سرشک خوبان نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
همان شبى كه فرداى آن عازم كوفه بود، پيك حضرت را نزد وى آورد و نامه را براى او خـوانـد. عـبـيداللّه
فرمان داد پيك را گردن زدند. سپس منبر رفت و پس از ستايش و سپاس خدا گفت :
(بـه خـدا سوگند! هيچ كار دشوارى نمى تواند با من سرشاخ شود و هيچ رويدادى نمى تواند مرا بلرزاند. من
همه كسانى را كه به دشمنى من برخيزند نابود مى كنم و براى كسانى كه با من سر جنگ دارند چونان زهر
كشنده ام و به كسانى كه خواهان آرامش باشند احترام مى گذارم . اى مردم بصره ! امير مؤ منان مرا به
امارت كوفه گماشته است و من فردا بدانجا مى روم ، و عثمان بـن زيـاد بن ابوسفيان را به جانشينى خود
گمارده ام . از اختلاف و آشوب بپرهيزيد، چون به خـداى يـگـانـه سـوگـنـد! اگـر از هـر كـس گـزارش
مـخالفت به من برسد او را و رئيس قبيله و بـسـتـگـانـش را، بـى چـون و چـرا خـواهم كشت .(140)و نزديك تر
را به گناه دورتر مواءخذه خواهم كرد تا سخنم را بشنويد و ميان شما هيچ مخالف و نافرمانى وجود نداشته
باشد! مـن پـسـر زيـاد هـسـتم و از ميان همه كسانى كه بر زمين گام نهاده اند تنها به او شبيه هستم ! و
شباهت به دايى ، يا عمو، نتوانسته اند، بر شباهت او پيشى بگيرند.)
سپس با تنى چند از بزرگان و خدم و حشم رهسپار كوفه شد. عبيداللّه در حالى كه چهره اش را بـا عـمـامـه
اى سـيـاه پـوشـانيده بود، به كوفه درآمد. مردم كه چشم به راه آمدن امام حسين (ع) بـودنـد، بـا ورود
ابـن زياد به گمان اين كه امام (ع) است ، آغاز به گفتن خيرمقدم كردند و مى گـفـتـند: (اى پسر پيامبر
خدا! خوش آمدى ! خوش آمدى !) ابن زياد از مژده دادن هاى مردم و تبريك ورود امـام حـسـيـن (ع) بـه
يـكـديـگـر، بـسيار ناراحت و غمگين شد و يكسره به كاخ امارت رفت و دسـتور داد تا جار بزنند: (الصّلاة
جامعة ) (نماز جماعت برپا است ). چون مردم گرد آمدند ضمن سخنرانى اعلام كرد:
(يـزيـد فـرمـانـدارى شهر را به من واگذارده و دستور داده است كه داد ستمديدگان را بگيرم ؛ محرومان
را عطا بدهم ؛ به آنان كه حرف شنو و فرمانبردارند نيكى كنم ؛ بر افراد نافرمان و دودل سخت بگيرم ؛ به
نيكوكاران اميد نيكى و به بدكاران بيم بدى بدهم .) (141)سـپـس از مـنبر پايين آمد و سران قبايل و بزرگان قوم را به شدّت مورد عتاب قرار داد و گفت : (نـام
غـريـبـه هـا و سـركـشـان نـسـبـت به اميرمؤ منان كه ميان شما هستند و نيز نام اعضاى فرقه حـروريّه
(خوارج ) و دودلانى را كه قصد تفرقه اندازى دارند همه را بنويسيد. هر كس چنين كند آزاد اسـت ، ولى
كـسـى كـه هيچ نامى را ننويسد بايد ضمانت كند كه افراد تحت سرپرستى او بـا مـا بـه مـخـالفـت
نپردازند و يا شورش نكنند هر كس چنين نكند، از حمايت حكومت بيرون است و خـون و مـال او بـر مـا حـلال
خـواهـد بود. چنانچه در حوزه سرپرستى هر يك از سران ، كسى از سركشان نسبت به امير مؤ منان پيدا شود كه
معرفى نشده باشد، بر در خانه اش دار زده خواهد شد و عطاى رئيس قبيله نيز قطع و به (زاره )(142) تبعيد
خواهد گرديد.)
چون خبر ورود عبيداللّه به كوفه و رفتن نعمان بن بشير از آن جا و نيز ماجراى سخنرانى ابن زيـاد و
تـهـديـد و سـخـتـگـيـرى او بـر مـردم و سـران قـبـايـل بـه مـسـلم بـن عقيل رسيد، بر جان خود ترسيد
و در تاريكى شب از خانه اى كه شناسايى شده بود بيرون آمد و بـه مـنـزل هـانى بن عروه مذحجى ، از سران
كوفه رفت . وارد بيرونى خانه شد و به هانى پـيام داد كه از اندرونى نزد وى بيايد. او بيرون آمد. مسلم
برخاست و سلام كرد. او گفت : (گر چـه بـا ايـن كـار مـرا بـه دردسـر انـداخته اى ، امّا پناه دادن تو بر
من لازم است .) پس او را به انـدرون بـرد و جـايـى را بـه وى اخـتـصـاص داد و شـيـعـيـان هـمـچـنـان
نـزد وى آمـدوشـد مـى كردند.(143)شريك بن اعور از بزرگانى بود كه با ابن زياد از بصره آمده بود. هـانـى
كـه بـا وى ارتـباط داشت ، او را به خانه نزد مسلم آورد. او از بزرگان شيعه در بصره بود و هانى را در
پرداختن به كار مسلم تشويق مى كرد. مسلم از كوفيانى كه نزدش مى رفتند، بيعت و پيمان محكم وفادارى مى
گرفت . امّا شريك به سختى بيمار شد و خبر به عبيداللّه بن زيـاد رسـيـد. او پـيـكى فرستاد و اعلان كرد
كه به عيادتش خواهد رفت . شريك به مسلم گفت : (هـدف تـو و شـيـعيان ، نابودى اين ستمگر است . اكنون خدا
اين فرصت را به تو ارزانى كرده است ؛ هنگامى كه به عيادت من آمد، برخيز و به صندوقخانه برو و چون نزد
من نشست ، حمله كن و او را به قتل برسان . آن گاه به دار الا ماره برو كه هيچ كس از مردم با تو به مخالفت
بر نـخـواهـد خـاسـت . اگـر خـدا مـرا بهبودى عطا فرمايد، به بصره خواهم رفت و عهده دار كار تو