چـون شـمـر نـامـه را گـرفـت هـمـراه عـبـداللّه بـن ابـى مـحـل بـرخـاسـت . در ايـن هـنـگام
عبداللّه خطاب به ابن زياد گفت : (خدا امير را به سلامت بدارد! خواهرزادگان ما با حسين (ع) هستند، اگر
مصلحت مى دانيد، براى آنان امان نامه بنويس .) گفت : (بـسـيـار خـوب ! سـپس به منشى اش فرمان داد تا
امان نامه را بنويسد. آن گاه عبداللّه ، غلامش بـه نـام (كـزمـان ) را نـزد فرزندان على ، يعنى ، عبّاس
، عبداللّه ، جعفر و عثمان فرستاد. غلام پـيـش رفـت و آنـان را فـرا خـوانـد و گفت : (اين امان نامه
دايى تان است !) گفتند: (به او سلام بـرسـان و بـگـو كـه مـا نيازى به امان نامه اش نداريم . امان خدا از
امان پسر سميّه بهتر است .) (234)
امان نامه شمر
شمر، نامه عبيداللّه را نزد عمر سعد آورد. چون آن را خواند، عمر سعد گفت : (تو راچه شده است ؟ واى بـرتـو! خـدا آواره ات كـنـد و اين دستورى را كه برايم آورده اى ، زشت گرداند! به خدا سـوگـنـد! اين تو
بوده اى كه عبيداللّه را از پذيرش پيشنهاد من باز داشته اى . وضعيّتى كه اميد صلاح در آن مى رفت ، تباه
كردى . به خدا! حسين هرگز تسليم نمى شود، زيرا سستى به اراده اش راه نـدارد.) شـمر گفت : (بگو ببينم تو
مى خواهى چه بكنى ؟ آيا فرمان اميرت را اجرا مـى كـنـى و دشـمنش را مى كشى ؟ اگر فرمان نمى برى ،
فرماندهى سپاه و لشكر را رها كن !) گفت : (نه ! هرگز چنين نمى كنم و نمى گذارم تو به اين افتخار دست يابى !
فرماندهى سپاه به عهده خودم است . تو هم برو و پياده ها را فرماندهى كن .)
شـمـر رفـت و در مـقابل ياران امام حسين (ع) ايستاد و گفت : (خواهرزادگان ما كجا هستند؟) عبّاس و
جـعـفـر و عـبـداللّه و عـثـمـان پسران على (ع) آمدند و گفتند: (چه مى خواهى ؟) گفت : (شما خواهر
زادگـانـم ! در امـانـيد.) گفتند: (لعنت خدا بر تو و بر امان تو! هرگز تو دايى ما نيستى ! آيا به ما امان
مى دهى ، در حالى كه پسر پيامبر خدا امان ندارد؟)
عصر تاسوعا
پـس از گـفت وگو با شمر، عمر سعد فرياد زد: (اى سواران خدا! سوار شويد كه شما رابهشت مـژده بـاد!) خـودنـيـز سـوار شـد و در شـامـگـاه پـنـج شـنـبـه نـهـم مـحـرّم سـال 61 هـجـرى در حـالى كـه حـسـيـن (ع)
در مـقـابـل خـيـمـه شـمـشـيـرش را صـيـقـل مـى داد بـه وى حـمـله كـرد. امـام حـسـيـن (ع) در آن
حـال لحـظـه اى سـر بـه زانـو نـهـاده بود كه خواهرش زينب (س ) با شنيدن سر و صدا به او نـزديـك شـد و
گفت : (برادر! صداها خيلى نزديك اند! نمى شنويد؟) حسين (ع) سر بلند كرد و گـفـت : (خـواهـرم ! مـن ايـنـك
پيامبر خدا(ص) را در رؤ يا ديدم كه فرمود: تو سوى ما مى آيى !) زيـنـب سـيـلى بـه صـورت زد و گـفـت : (اى
واى !) فـرمـود: (خـواهـرم بـر تـو ويـلى (235)نـيـسـت ، آرام بـاش ، خـداى رحـمتت كند!) عبّاس بن على (ع)
گفت : (برادر! جماعت آمـد!) امام (ع) برخاست و گفت : (عبّاس ! برادر فداى تو! سوار شو، برو و به آن ها بگو كه
چه مى خواهند و براى چه آمده اند؟)
عـبـّاس بـا حـدود بـيـسـت سـوار كه زهير بن قين و حبيب بن مظاهر نيز ميانشان بودند، جلو رفت و
پـرسـيـد: (چـه شـده است ؟ چه مى خواهيد؟) گفتند: (از امير فرمان رسيده است ، به شما پيشنهاد كـنـيـم
كـه مـطـيع فرمان وى شويد وگرنه با شما بجنگيم !) گفت : (پس شتاب مكنيد، تا خدمت ابى عبداللّه بروم و
آنچه مطرح كرديد، به عرض برسانم .) آنان ايستادند و گفتند: (نزد وى برو و موضوع را به اطّلاعش برسان ، و
خبرش را بياور!)
عبّاس (ع) به سرعت خدمت امام (ع) آمد، تا خبر را برساند؛ و همراهانش با گروه مهاجم به گفت وگو ايستادند.حبيب به زهير گفت : (اگر مى خواهى ، با جماعت حرف بزن و گرنه من حرف مى زنـم !) زهـير گفت : (تو كه سخن
آغاز كرده اى ، حرف بزن .) حبيب بن مظاهر رو به عمر سعد و لشكرش كرد و گفت : (آگاه باشيد! به خدا سوگند!
گروهى كه روز رستخيز در حالى خدا را ديـدار مـى كـنـنـد كـه خـون خـاندان و فرزندان پيامبر(ص) و
عابدان سحرخيز و شب زنده دار و ذكـرخـداگـويـان ايـن شـهـر را به گردن دارند، بسيار بد گروهى خواهند
بود!) عَزْرَة بن قيس اَحْمَسى (236)گفت : (اى حبيب ! خيلى خودستايى مى كنى !) حبيب گفت : (اى عزره ! همانا
خداوند مرا پاك گردانيده و راهنمايى كرده است . اى عزره ! تقواى الهى را پيشه كن ، من خيرخواه تـوام .