيم : (خـدايـت رحـمـت كـنـد! مـا خـبـرى داريـم ، اگـر بـخـواهـى
آشـكـارا يـا پـنـهـان بـراى شـمـا نـقـل كـنـيـم .) حضرت نگاهى به يارانش كرد و فرمود: (در برابر
اينان رازى ندارم .) گفتيم : (شـامگاه ديشب آن سوارى كه از پيش شما گذشت ديدى ؟) فرمود: (بلى ديدم و مى
خواستم از او پرسشى كنم .) گفتيم : (ما خبر او را برايت به دست آورديم . لازم نيست شما بپرسى . او مردى از
بنى اسد و از خودمان است و صائب نظر و راست گو و بافضيلت و خردمند است ؛ و مى گويد كـه هـنـگـام
بـيـرون آمـدن از كـوفـه ديـده اسـت كـه مـسـلم بـن عـقـيل و هانى بن عروه را كشته اند و پاهاشان را
گرفته در بازار مى كشند.) حضرت فرمود: (إ نّا للّه و إ نّا إ ليه راجِعونَ خداى رحمت شان كند!) و اين
عبارت را چند بار تكرار كرد.) گفتيم : (تـو را بـه خـدا سـوگـنـد! بـه فـكر خود و خاندانت باش ، بيا و از
همين جا برگرد! زيرا در كـوفـه نـه يـاورى دارى و نـه شـيـعـه اى ، مـى تـرسـيـم خطرى برايت پيش آيد.)
در اين هنگام فـرزنـدان عـقـيـل بـن ابـى طـالب از جـا بـرخاستند و گفتند: (نه ، به خدا سوگند! از پا
نمى نشينيم تا اين كه يا انتقام خون خود را بگيريم و يا همانند برادرمان به شهادت برسيم .)
امـام حـسين (ع) نگاهى به ما كرد و فرمود: (پس از اينان ، زنده ماندن در دنيا هيچ سودى ندارد.)
دانـسـتـيـم كـه حـضـرت تـصـمـيـم قـطعى بر ادامه حركت دارد. گفتيم : (خدا برايت خير بخواهد!)
فـرمـود: (خـداونـد شـمـا را رحـمت كند!)(196)يكى از ياران حضرت گفت : (البتّه شما مانند مسلم نيستى ،
اگر به كوفه در آيى به يقين بيش تر مردم به شما روى خواهند آورد.)
حـضـرت تـا بـامـداد مـنـتـظـر مـانـد. آن گـاه به جوانان و نوجوانان خود فرمود: (آب بيش ترى
بـرداريـد.) آب بـرداشـتـنـد و ذخـيـره بـيـش تـرى فـراهـم كـردنـد و آن گـاه رفـتـنـد، تـا بـه
منزل (زباله )(197)رسيدند. ابومخنف گويد: امام از هيچ آبى عبور نمى كرد، مگر اين كـه شـمـارى از اهـل آن
جـا از او تـبـعـيـت مـى كـردنـد تـا بـه مـنـزل (زبـاله ) رسيد و از شهادت برادر رضاعى خود عبداللّه
بن يقطر خبردار شد كه پيش از اين داستانش را گفتيم . هنگامى كه اين خبر به حسين (ع) رسيد، نامه اى را
بيرون آورد و براى مردم خواند و سپس ‍ سخنرانى كرد و گفت :
(بـسـم اللّه الرّحـمـن الرّحـيـم . امـّا بـعـد، هـمـانـا خـبـرى دردنـاك بـه مـا رسـيـده اسـت .

مـسـلم بن عـقـيـل ، هـانـى بـن عـروه و عـبـداللّه بـن يـقـطـر كـشته شده اند و هواداران ما از ما
دست كشيده اند! حـال هـر كـدام از شـمـا كـه بـخـواهـد بـرگـردد، پـيـمـانـى از مـا بـر عهده اش
نيست و مى تواند برگردد.)
بـيـش تر مردم از پيرامون حضرت پراكنده شدند و از چپ و راست رفتند و فقط همان كسانى كه از مدينه آمده
بودند، با وى ماندند.

بـامـدادان حـضـرت بـه جـوانانش فرمود تا آب برگيرند و آب بيش ترى هم بردارند. آن گاه روانه شد تا به

/ 158