اللّه ، او فرمود: مو، پوست ، گوشت ، خون ، مـغـز و اسـتـخـوانـم بـه يـكتايى خداوند گواهى مى دهد.هنگامى كه مؤ ذن گفت : اشهد ان محمداً رسـول اللّه ، امام سجاد از روى منبر رو به يزيد كرد و گفت : اى
يزيد! آيا اين محمد جدّ من است يا جد تو؟ اگر گمان برى كه جد توست ، دروغ گفته اى و اگر بگويى كه جد من
است ، پس چرا خاندانش را كشتى ؟
راوى گـويـد: چـون مـؤ ذن از اذان و اقـامـه فـراغـت يـافـت ، يـزيـد پـيـش رفـت و نـمـاز ظـهـر را
خواند. (466)
خـوارزمـى گـويـد: روزى عـلى بـن الحـسـن دربـازار دمـشـق راه مـى رفـت . شـخـصـى بـه نـام مـنـهـال
بـن عـمـر ضـبـابـى پـيـش آمد و گفت : يابن رسول اللّه روز چگونه بر شما مى گذرد؟ فـرمـود: بـه خـدا
سـوگـنـد كـه روز مـا مـانـنـد روز بـنـى اسـرائيـل در مـيـان قـوم فرعون مى گذرد، كه مردانشان را
مى كشتند و زنانشان را زنده نگه مى داشتند.اى مـنـهـال ، در حـالى كـه عـرب بـه عرب بودن محمد(ص) و قريش به قرشى بودن محمد بر ديـگـران فـخـر
مـى فـروشـد، مـا خـانـدان مـحـمـد در حـالى زنـدگـى مـى كـنـيـم كـه مـال مـا غـصـب شده است ؛ مورد
ستم قرار گرفته ايم ، ما را خرد كرده اند؟ ما را كشته اند و آواره كـرده انـد. انـا للّه و انـا اليـه
راجـعـون از ايـن زنـدگـى اى كـه مـا داريـم ، اى منهال ! (467)
بازگشت به مدينه
يزيد بن معاويه كه از بردن اهل بيت به شام طرفى نبست ، روزى خطاب به امام سجاد(ع) گفت : اگـر دوسـتداشـته باشى كه نزد ما بمانى با شما صله رحم مى كنيم و حقتان را به جاى مى آوريـم و اگـر هم دوست داشته
باشى تو را به شهر و ديار خودت باز مى گردانيم . امام (ع) فرمود: ما را به شهر خودمان برگردان .سـپـس يـزيد خطاب به نعمان بشير گفت : آنچه نياز دارند برايشان فراهم ساز، و مردى امين و درستكار از
اهل شام را با آنان همراه كن و گروهى سوار و كمك نيز بفرست تا آنان را به مدينه بـبـرنـد. آنـگـاه
دسـتـور داد زنـان را هـمـراه عـلى بن الحسين در منزلى جداگانه جاى دادند و همه نـيـازمـنـدى
هـاشـان را فـراهـم كـردنـد. پـس از آن كـه اهـل بيت به سراى يزيد رفتند همه زنان آل ابـى سـفـيـان
بـه اسـتـقـبـال آمـدند. در حالى كه براى حسين (ع) گريه مى كردند، و نوحه سرايى به مدت سه روز ادامه
داشت .(468)يـزيـد هـر صـبـح و شـام ، عـلى بـن الحـسـيـن را فـرا مـى خـوانـد و بـا او غـذا مـى خـورد. يـكـى از
(469) روزهـا عـمـرو بـن الحـسـن كـه جـوانـى كـم سـن و سـال بـود نـيـز بـا آن حـضرت رفت . پسر يزيد به
نام خالد نيز آنجا بود. يزيد خطاب به عـمـرو بـن الحـسـن گـفـت : آيا حاضرى با اين نوجوان كشتى بگيرى
؟ گفت : نه ؟ ولى حاضرم كاردى به او و كاردى نيز به من بدهى تا با او بجنگم . يزيد او را گرفت و در آغوش
كشيد و گفت :(اين خويى است كه از اخزم مى شناسم ) و مار جز مار نزايد .چـون قـصـد بيرون آمدن از دمشق كردند، يزيد، على بن الحسين را نزد خود خواند و گفت : خداوند پـسـر
مرجانه را لعنت كند. اگر من خود با حسين رو به رو مى شدم هر چه راكه پيشنهاد مى كرد مـى پـذيرفتم و با
آنچه در توان داشتم حتى اگر به قيمت جان فرزندانم هم تمام مى شد، از مـرگ او جـلوگـيـرى مى كردم . اما
قضاى الهى چنان رقم خورد كه ديدى . (470) با من مكاتبه كن ، هر حاجتى كه داشته باشى برآورده مى سازم .آنگاه بر كاروان اسيران جامه پوشاند و سفارش هاى لازم را به فرستاده اش كرد. آن فرستاده اهـل بيت را
شب ها حركت مى داد و آنان پيشاپيش او حركت مى كردند تا از چشمش دور نيفتند. هرگاه كـه فـرود مى آمدند،
او و همراهانش از آنان كناره مى گرفتند و سرگرم نگهبانى مى شدند، تا اگـر كـسـى از آنـان مـى خـواسـت
بـراى وضـو يـا قـضـاى حـاجـت فـرود آيـد، خـجالت نكشد. در طول راه به همين منوال با آنها رفتار مى
كرد و از احتياجشان مى پرسيد و با آنان مهربانى مى كرد، تا آن كه به مدينه وارد شدند.(چون به مدينه رسيدند) فاطمه دختر على (ع) رو به خواهرش زينب كرد و گفت : خواهر عزيزم ايـن مـرد شـامـى
در طـول مـدتـى كـه با ما همراه بود نسبت به ما خوشرفتارى كرد. نمى خواهى انعامى به او بدهى ؟ زينب
گفت : براى انعام دادن چيزى جز زيورهايمان نداريم . فاطمه گفت : آيـا هـمـيـن زيـورهـا را بـدهـيـم ؟