كنار ضريح حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام مشغول دعا بودم. حالى پيدا كرده بودم كه كسى آمد و سلام كرد و گفت: آقاى قرائتى! اين پول را بده به يك فقير.گفتم: آقاجان خودت بده. گفت: دلم مىخواهد تو بدهى. گفتم: حال دعا را از ما نگير، حالا فقير از كجا پيدا كنم. خودت بده. او در حالى كه اسكناس آبى رنگى را لوله كرده بود به من مىداد دوباره گفت: تو بده. آخر عصبانى شدم و گفتم: آقاجان ولم كن. بيست تومن به دست گرفتى و مزاحم شدى. گفت: حاج آقا! هزار تومانى است، دلم مىخواهد شما به فقيرى بدهى.وقتى گفت: هزار تومانى است، شل شدم و گفتم: خوب، اينجا مؤسسه خيريه اى هست ممكن است به او بدهم. گفت: اختيار با شما. وقتى پول را داد و رفت، من فكر كردم و بخودم گفتم: اگر براى خدا كار مىكنى، چرا بين بيست تومانى و هزار تومانى فرق گذاشتى! خيلى ناراحت شدم كه عبادت من خالص نيست و قاطى دارد.