به فضل و به مهر خدا! و بدان امر پس بايد شادى كرد.آن گـاه بـه حضرت سلام كرد و نزد وى نشست و سبب آمدنش را باز گفت . حضرت برايش دعاى خـيـر كـرد. مـرد
بـصـرى بـا سـيـدالشـهدا به كربلا آمد و همراه دو فرزندش در ركاب وى به شهادت رسيد.
ورود مسلم به كوفه
هنگامى كه مسلم بن عقيل از مدينه با امام حسين (ع) به مكّه آمد(133)حضرت بدوفرمود: (اى عـمـوزاده ! تو بهكوفه برو و بنگر كه مردم متّحدند يا متفرّق . اگر چنان كه از نامه هاى ايشان بر مى آيد باشند،
بلافاصله بنويس تا من نيز با شتاب به تو بپيوندم و اگر جز آن بـود، بـه سـرعـت برگرد.) مسلم در نيمه
ماه رمضان از مكّه معظّمه بيرون آمد. نخست براى ديدار خـانـواده اش بـه مـديـنـه رفـت . سپس دو
راهنما را به خدمت گرفت و سوى كوفه به راه افتاد. شبى راهنمايان راه را گم كردند و تا بامداد سرگردان
بودند و تشنگى و گرما بر آنان چنان چـيـره شـده بود، به گونه اى كه توان راه رفتن نداشتند.(134)سرانجام
راهنمايان راهـى را بـه مـسـلم نـشـان دادنـد و گـفـتند: (اگر از اين راه بروى شايد نجات بيابى .)
مسلم و خـادمـان هـمـراهـش ، نيمه جان آنان را ترك كردند و راهى را در پيش گرفتند و رفتند تا به آب
رسـيدند. مسلم كنار همان آب ماند. سپس پيكى از اهالى آن جا استخدام كرد و طىّ نامه اى به امام (ع)
وقايع و ماجراى راهنمايان و رنجى را كه تحمّل كرده بودند گزارش داد و اعلام كرد كه او اين رويدادها
را به فال بد مى گيرد و خواهان معافيّت از اين ماءموريّت است . آن گاه چنين عنوان كرد كه او در منزلى
واقع در (بطن حريث ) به انتظار آن حضرت مى ماند. پيك مسلم رفت تا به مكّه رسيد و نامه را به امام حسين (ع)
رسانيد. حضرت نامه را خواند و در پاسخ نوشت :
(امـّا بـعـد، گـمـان مى كنم از روى ترس از انجام ماءموريّتى كه به تو داده ايم ، كوتاهى مى كـنـى .بـايـد در پـى مـاءمـوريـّتـى كـه بـه تـو داده ام بـروى . بـدان كـه بـايـد آن را دنبال كنى و من تو
را از ادامه اش معاف نمى سازم . والسّلام )
بـا دريـافـت ايـن نـامـه ، مـسـلم شـتـابـان رهـسـپـار عـراق شـد، تـا ايـن كـه در پـنـجـم مـاه
شـوّال بـه كـوفـه درآمـد و در خـانـه مـخـتـار بـن ابـوعـبـيـده مـنـزل كـرد(135). شيعيان وقتى از
آمدن مسلم با خبر شدند، گروه گروه به ديدارش مـى آمـدنـد. هـر گـروهـى كـه مى آمد، مسلم نامه امام (ع)
را برايشان مى خواند و آنان زار زار مى گـريـسـتـند. در اين ميان چند تن به پا خاستند و به نوبت سخن
گفتند. نخست ابوشبيب شاكرى به پا خاست و پس از ستايش و سپاس خداوند گفت :
(امـّا بـعـد، مـن دربـاره مـردم بـه شما چيزى نمى گويم و چون از ضمير آنان آگاه نيستم ، نمى خـواهـم
مـوجـب فـريـب شـما گردم . به خدا سوگند! من فقط از چيزى مى گويم كه به آن اعتقاد راسـخ دارم . مـن در
پـيـشـگاه خداوند با شما عهد مى كنم كه هرگاه مرا فرا بخوانى گوش به فـرمـانـم و در ركـاب شـمـا بـا
دشـمـنـان تـان مـى جـنـگـم و در مـقـابـل ديـدگـان شـمـا آنـقـدر شـمـشـيـر مـى زنـم تـا بـه
ديـدار خـداونـد نايل آيم و آرزو و اميدى جز رسيدن به آنچه نزد پروردگاراست ندارم .) (136)پس از او حبيب بن مظاهر برخاست و گفت :
(خـدايـت رحـمـت كـنـد كـه بـا ايـن چـنـد جـمـله كـوتـاه آنـچـه در نـهـان خـانـه دل داشـتـى
آشـكـار كـردى . مـن نيز به خداى يگانه سوگند ياد مى كنم كه مانند اين مرد رفتار خواهم كرد.)
سـپـس سـعـيـد بـن عبداللّه حنفى برخاست و همان سخنان را تكرار كرد و خبر آمدن مسلم در كوفه پيچيد به
طورى كه امير كوفه ، نعمان بن بشير انصارى نيز از موضوع آگاه شد و به مسجد رفت و ضمن سخنرانى براى
مردم چنين گفت :
(امـّا بـعـد، اى بـنـدگـان خدا! پرهيزگار باشيد و از آشوب و تفرقه دورى كنيد كه فتنه موجب نـابودى
مردان ، ريخته شدن خون ها به ناروا و گرفته شدن ثروت ها مى گردد. من با كسى كـه بـا مـن سر جنگ نداشته
باشد، نمى جنگم و بر كسى كه به من يورش نبرد يورش نخواهم بـرد و بـه شـمـا دشـنـام نخواهم داد و با
خشونت رفتار نخواهم كرد و به دروغ و گمان و تهمت كـسـى را نـخـواهـم گـرفـت . ولى اگر شما موجب بروز
رسوايى شويد و بيعت را بشكنيد و با امامتان مخالفت بورزيد، به خداى بى شريك ، تا آن گاه كه اين قبضه