رفت و ديد كه زنان و كودكان حسين و سرهاى بر نيزه ، به تپه عقاب مشرفند، همين كه چشمش به آنها افتاد
اين شعر را سرود:
(لَمَّا بَدَتْ تِلْكَ الْحَمُولُ وَ اءَشْرَفَتْ
نَعَبَ الْغُرابُ فَقُلْتُ: قُلْ اَوْلا تقل
قَدْ اِقْتَضَيْتُ مِنَ الرَّسُولِ دُيُوني )
تِلْكَ الرُّؤُسُ عَلى رِبا جِيْرونِ
قَدْ اِقْتَضَيْتُ مِنَ الرَّسُولِ دُيُوني )
قَدْ اِقْتَضَيْتُ مِنَ الرَّسُولِ دُيُوني )
رسـول خـدا كـشـتـه شدند ـ مثل جدّ وى عتبه و ديگر نياكانش ، كشته است ؛ و دارنده چنين اعتقادى از
اسلام بيرون است و هيچ شكى در كفرش نيست . (450)
فرستادن سر مبارك حسين (ع) به مدينه
بـه دنبال وقايعى كه در شام روى داد، يزيد سر امام (ع) را نزد فرماندار خود در مدينه يعنى عـمـرو بـنسـعـيـد بـن عـاص فـرسـتـاد. عـمـرو از ايـن رفـتـار يـزيـد دل نگران شد و گفت : اى كاش آن را نزد من
نفرستاده بود.امـا مـروان حـكـم كـه در آنجا حضور داشت گفت : ساكت باش ؛ و سپس سر را گرفت و در مقابلش نهاد و نوك
بينى آن را گرفت و گفت :
(يا حَبَّذا بَرْدُكَ في الْيَدَيْن
كَاءَنَّما باتَ بِمَجسَدَيْنِ) (451)
كَاءَنَّما باتَ بِمَجسَدَيْنِ) (451)
كَاءَنَّما باتَ بِمَجسَدَيْنِ) (451)
عمرو بن سعيد نيز پس از شنيدن صداى شيون از خانه هاى بنى هاشم گفت :
(عجت نساء بنى زياد عجّة
كعجيج نسوتنا غداة الارنب ) (453)
كعجيج نسوتنا غداة الارنب ) (453)
كعجيج نسوتنا غداة الارنب ) (453)
پيكرش و روح او در كالبدش مى بود و به عادت هميشگى ما و او، او ما را دشمنام مى داد و ما ستايشش مى
كرديم . او از ما مى بريد و ما با او رابطه برقرار مى كرديم . در همين حـال ابن ابى جيش از بنى اسد بن
عبدالعزى برخاست و گفت : خداوند فاطمه (س ) را بيامرزد. عمرو اندكى به خطبه ادامه داد و گفت : شگفتا از
اين الثخ !(454) تو را به فاطمه چه كار؟ گفت : مادرش خديجه است ( منظورش اين بود كه خديجه از فرزندان اسد
بن عبدالعزى اسـت ). گـفت : آرى به خدا سوگند! واو دختر محمد است ، اگر تو او را به مادرش مى شناسى ، من
او را به پدرش مى شناسم .سپس عمرو بن سعيد دستور داد سر امام (ع) را كفن كردند و در بقيع ، كنار قبر مادرش ، به خاك سپردند. (455)
خطبه امام سجاد(ع) در شام
نـقـل اسـت كه يزيد فرمان داد، منبرى آماده كردند و خطيبى را فرستاد تا از حسين و پدرش نزد مردم بدبگويد. او رفت و پس از حمد و ثناى خداوند، آنچه توانست از حسين بد گفت و معاويه و يزيد را ستود.در ايـن هـنـگـام عـلى بـن الحـسـين ، امام سجاد(ع)، فرياد زد: واى بر تو اى گوينده با رضايت آفريده ،
خشم خداوند را بر خود خريدى ، جاى تو دوزخ است . سپس رو به يزيد كرد و فرمود: اى يزيد! به من اجازه بده ،
بر اين چوب ها بالا روم و سخنانى بر زبان آورم كه خدا را خشنود سازد و مجلسيان از آن اجر و پاداش برند.يزيد از دادن اجازه خوددارى كرد، ولى مردم گفتند: يا امـيـرالمـؤ منين اجازه بدهيد به منبر رود تا
ببينيم چه مى گويد؟ گفت : اگر او منبر رود، تا من و هـمـه آل ابـوسـفيان را رسوا نكند فرود نمى آيد.گفتند: مگر اين جوان چه اندازه چيز بلد است ؟ گـفـت : او از خـانـدانى است كه دانش با جانشان آميخته
است . ولى مردم آن قدر اصرار كردند تا اين كه يزيد پذيرفت .