به هر حال شكاكان يا سوفسطايى ها با انكار و يا ترديد در مطلق هستى و واقعيت، اساس علم و معرفت را بر هم زدند، به طورى كه انتظار گردن نهادن در برابر خدا از سوى آنان، انتظارى بيهوده شد. شكاكيت البته صورت هاى مختلفى دارد كه حادترين آن ترديد در همه چيز، حتى در وجود خود شخص ترديد كننده است. صورت ديگر آن انكار و يا ترديد در ارزش علم حصولى است; به اين معنا كه شخص، وجود خود و انديشه هايش را مى پذيرد (معلومات حضورى) اما اينكه خارج از وجود او چيزى باشد، مورد انكار و يا ترديد قرار مى گيرد. صورت دوم بيشتر به پندارگرايى (ايده آليسم) شهرت دارد تا سفسطه. اگرچه در آثار حكيمان مسلمان هر دو، سفسطه خوانده مى شوند،(84) در آثار حكيمان مغرب، دسته اوّل (ترديد در همه چيز حتى خود شخص) به عنوان سوفسطايى و دسته دوم كه واقعيت خود و انديشه هايش را مى پذيرد، اما در چيزهاى ديگر شك و ترديد مى كند، ايده آليست يا پندارگرا خوانده مى شوند. با توجه به اين زمينه تاريخى، ابن سينا اصل پذيرش واقعيت را به عنوان پايه استدلال خود عنوان مى كند. براى شروع استدلال كافى است بپذيريم چيزى وجود دارد، تا از حادترين صورت سفسطه اجتناب كرده باشيم; به بيان ديگر براى استدلال حتى مى توان هم چون يك ايده آليست با پذيرش واقعيت هستى خود، شروع كرد. پس مى توان گفت اگر كسى سوفسطايى مطلق نباشد، مورد خطاب برهان ابن سيناست. اما چرا بايد پذيرفت كه واقعيتى وجود دارد، و جهان سراسر پندار و خيال نيست؟ حكيمان مسلمان و بسيارى از حكيمان مسيحى قرون وسطا، معتقد بودند كه تمام اذعان و تصديق هاى انسان به دو دسته تقسيم مى شوند: بديهى و نظرى. در تصديق هاى نظرى، جست و جوى دليل و برهان مطلوب است و قبول يك رأى نظرى بدون اقامه دليل و برهان نارواست; در حالى كه در تصديق هاى بديهى، بداهت خود گواه بى نيازى از دليل و برهان است. اصل وجود واقعيت در جهان، امرى بديهى و بى نياز از استدلال است، و خود اين تصديق و اذعان است كه دليل آوردن را ممكن مى سازد، چراكه اقامه دليل براى رسيدن به حقيقت است و حقيقت هم پاى واقعيت است. اگر كسى مطلق واقعيت را انكار و يا در آن ترديد كند، ديگر مجال استدلال نخواهد داشت. اصل اذعان به واقعيت نظير اصل امتناع اجتماع نقيضين، در شمار اصولى است كه استدلال، خود متوقف بر قبول آنهاست و نمى توان گفت كه خودشان محتاج استدلالند.(85) درست به همين خاطر است كه با سوفسطايى مطلق (كسى كه در همه چيز ترديد دارد) نمى توان احتجاج كرد، زيرا حجّت آوردن مسبوق به پذيرش اصولى چون امتناع اجتماع نقيضين و اصل وجود واقعيت (رئاليسم) است كه او بدانها تن در نمى دهد. استدلال فقط با چاشنى قبول واقعيت ممكن است و اگر كسى در همه چيز ترديد كند ديگر نمى تواند با استدلال و تعقّل دوباره آنچه را كه با ترديد از دست داده، به كف آرد.