قـيـام مـسـلم بـن عـقـيـل در كـوفـه روز سـه شـنـبـه هـشـتـم ذى حـجـّه سـال شـصـت هـجـرى و بـه
قـولى روز چـهـارشـنـبـه هـفـتـم ذى حـجـّه سـال شـصـت و دو، يـك روز پـيـش از روز عـرفـه و بـعد از
بيرون آمدن حسين (ع) از مكّه به عزم كوفه بوده است .ابن ابى جُحَيفه گويد:
حـركـت امـام حـسـيـن (ع) از مـديـنـه بـه مـكـّه روز يـك شـنـبـه دو روز مـانـده از مـاه رجـب سـال
شـصـت هـجـرى بـود و در شـب جـمـعـه سـوم شـعـبان به مكّه وارد شد. ماه شعبان و رمضان و شـوال و ذى
قـعـده را در مـكـّه مـانـد. سپس روز سه شنبه هشتم ذى حجّه يعنى روز ترويه از آن جا بيرون آمد. يعنى
همان روز قيام مسلم بن عقيل .
شهادت هانى
چـون عـبـيـداللّه بن زياد هانى بن عروه را زندانى كرد محمّد بن اشعث نزد عبيداللّه رفت و گفت : (تـوبـه جـايگاه هانى بن عروه در شهر و ميان قبيله اش آگاهى و قبيله وى مى دانند كه من با او رفـيـقـم ؛ او
را نـزد تو كشانده و آورده ام . حال تو را به خدا سوگند! او را به من ببخش ، چرا كـه دشـمـنـى قبيله اش
را نمى پسندم . زيرا آنان عزّتمندترين مردم شهرند و چشم اميد قبيله هاى يـمـنـى بـه ايـشـان اسـت .)
ابـن زيـاد وعـده داد كـه بـه تـقـاضـايـش عـمـل كـنـد. امـّا پـس از مـاجـراى شـهـادت مـسـلم از
انـجـام آن سـربـاز زد و پـس از قتل مسلم فرمان داد تا هانى بن عروه را از زندان بيرون آوردند و به
بازار ببرند و گردنش را بـزنـنـد. هـانـى را بـه بازار چوبدارها بردند، در حالى كه دست هايش از پشت
با طناب بسته بود. او فرياد مى زد: (آه ! اى قبيله مذحج ! من امروز مذحجى ندارم ! آه ! اى مذحج ! مذحج من
كجاست ؟) چون هيچ كس به كمكش نيامد، دستش را كشيد و از طناب بيرون آورد و گفت : (آيا يك چوبدستى ، يك
خنجر، يا يك سنگ و يا استخوانى نيست كه يك مرد با آن از خود دفاع كند؟!) امّا به او حمله كردند و او را
محكم بستند و گفتند: (گردنت را بكش .) گفت : (من خود در بخشيدن آن سخاوت نمى ورزم و بـه شـمـا در
گـرفـتـن جـان خود يارى نمى رسانم .) غلام ترك عبيداللّه به نام رشيد، شـمـشـيـرى بـر وى زد، امّا
ضربه اش كارگر نيفتاد. هانى گفت : (بازگشت به سوى خداست . بـار خـدايـا! بـه سـوى مـهـر و خشنودى ات مى
آيم .) سپس غلام ضربه اى ديگر زد و او را به شهادت رساند.(154)عبيداللّه پس از قتل مسلم و هانى ، دستور داد عبدالا على كلبى را كه كثير بن شهاب از ميان بنى فتيان
دستگير كرده بود، بياورند. چون او را آوردند. گفت : ماجراى خود را به من گزارش بده ! گـفـت : خدا تو را
شايسته دارد، من بيرون آمدم كه ببينم مردم چه مى كنند كه به وسيله كثير بن شـهـاب دسـتـگير شدم . گفت :
تو بايد سوگند بخورى ، سوگندهايى سخت ، كه جز به همين منظور كه مى گويى بيرون نيامده بودى ! وى از اين
سوگند خوددارى كرد و عبيداللّه گفت : او را به بازار پنيرفروشان ببريد و گردن بزنيد. بردند و گردن
زدند.شاعر درباره قتل اين دو تن مى گويد:
اگـر نـمـى دانـى كـه مـرگ چـيـسـت ، بـه هـانـى و پـسـر عـقـيـل در بـازار بـنـگر؛ به پهلوانى بنگر
كه شمشير چهره اش را مجروح ساخت و به پهلوان ديگرى كه پيكرش از بام زندان به زير افتاد.پـس از رسـيـدن فرمان امير داستان آن ها بر سر زبان تمامى رهگذران افتاد. تنى را مى بينى كـه مـرگ
رنـگـش را دگـرگـون كرده و خون آن به هر سو روان شده است ، جوانمردى كه از هر جـوان سـرزنـده اى ،
سـرزنـده تـر و از هـر شـمـشـيـر دو دم صـيـقـل خـورده اى ، بُرنده تر بود؛ آيا اسماء ايمن بر مركب
هاى رهوار سوار خواهد شد، با اين كـه مـذحـج او را مـخـفيانه مى جويد؛ پيرامونش بنى مراد مى چرخند كه
همه هوشيارند و در پرس وجـو. شـمـا اگـر بـراى بـرادرتـان خـونخواهى نمى كنيد .پس جويندگانى باشيد
كه به كم خرسندند.عبيداللّه پس از به شهادت رساندن مسلم و هانى ، سرهاشان را نزد يزيد بن معاويه فرستاد و بـه كـاتب
خود، دستور داد تا ماجراى آن دو را به وى بنويسد .او نامه اى بلند نوشت و نخستين كـاتـبـى بـود كـه
نـامـه را طـول و تـفـصـيـل داد. چـون عـبـيـداللّه آن را ديد نپسنديد و گفت : اين طول و تفصيل ها