شب عاشورا
سـيـد الشـهـدا(ع) شـب عاشورا را در پيشگاه خداوند به زارى و تضرّع و طلب مغفرت پرداخت و بـسـيـارگـريست و پيوسته در ركوع و سجود بود و صداى زمزمه ذكر و نيايش يارانش چونان صـداى زنـبـوران عـسـل در
فضا طنين افكنده بود. بلاذرى گويد: آن شب حسين (ع) و يارانش تا به صبح نماز گزاردند، تسبيح گفتند، طلب
آمرزش و گريه و زارى كردند و طنين زمزمه شان به صداى زنبور عسل مى مانست .ابومخنف گويد: چون شب فرا رسيد حسين (ع) و يارانش به نماز ايستادند و تا بامداد سرگرم طـلب مـغـفـرت و
نيايش و زارى بودند. ضحّاك بن عبداللّه گويد: هنگامى كه شمارى از سواران سپاه دشمن مواظب ما بودند،
حسين (ع) اين آيه رامى خواند:
(وَ لايَحْسَبَنَّ الَّذينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلى لَهُمْ خَيْرٌ لِاءَنْفُسِهِمْ إِنَّما
نُمْلى لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْما وَ لَهُمْ عـَذابٌ مـُهـيـنٌَ مـا كـانَ اللّهُ لِيـَذَرَ
الْمـُؤْمـِنـيـنَ عـَلى مـا اءَنـْتـُمْ عـَلَيـْهِ حـَتـّى يـَمـيـزَ الْخـَبـيـثـَ
مِنَالطَّيِّبِ) (242)
(و البـتـّه نبايد كسانى كه كافر شده اند پندارند، اين كه به ايشان مهلت مى دهيم براى آنان نـيكوست ،
فقط به ايشان مهلت مى دهيم تا بر گناه (خود) بيفزايند، و آن گاه عذابى خفّت آور خواهند داشت .)
مـردى از آن ميان با شنيدن اين آيه گفت : (به پروردگار كعبه سوگند! ما پاكانيم كه از شما جدا گشته ايم !)
من او را شناختم و به بُرَيْر گفتم : (آيا اين شخص را مى شناسى ؟) گفت : (نه .) گـفـتم : (ابوحرب عبداللّه
شهر سبيعى است .) او دلقكى شوخ ، بدجنس ، گستاخ و بى باك بـود، و سـعـيـد بـن قيس همدانى ، به سبب
ارتكاب جنايتى ، مدّتى او را زندانى كرده بود. پس بـُرَيـر رو بـه او كـرد و گـفـت : (اى فاسق ! آيا خدا
تو را از پاكان قرار مى دهد؟) گفت : (تو كـيـستى ؟) گفت : (برير بن خضير.) گفت : (إ نّا للّه . نابودى تو
برايم بسى ناگوار است ! بـه خـدا! اى بـريـر! بـه خـدا قـسـم كـه نـابود شده اى !) برير گفت : (اى ابوحرب
! آيا مى تـوانـى از گـنـاهـان بـزرگ خويش به درگاه خدا توبه كنى ؟ به خدا سوگند! كه پاكان ما
هـسـتـيم و شما؛ ناپاكيد.) ابوحرب گفت : (من هم بر آنچه كه تو گفتى گواهى مى دهم .) گفت : (واى بر تو! آيا
اين آگاهى به حالت سودى ندارد؟) گفت : (فدايت گردم ! در آن صورت ، چه كسى بايزيد بن عذره عنزى ـ از عنز
بن وائل ـ كه هم اينك با من است ، همدمى و همپالگى كند؟!) گفت : (خدا رويت را زشت گرداند كه در هر حال
نابخردى ! برو!)
امام زين العابدين (ع) فرموده است : در روزهاى شهادت پدرم ، خدا مرا به تب مبتلا كرده بود و عمّه ام
زينب (س ) از من پرستارى مى كرد. شبى كه فرداى آن پدرم به شهادت رسيد، در چادرى كـه بـا يـارانـش به
مشورت مى پرداخت ، خلوت گزيده بود. من در حالى كه سرم در دامن عمّه ام بود، از پدرم چنين شنيدم :
(چـون نـه گـله را يغماگرانه در تاريكى بامداد، به هراس افكنده ام و نه (مانند) يزيد خوانده شـده ام
پـس در روزى كـه از تـرس مـرگ اخـتـيـار از كـف بـدهـم و در آن حال كه مرگ در كمينم بنشيند كه سرگردان
شوم (هيچ ترسى ندارم ).) (243)
مـن از ريـخـتـن اشـك خـوددارى كـردم ولى حـال عمّه ام از شدّت ناراحتى دگرگون شد. سر را بر بـالش
نـهـادم و او بـرخـاسـت و سـوى پدرم رفت و فرياد مى زد: (اى جانشين گذشتگان ! و اى سـالار
بـازمـانـدگـان !خـدا مـرا فـداى تـو گـردانـد، آيـا دل به مرگ داده اى ؟)
فـرمـود: (خـواهـر عـزيـزم ! اگـر مـرغ سـنـگ خـوار را بـه حـال خـود مـى گـذاردند، مى خفت !) گفت :
(اين سخن كه چشم مرا بيش تر مى گرياند و جگرم را بيش تر آتش مى زند. يا اباعبداللّه ! آيا تو را مى
كشند؟)
آن گـاه بـى هـوش افـتـاد و پـدرم اشك از گونه اش پاك مى كرد و مى گفت : (همانا فرمان خدا تغييرناپذير
است .) چون به هوش آمد، گفت :
(خـواهـرم ! زمينيان مى ميرند و آسمانيان نمى مانند. پدرم از من بهتر بود! مادرم از من بهتر بود!
برادرم از من بهتر بود! مبادا پس از جان سپردن من به چهره ناخن بزنى يا موى از سر بكنى و واى ،واى
،كنان بگريى .)