پس از پذيرش وجود چيزى، ابن سينا آن را موضوع يك بررسى فلسفى قرار مى دهد و با استفاده از اصول بديهى منطق به استدلال مى پردازد. بدين ترتيب كه هر موجودى به حكم عقل يا قائم به ذات خود و مستغنى از ديگرى است (واجب الوجود) و يا اينكه هستى خود را از غير گرفته و به غير خود قائم است (ممكن الوجود) و هيچ موجودى را نمى توان يافت كه از دو سوى اين معادله خارج باشد. ويژگى تقسيم منطقى كه همواره بين نفى و اثبات، صورت مى گيرد شمول آن است. هرگاه طرفين تقسيم، متناقض باشند و مثلا گفته شود شىء يا «وابسته» است يا «غير وابسته» در آن صورت هر چيزى بالاخره در يكى از دو طرف اين حصر قرار مى گيرد، زيرا خارج بودن از دو سوى تقسيم عقلى، به معناى امكان ارتفاع نقيضين است. در اصطلاح منطقى مى توان گفت تقسيم به واجب و ممكن كه اشاره به «وجود مستغنى» و «وجود غير مستغنى» دارد، منفصله حقيقيه است. موجود مفروض و مسلّمِ ما هم لاجرم يا واجب الوجود است، يا ممكن الوجود. اگر موجود مورد بحث، واجب الوجود باشد، مطلوب حاصل و نيازى به ادامه استدلال نيست، چراكه غرض از استدلال، اذعان به وجود واجب است و اين در همان آغاز حاصل شده است. اما اگر ممكن الوجود باشد در آن صورت استدلال بايد ادامه يابد.