سرشک خوبان نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
سوگند! يقين دارم كه فردا همانند عثمان پيش روى همسر و فـرزنـدانـت كـشـتـه خـواهـى شـد. بـه خـدا
سوگند! مى ترسم تو كسى باشى كه او را به قـصـاص عـثـمـان بـكـشـنـد. (إِنـّا لِلّهِ وَ إِنـّا
إِلَيْهِ راجِعُونَ.) امام (ع) فرمود: (اى ابن عبّاس ! تو پـيـرمـردى و روزگـارى دراز بر تو گذشته است .)
ابن عبّاس گفت : (اگر دون شاءن من و تو نـبـود، گـريـبـانت را مى گرفتم ! و اگر بدانم چنانچه با هم
گلاويز شويم ، تو مى مانى ، البـتـّه چـنين مى كنم .امّا گمان ندارم كه از اين كار سودى ببرم .) امام (ع)
فرمود: (اى عموزاده ! اگـر در فـلان و بـهـمـان جا كشته شوم دوست تر مى دارم ، تا اين كه حرمت مكّه با
ريخته شدن خون من شكسته شود.)
بـعـدهـا ابـن عـبـّاس مـى گـفـت : (ايـن سـخـن حـسـيـن (ع) در انـدوه وى تـسـلّى بـخـش مـن اسـت .) (158)ابومخنف به نقل از عبد الرّحمان بن هشام مخزومى گويد: چون نامه هاى عراقيان به امام حسين (ع) رسيد و
آهنگ عراق كرد، در مكّه به حضور وى رسيدم و پس از ستايش و سپاس خداوند گفتم : (اى عموزاده ! آمده ام تا
از سر خيرخواهى چيزى را به شما بگويم . اگر اندرز مرا مى پذيرى ، مى گويم و گرنه از گفتن خوددارى مى
كنم ! فرمود: (بگو، زيرا به خدا سوگند! ترا بدانديش و متمايل به رفتار و كردار زشت نمى دانم .) گفتم :
(شنيده ام كه آهنگ عراق دارى ! من از اين سفر شـمـا بـيـمـنـاكـم ، زيرا به شهرى مى روى كه كارگزاران و
فرماندهان يزيد آن جايند و بيت المال در دست آن هاست . مردم هم برده سيم و زر هستند. من بيم آن دارم كه
همان كسانى كه به تو وعـده يـارى داده انـد و تـو را بـيـش از دشـمـنانت مى خواهند، با تو از سر جنگ
در آيند.) امام (ع) فرمود: (اى عموزاده ! خدايت پاداش نيك دهد! به خدا سوگند! يقين دارم كه تو از روى
خيرخواهى نـزد مـن آمـده اى و خـردمـنـدانـه سـخـن گـفـتى ، آنچه خدا بخواهد همان مى شود. خواه طبق
نظر تو عـمـل بـكـنـم و يـا نـكـنـم . البـتـّه از ديـدگـاه مـن ، تـو سـتوده ترين راهنمايان و
خيرخواه ترين خيرخواهانى .)
ابـومـخـنـف مـى نـويـسـد: حـارث بـن كـعـب والبـى (159)از قـول عـقـبـة بـن سـمـعـان (160)بـرايـم نقل
كرده كه چون حسين (ع) تصميم رفتن به كوفه گرفت ، عبداللّه بن عبّاس نزد وى رفت و گفت : (پسر عمو! مردم
شايع كرده اند كه عازم عراقى ! بگو مى خواهى چه بكنى ؟)
فـرمـود: (بـه خواست خداى متعال ، همين يكى دو روزه حركت مى كنم .) گفت : (در اين خطر، خداوند پـنـاه تـو
بـاشـد! بـه مـن بگو! آيا سوى مردمى مى روى كه حاكم خود را كشته اند و شهرها را تـصـرّف كـرده و
دشـمـنان را رانده اند؟ اگر چنين كرده اند برو! امّا اگر در حالى از تو دعوت كرده اند كه حاكم شان
مسلّط است و كارگزاران شان از شهرها ماليات مى گيرند، بدان كه تو را بـه جنگ و مبارزه فرا خوانده اند
و من از اين كه تو را بفريبند و به تو دروغ بگويند و با تـو بـه مـخـالفـت بـپـردازند و تنهايت
بگذارند و حتّى بر تو بشورند و با تو سرسختانه مخالفت كنند، ايمن نيستم .) فرمود: (من البتّه از خدا
خير مى طلبم ، ببينم چـه مى شود.)
ابـن عـبـّاس بيرون رفت و ابن زبير خدمت ايشان آمد و ساعتى با حضرت گفت وگو كرد و گفت : (نمى دانم چرا
اين گروه را رها كرده ايم و مانع شان نمى شويم ؟ در حالى كه ما اولاد مهاجران و صـاحبان حقيقى حكومتيم
، نه ايشان ! بگو مى خواهى چه كنى ؟) فرمود: (به خدا سوگند! با خـود عـهـد كرده ام كه به كوفه بروم ، چون
شيعيانم و نيز بزرگان آن جا به من نامه نوشته اند و در اين كار از خدا طلب خير مى كنم .) گفت : (بارى ! اگر
من هم مانند تو در آن جا هوادارانى مـى داشتم به هيچ جاى ديگر نمى رفتم !) سپس از اين كه مبادا از سوى
حضرت متّهم شود گفت : (البـتـّه ، شـما در حجاز هم كه بمانى و دنبال حكومت باشى ، ان شاءاللّه كسى با
شما مخالفت نـخواهد كرد.) سپس برخاست و بيرون رفت . آن گاه امام (ع) فرمود: (هان ! براى اين مرد چيزى در
دنـيـا مـحبوب تر از اين كه من از حجاز بيرون بروم نيست ؛ زيرا مى داند كه با بودن من به چـيـزى
نـخواهد رسيد و مردم مرا رها نمى كنند تا به او بپيوندند. از اين رو دوست مى دارد كه من بيرون بروم تا
صحنه براى او خالى شود.)
هـمـان شـب يـا فـرداى آن باز عبداللّه بن عبّاس آمد و گفت : (اى پسر عمو! من خيلى مى كوشم كه شـكيبا
باشم ولى نمى توانم ، چون سخت بيمناكم كه نابود و ريشه كن گردى زيرا عراقيان گـروهـى
فـريـبـكـارنـد. بـه ايـشـان نـزديـك مـشـو. در هـمـيـن شـهـر بـمـان ، چـون تـو سـرور اهل حجازى و