لا تَحْسَبَنَّ الَذّينَ كَفَروُ انَمَّانُمْلى خَبرٌ لاَنْفُسِهِمْ اِنَّم ا نُملى لَهُم
لِيَزِدادُوا اَثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهينٌ) (441)
اى پـسـر آزاد شـده ، آيـا ايـن از عـدل اسـت كـه غـلامان و كنيزان تو پرده نشين باشند، و دختران
رسول خدا را چونان اسيران در كوچه و بازار بگردانى ؟ و آنان را با سر برهنه و چهره باز از ايـن شـهـر
بـه آن شهر برى تا مردم در آبشخورها و منزلگاه ها به تماشايشان بنشينند، و دور و نزديك و شريف و وضيع
ديده بر چهره هاشان اندازند و مردى كه سرپرستى شان كند و يا حامى اى كه حمايت شان كند نداشته باشند!
آرى ، البـته ما نمى توانيم از كسى كه دندان در جگر نيكان فرو مى برد و گوشت او با خون شـهـيـدان
رويـيـده اسـت چـشـم يـارى داشـتـه بـاشـيـم ! آن كـس كـه بـر مـا اهـل بـيت نظر بغض آلود و كينه
آميز مى افكند، چرا بايد در دشمنى ما كوتاهى كند؟ آن گاه تو بـى هـيـچ احـسـاس گـنـاهـى و با كمال بى
چشم و رويى با چوبدستى بر لبان ابى عبداللّه بزنى و بگويى :
(لاََ هَلُّو وَ اسْتَهَلُّوا فَرِحاً
ثُمَّ قالُوا: يا يَزيدُ لا تَشَلْ)
ثُمَّ قالُوا: يا يَزيدُ لا تَشَلْ)
ثُمَّ قالُوا: يا يَزيدُ لا تَشَلْ)
محمد و ستارگان زمين از آل ابوطالب انتقام گرفتى و زخم هايتان التيام يافت . بدان كـه تـو بـه زودى
بـه آنـهـا خـواهـى پـيـوسـت و آروز خـواهـى كـرد كـه اى كـاش شل و لال مى بودى و چنين سخن هايى را بر
زبان نمى راندى .منذر ثورى گويد: روزى نزد محمد حنفيه نشسته بوديم و سخن از حسين بن على و كسانى كه با او كـشـتـه
شـدنـد بـه مـيـان آمـد. مـحـمـد گـفـت : آنـان هـفـده جـوان را كـشـتـنـد كـه هـمـه آنـهـا از نسل
فاطمه (س ) بودند. (485)
محكوميت قتل امام حسين (ع) نزد شمارى از بزرگان
ابـن ابـى نـعـم گـويـد: نـزد پـسـر عـمـر بـودم كه مردى آمد و درباره حكم خون پشه از او سؤ ال كـرد.گـفـت : اهـل كجايى ؟ مرد پاسخ داد: اهل عراق ، گفت : به اين مرد نگاه كنيد! در حالى كه عـراقـى هـافـرزنـد رسـول اللّه را كـشـتـه انـد، او از مـن دربـاره خـون پـشـه سـؤ ال مـى كـنـد، از رسـول
خـدا(ص) شـنـيـدم كـه فـرمـود: ايـن دو (حـسـن و حـسـيـن ) دسـتـه گل هاى من از اين دنيايند. (486)
مـغـيـره گـويـد: مـرجـانـه رو بـه پـسـرش عـبـيـداللّه كـرد و گـفـت : اى پـليـد، فـرزنـد رسول خدا
را كشتى ، هرگز روى بهشت را نخواهى ديد. (487)
مـنـذر گويد: پس از آن كه حسين (ع) كشته شد گروهى از بزرگان كوفه ـ كه ابو برده نيز در مـيـان آنـهـا
بـود ـ گـفـتند: ما را نزد ربيع بن خثيم ببريد تا نظرش را بدانيم . چون نزد او رفـتـنـد، گـفـتـنـد:
حـسـيـن كـشـتـه شـده اسـت . گـفـت : بـه نـظـر شـمـا اگـر رسول خدا(ص) به كوفه وارد مى شد و يكى از
افراد خاندانش در آنجا مى بود، به خانه چه كـسـى مـى رفـت ؟ آيـا جـز بـه خانه آنها جاى ديگرى مى رفت
؟ با اين سخن كوفيان نظر او را دريافتند. (488)
سفيان به نقل از پيرمردى گويد: هنگامى كه حسين بن على (ع) كشته شد، ربيع بن خثيم گفت : ايـنان كودكانى
را كشتند كه اگر پيامبر خدا(ص) آنان را مى ديد، بر دامانش مى نشاند و لبش را بر لبان آنها مى گذاشت .(489)ابـى بـكـر هـذلى گـويـد: هـنـگامى كه خبر شهادت امام حسين (ع) به حسن بصرى رسيد، آنقدر گـريـسـت كـه
گـونـه هـايـش پـر از اشك شد و گفت : خاك بر سر امتى كه فرومايه زادگانش پيامبر زاده هايش را كشتند.(490)
زهرى گويد: وقتى خبر شهادت حسين (ع) به حسن بصرى و ابن سيرين و ديگر عالمان بصره رسـيـد، جـمـع شـدنـد
و چـنـد روز بـر آن حـضـرت گريستند، و حسن گفت : خاك بر سر امتى كه فـرومـايـه زادگـانـش ، پـيامبر
زادگانش را كشتند به خدا سوگند كه سر حسين را به پيكرش بـازمـى گـردانـنـد و آنـگـاه جـد و پـدرش در
روز قـيـامـت از پـسـر مـرجـانـه انـتـقـام مـى گيرند (491)عـمـرو بـن بـعـجـه گـفـتـه اسـت :
نـخـسـتـيـن فـرومـايـگـى اعـراب قتل حسين بن على و داستان پسر خواندگى زياد بود (492)
عـمـربـن عـبـدالعـزيـز گـفـتـه است : اگر در شمار قاتلان حسين بودم و مرا به بهشت دعوت مى كـردنـد،
از خـجـالت ايـن كـه مـبـادا چـشـمـم بـه چـشـم رسـول خـدا بـيـفـتـد، داخل نمى شدم (493)
ابـراهـيـم نخعى گفته است : اگر در ميان قاتلان حسين مى بودم و سپس گناهم بخشيده مى شد و بـه بـهـشـت
وارد مـى شـدم ، از ايـن كـه خـداوند به پيامبرش بفرمايد كه به چهره ام نگاه كند، خجالت مى كشيدم . (494)
همچنين شمارى از اهل كتاب نيز فاجعه شهادت امام حسين (ع) را محكوم كرده وزشت شمرده اند.راءس الجـالوت گـفـتـه اسـت (پـيـش از شـهـادت امام حسين (ع)) مى شنيديم كه پيامبر زاده اى در كـربـلا
كشته مى شود، من از رفتن به كربلا هراس داشتم و هر گاه كه به آن سرزمين وارد مى شـدم بـه تـاخت مى رفتم
تا هر چه زودتر از آنجا بگذرم . اما پس از كشته شدن حسين با خاطر جمع حركت مى كنم (495)
ابـى الاسـود گـويـد: در ديـدارى كـه بـا راءس الجـالوت داشتم به من گفت ميان من و داود، هفتاد نسل
واسطه است ، با وجود اين هرگاه يهوديان مرا مى بينند احترام و حق شناسى مى كنند و حرمت مـرا بـر خـود