گفت و گو با على اكبر(ع) - سرشک خوبان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سرشک خوبان - نسخه متنی

محمدباقر محمودی؛ مترجمین: غلامرضا جمشیدنژاد اول، عبدالحسین بینش؛ تهیه و تدوین: مرکز تحقیقات اسلامی سپاه

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اندازد!(213)بى وفا دنيا!)
امـام زيـن العابدين (ع) گويد: با پدرم سوى كوفه در حركت بوديم . در هر منزلى كه فرود مى آمديم ، ايشان
از ماجراى شهادت يحيى پسر زكريّا ياد مى كرد. يك روز گفت : (از نشانه هاى بـى ارزشـى دنـيـا نـزد
خـداونـد ايـن اسـت كـه سـر حـضـرت يـحـيى به يكى از زناكاران بنى اسـرائيـل هـديـه داده شـد!)
هـمـچـنـيـن فـرمـود: (يـكـى از شـاهـان بـنـى اسـرائيـل مرد و همسر و دخترى از وى باقى ماند. مملكت
او را برادرش به ارث برد و خواست كه بـا زن بـرادر خـود ازدواج كـنـد. پـس بـا يحيى (ع) مشورت كرد - چون
در آن زمان ، شاهان به دسـتـور پـيـامبران (ع) رفتار مى كردند - يحيى گفت : (با وى ازدواج مكن ، زيرا
زناكار است .) چون آن زن نظر حضرت يحيى را شنيد، گفت كه يحيى ، يا بايد كشته شود و يا از مملكت اخراج
گردد! آن گاه نزد دخترش رفت و او را آراست و گفت : (ميان جمع نزد عمويت برو تا تو را فرا بـخواند و در
دامنش بنشاند و بگويد كه هر چه دوست دارى از من بخواه ، زيرا هر چه بخواهى ، بـه تـو مـى دهـم . وقـتى
چنين گفت ، بگو كه من هيچ چيز جز سر يحيى (ع) نمى خواهم .) ـ چون شاهان هرگاه ميان جمع قولى مى دادند و
عمل نمى كردند، از شاهى بركنار مى شدند ـ دختر چنان كـرد. شـاه كـه خـود را مـيـان كـشـتـن يحيى و
كناره گيرى از تخت شاهى مخيّر ديد، تخت شاهى را برگزيد و يحيى را شهيد كرد؛ و زمين ، مادر دختر را فرو
بلعيد.(214)

گفت و گو با على اكبر(ع)

عـقـبـة بن سمعان گويد: چون شب به آخر رسيد، امام (ع) فرمود كه آب برداريم .سپس ‍ فرمان كـوچ داد. بـه
دسـتـور ايـشـان عـمـل كـرديـم . چـون از (قـصـر بـنـى مـقـاتـل ) بـيـرون آمـديـم و سـاعتى راه
پيموديم ، حضرت سر را بر زين نهاد و چرتى خوابيد. بيدار كه شد، مى گفت : (إ نّا لِلّهِ وَ
إِنّاإِلَيْهِ راجِعُونَ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ) و اين عبارت را دو سـه بـار
تـكـرار كـرد. فـرزنـدش ، عـلى بـن حـسين (ع) كه سوار اسب بود، گفت : (إ نّا لِلّهِ وَ إِنّاإِلَيْهِ
راجِعُونَ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ)، اى پدر! فدايت گردم ! چرا كلمه استرجاع و حمد بر
زبـان رانـدى ؟) فرمود: (پسركم ! تا سرم را به چرت نهادم ، كسى به نظرم آمد كه بر اسب سوار بود و گفت :
(اين گروه مى شتابند و مرگ هم سويشان مى شتابد.) دانستم كه آن ، تجسّم ضـميرهاى ما بوده و از مرگ مان
خبر داده است .) على اكبر(ع) گفت : (اى پدر! إ ن شاءاللّه ، بد نبينى ! مگر ما بر حقّ نيستيم ؟) فرمود: (به
حقّ كسى كه بازگشت بندگان سوى اوست ، چرا، ما بـر حـقـّيـم !) گـفـت : (اى پـدر! در ايـن صـورت چه باك از
اين كه بر حق باشيم و بميريم .) فـرمـود: (خـدا بـه تـو، اى فـرزنـد خـوب ، هـمـان پـاداشـى را بـدهـد
كه به هر فرزندى به خاطرپدرش مى دهد.)
بامدادان امام (ع) پياده شد و نماز گزارد. سپس با شتاب سوار شد و يارانش را سوى چپ راه مى كـشـانيد تا
آنان را پخش كند. امّا حّر مى آمد و آنان را باز مى گرداند؛ و امام نيز مانع كار او مى شـد. هـنـگـامى
كه حرّ آنان را به شدّت سوى كوفه راند، ايشان سرپيچى كردند و بر سرعت حركت خود افزودند.

در نينوا

ياران امام حسين (ع) و سپاه حر پيوسته در حركت بودند تا به (نينوا) رسيدند.امام (ع) در آن جا فـرود
آمـد. ناگهان سوارى كماندار كه از سوى كوفه مى آمد، از دور پيدا شد. همه به انتظار ايـسـتـادنـد. چون
به ايشان رسيد، بر حرّ بن يزيد و يارانش ‍ سلام كرد امّا بر امام حسين (ع) و يارانش سلام نكرد. سپس
نامه عبيداللّه را به حر تسليم كرد، كه در آن آمده بود: (امّا بعد، چون نامه ام به تو رسيد و پيكم نزدت
آمد، عرصه را بر حسين تنگ كن و او را جز در دشت بدون آب و پـنـاهـگـاه فرود مياور. به پيك دستور داده
ام كه با تو همراه شود و از تو جدا نگردد تا خبر اجراى فرمانم را بياورد. والسّلام .)
چـونحـر نـامه را خواند، گفت : (اين نامه امير عبيداللّه بن زياد است كه به من فرمان مى دهد تا در همان
جايى كه نامه به من مى رسد عرصه را بر شما تنگ كنم . اين شخص ‍ هم پيك او است و فرمان يافته است كه از من
جدا نشود، تا نظر و فرمان او را به كاربندم .(215)

در ايـن هـنـگـام يـكى از ياران امام حسين (ع) به پيك عبيداللّه نگريست . او را شناخت و گفت : (آيا تـو
مـالك ، پـسـر نـُسـَيْر بُدّى نيستى ؟) گفت : (چرا.) گفت : (مادرت به سوگت بنشيند! در آن نـامه چه

/ 158