(اِنْ تُنْكِرُونِ فَاَنَابْنُ كَلْبٍ
اِنِّى امرؤُ ذُو مِرّةً وَ عَصْبٍ
بِالطَّعْنِ فيهِمْ مُقْدِماً وَالضَّرْبِ
ضَرْبَ غُلامٍ مُؤْمِنٍ بِالرَّبِّ)(266)
حَسبَى بَيْتي فى عُليمٍ حَسْبى
وَ لَسْت بِالخَوّارِ عِنْدَ النَّكْبِ
ضَرْبَ غُلامٍ مُؤْمِنٍ بِالرَّبِّ)(266)
ضَرْبَ غُلامٍ مُؤْمِنٍ بِالرَّبِّ)(266)
پـيـكار كن .) عبدالله خواست او را نزد زنان بازگرداند، اما او جامه اش را گرفته بـود و مـى گـفـت :
(رهـايـت نـمـى كـنم تا با تو كشته شوم .) در اين هنگام حسين (ع) فرياد زد: (خـداونـد بـه شـمـا خانواده
جزاى خير بدهد نزد زنان بازگرد و در كنارشان بنشين كه خداوند جهاد را از زنان برداشته است .) ام وهب
(با شنيدن سخنان امام ) بازگشت .
بى ادبى يك سنگدل
ابـومـخـنـف (267) (بـه نـقـل از عـبـدالجـبـار بـن وائل حـضرمى و او از برادرش مسروق بن وائل گويد: منپيشاپيش سپاهى كه به جنگ حسين (ع) مـى رفـت حـركـت مـى كـردم . با خود گفتم در جلو حركت مى كنم ، شايد
بتوانم سر حسين (ع) را بـراى عـبـيـدالله زيـاد بـبـرم و نزد وى منزلتى بيابم . چون به حسين (ع) رسيديم
، يكى از لشكريان به نام ابن حوزه پيش رفت و گفت : (آيا حسين ميان شماست .) حضرت سكوت كرد؛ و او سـخـنـش
را بـراى بـار دوم و سـوم تـكـرار كـرد. بـار سـوم ، امـام (ع) فـرمود: (بگوييد حسين اينجاست ،
مقصودت را بگو.) گفت : (اى حسين تو را به آتش بشارت مى دهم .) فرمود: (دروغ مى گـويـى ، زيـرا من به پيشگاه
پروردگارى مى روم كه بخشنده است و شفاعت نزد او پذيرفته مى گردد)، تو كيستى ؟ گفت : (ابن حوزه ). در اين
هنگام امام حسين (ع) دست ها را به آسمان چنان بلند كرد كه سفيدى زير بغلش ديده شد و فرمود: (پروردگارا!
او را در آتش بيفكن .)
ابـن حوزه به خشم آمد و اسبش را سوى آن حضرت هى زد. ميان آنان نهر آبى بود، در نتيجه ابن حـوزه از پا به
ركاب آويزان شد. اسب به جولان درآمد و او را به زير افكند. يك پاى او قطع شد و بقيه بدنش آويزان ماند.عبدالجبار گويد: مسروق كه چنين ديد برگشت و از سپاه بيروت رفـت . چـون سـبـب را پـرسـيـدم گـفـت : (مـن
از ايـن خاندان چيزى ديدم كه هرگز با آنان نخواهم جنگيد .) (268)
مبارزه برير
ابـومخنف گويد: يزيد بن معقل از بنى عميرة بن ربيعه ، پيش آمد و خطاب به برير بن خضير گفت : (اى برير!ديدى خدا با تو چه كرد؟) گفت : (به خدا سوگند كه با من نيك رفتار كرد و تـو را بـه شـر گـرفتار ساخت .)
گفت : دروغ گفتى ، در حالى كه پيش از اين ، از تو دروغى نشنيده ام . آيا به ياد مى آورى كه من و تو ميان
قبيله بنى لوزان راه مى رفتيم و تو مى گفتى : عـثـمان بن عفان به خودش ستم كرد و معاوية بن ابى سفيان
مردى گمراه و گمراه كننده بود؛ و پيشواى هدايت و حق على بن ابى طالب است ؟
گفت : آرى ، گواهى مى دهم كه اين نظر و گفتار من است . گفت : بنابراين من گواهى مى دهم كه تـو از
گـمـراهـانـى . بـريـر گـفـت : مـى خـواهـى دسـت از مبارزه بكشيم و مباهله كنيم و از خداوند بـخواهيم
كه دروغگو را لعنت كند و راستگو دروغگو را بكشد؟. سپس كنارى ايستادند و دست ها را سـوى آسـمـان
بـلنـد كـردنـد و دعـا كـردند كه خداوند دروغگو را لعنت كند و راستگو دروغگو را بـكـشـد. آنـگـاه
بـه يـكـديـگـر حـمـله ور شـدنـد. دو ضـربـت مـيـان آن دو رد و بدل شد. يزيد بن معقل ضربت سبكى به
برير زد كه كارگر نيفتاد. اما برير چنان ضربتى بـه او زد كـه كـلاه خـودش را شـكافت و در مغزش جا گرفت
و چنان زمين خورد كه گويى از كوه افـتـاده اسـت . شـمـشـيـر بـريـر چـنـان در سـر او مـحـكـم شـده
بـود كـه بـا زور آن را بـيـرون آورد.(269)به دنبال آن رضىّ بن مُنْقِذ عبدى به برير حمله كرد. آن دو، ساعتى با هم گلاويز بودند تا ايـن كـه
بـريـر او را زمـيـن زد و بـر سينه اش نشست . رضى فرياد زد: (كجايند مردان مبارزه و دفاع ؟) عفيف بن
زهير گويد: ديدم كه كعب بن جابر بن عمرو اَزْدى رفت تا به برير حمله كند. گـفـتـم : (ايـن همان برير بن
خُضَيْر، قارى است كه در مسجد به ما قرآن مى آموخت .) اما او بى توجه به اين سخن حمله كرد و با نيزه به
پشت برير زد. برير كه چنين ديد، روى رضى بن مـنـقـذ زانو زد و صورتش را گاز گرفت و گوش او را كند. اما
كعب بن جابر آنقدر با نيزه به برير زد كه از روى رضى كنار رفت ؛ و سپس با ضرب شمشير او را كشت .عفيف گويد: گويى عبدى را مى بينم كه از زمين برخاسته خاك از قبايش مى تكاند و مى گويد: اى برادر اَزْدى